گوی و میدان
به ارابِ زمان
همچنان می رود و روز به شب می ساید
و منم نیز به دنبال او در گذران
کاش فقط یک لحظه. یک دم
چرخ آن در می رفت و توقف می کرد
چرخ آن ارابه
آن چرخ گران
و من خسته به دنبال چرخش نگران
گاه می شد که دیدم در خواب
می رسیدیم
به مرداب زمان
یا نه
گویی که اینجاست گلستان جهان
هر دو را دیده با خنده و غم
سپری شد
و گذشت از منظرمان
و فقط مانده از آن خاطره ها
که چه گرم و چه سرد
مانده جای شلاق زمان
به جان و تنمان
و دگر برف نشسته بر سرمان
و چه زود گذشت خاطره ها
یادها غم و شادی در دلمان
یا که نه ما شده ایم
شمع نزدیک به آخر
گوشه این محفلمان
و هنوز می رود این ارابه
می برد با خود
یادی از قدرت و بنیه تنمان
و مدام می پرسم
بی گمان باید این باشد
سفر آخرمان
آخر جاده پیداست
دور نیست
یا اینجاست
روی آن دست انداز
چرخ فرسوده ی ارابه زمان
توی گل می ماند
می خوانند
سوره فاتحه و الرحمن
و صفیری گوید:
این بود آخر قصه؟!
خوب یا بد
برو ارابه دیگر
تو بران
و دگر در دستت
گوی هم میدان
حلقهای از جوانان