د.ر.د

یک. من هر چی می خوام توی این گعده ی یکدست اهالی هنر، حرفی خارج از گود نزنم انگار راد بزرگ نمی ذاره منم از خدا خواسته گفتم چشم. آخه حال می ده !

دو. هر کی دردی داره و هرکی دردی دیده و چشیده و شنیده از انواع گوناگونش از درد مو  و بی مویی گرفته تا درد ناخن انگشت پای چپ. تا برسه به درد فراق یار و زلیخا و… جالبی اش هم به اینه که این یکی بالا نشین و پایین نشین نمی شناسه میاد سراغ همه میاد حتی دورا و خارجا هم هست توی پاستور و بهارستان هم پیدا می شه.

سه. دیروز یه بدبخت بیچاره ای رفته جلوی مجلس فکر کنم گل های گرمسیری دیده بود یه لحظه جوگیر شد از نفتی که سر سفره اش آورده بودن یه کمش رو ریخت روی خودش و یه کبریت هم حواله اش کرد… فکر کنم اونم درد داشته اما رییس پارلمان اومد درستش کنه یه چیزی گفت که کاش نمی گفت… گفت جانباز نبوده معتاد بوده و مشکل داشته… یکی نیست بگه بابا آدم که بوده ! نمی دونم چرا اینجوریه نگاه ما نمی دونم.

چهار. همه ی اینها رو گفتم واسه این که بگم بابا داداش محمد و محمود و اکبر و علی! دمتون گرم ! بلا دوره خدا کنه هیچ دردی نگیرین اما یه کم وجدان درد هم بد نیست!

پنج. الان که دارم اینا رو می نویسم یکی داره  تو شبکه یک حرف می زنه خیلی باحاله خداییش! ازش یه سوال پرسیدن که سرنوشت یه میلیاردی که گم شده به کجا رسید؟ می گه اینهایی که این رو می گن ( بخوانید وزیر نفت، رئیس و نمایندگان مجلس، اساتید دانشگاه و ...) یا مغرض هستن یا بی سواد. اینم از منطق انقلابی رییس و روسای ما !

شش. وجدان هم وجدان های قدیم ! درد هم دردای قدیم !

 

لینک اول: درخواست دیوان محاسبات برای پاسخگویی به رییس جمهور

لینک دوم: احمد توکلی: آمارها اشتباه است !

چاره ای جز با تو بودن نیست

بازيچه ام، بازيچه دست تو اي جانم

سرگرم آن بازي كه نامش را نمي دانم

هرگز نگفتي اسم اين بازي چه بوده است

در آخرش مي خندم و يا آن كه گريانم

در آخر بازي مرا جا مي گذاري؟

يا مي بري با خود بجايي كه نمي دانم؟!

بازيِ تو پيروز و بازنده ندارد

پيروز اين ميدان تويي دردت به جانم

يك روز همسوي اهداف تو مي گردم

فردا ولي مي خواهم از نوبت به جامانم

ديوانه ام يا عاقلم چندان مهم نيست

اين بازي توست، اين را خوب مي دانم

جز با تو بودن چاره اي ديگر نداريم

گر سر بپيچم من ز تو در عمق خسرانم

فرقي ندارد مدت بازي ما يك لحظه يا ساليست

هر قدر مي خواهد شود مهمان اين خانم

كون و مكان بازيچه دست تو مي باشند

پس بي سبب گفتند آزاد است اين جانم

بانوی موسیقی ایران

 

 
 
   استاد سیمین آقارضی، در سال1317 در تهران متولد شد. وی از اولین گروه فارغ‌التحصیلان هنرستان موسیقی ملی به سرپرستی استاد روح‌الله خالقی است. ویولن را نزد استاد صبا، پیانو را نزد استاد جواد معروفی، قانون را نزد استاد مهدی مفتاح، تمبک را نزد استاد حسین تهرانی و آواز را نزد استاد بنان آموخت. بیش از چهل سال ویولن اول و نوازنده‌ی برتر ارکستر ایرانی بوده و سال‌ها سرپرستی ارکسترهای مختلف را بر عهده گرفته است. و به عنوان اولین بانوی قانون‌نواز ایرانی، در عرصه‌ی جهانی مطرح بوده و هست. و ایرانیان او را با نام سیمین قانون‌نواز می‌شناسند.

 

آلبوم قانون

   تکنوازی‌ها، همنوازی‌ها و آهنگسازی‌های بسیاری از این بانوی پیشکسوت، ثبت و ضبط شده است و در جهان موسیقی، نام او با احترام خاصی برده می‌شود. آلبوم قانون با آهنگسازی و اجرای بانو سیمین، از معروف‌ترین آثار ایشان است. و آلبوم گلنوش یک و دو نیز با آهنگسازی ایشان و اجرای خانم پریچهر خواجه، شامل برخی از نواسازی‌های معروف ایشان است. این چند آهنگ از آلبوم گلنوش1 و2 را بشنوید:

 A 08

 A 13

 B 01

 B 02

 B 09

 B 10

 B 20

 B 22

 

شبی از شب ها

 

شبی از شب ها

تو مرا گفتی
              شب باش
من که شب بودم و
                         شب هستم و
                                           شب خواهم بود
شب شب گشتم
                       به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی

(محمد زهری)

به شما مربوط نيست

 

گذشت. نگاهي به پشت سرش انداخت كه چيزي جز جاي پاهايي محو شونده در برف نبود. بوران، برف را روي برف مي­ريخت و جاي پايي باقي نمي‌ماند. شقيقه‌اش تير مي‌كشيد و پره‌هاي بيني‌اش مي‌سوخت. سوز سرما انگار لاغرش كرده بود. مدام عينكش را تميز مي‌كرد تا بهتر ببيند. آن‌قدر سرد بود كه مشكل بخاركردن شيشه‌ي عينك نداشته باشد. به ماشين كه رسيد در را باز كرد و نشست. كسي توي ماشين نبود. ماشين گرم و آماده حركت بود. كمي كه گرم شد دور و بر را نگاه كرد و از دور سايه‌اي را ديد كه نزديك مي‌شود. خودش را آماده‌ي جواب دادن كرد. دختر نشست و هنوز جاگير نشده بود كه ماتش برد. انگار از سرما لرزيده باشد، ترسيد و زبانش قفل شد. مرد جوان گفت:
-         سلام خانوم!
دختر هنوز مانده بود چه كند. مرد ادامه داد:
-         من اين‌جا گم شدم اگه مي‌شه تا پليس‌راه منو ببريد!
دختر حواسش از خودش پرت شد و با همان برف‌هايي كه روي روسري سبز روشن و شال قهوه‌اي و پالتوي سياه پر از پرزش جمع شده بود، حركت كرد. هيچ حرف نمي‌زدند. كنار پليس‌راه متوجه شدند كه راه بسته است. انبوه ماشين‌ها ايستاده بودند و يك زمين‌صاف‌كن (گريدر) جاده را بسته بود و سربازي جوان با لباسي كه شب‌رنگ‌هاي خوشگلي داشت تابلوي "ايست" را بالا گرفته بود و ماشين‌ها را به كنار جاده راهنمايي مي‌كرد. مرد جوان گفت:
-         چه خبره!
پريد پايين و توي برف گم شد. چند لحظه بعد با يك فلاسك چاي برگشت و گفت:
-         جاده بسته شده. فكر كنم تا عصر باز شه. اين پيشت باشه برمي‌گردم.
وقتي نگاه‌ مات دختر را ديد گفت:
-         من سرباز همين‌ جام. اومده بودم برا بچه‌ها سيگار بگيرم ماشين روستا منو جا گذاشت.
 وقتي مرد جوان آمد تا فلاسك را ببرد، دختر او را نشناخت. سربازي بلند قد با لباس‌هاي گشاد زمستاني نظامي با شب‌رنگ‌هاي قرمز و فسفري كه لباس،‌ برازنده‌اش بود. لبخندي زد و گفت:
-         من بايد برم كمك بچه‌ها. به جناب ستوان گفتم هواتو داشته باشه. خداحافظ.
صداي انفجار تا به آن پاسگاه برسد آن‌قدر آرام شده بود كه فقط دو نفر فهميدند. يكي سربازي كه تمام سر و شانه‌هايش را برف گرفته بود و تابلوي "ايست" را دست به دست مي‌كرد و يكي هم راننده تريلري كه رفته بود پشت ساختمان خودش را راحت كند و طاقت صف طولاني دستشويي را نداشت. راننده همان‌طور كه به طرف مردم مي‌آمد گاهي به صورت‌ها و گاهي به پشت‌ سرش نگاه مي‌كرد تا ببيند كه فقط فكر كرده چيزي شنيده يا صدايي بوده و ديگران هم شنيده‌اند. سرباز جوان داخل ساختمان پليس راه رفت و چند لحظه بعد سراسيمه برگشت. تمام ماشين‌ها را از جاده دور كرد. انگاري قرار است جاده خالي باشد. وقتي سربازها از درون پاسگاه با تفنگ‌هاي آماده بيرون آمدند همه فهميدند كه اتفاقي در حال وقوع است. ستوان بيرون آمد و به سربازها اشاره كرد و آنان هم به سراغ مردم آمدند و با آرامش آنان را به درون ساختمان پاسگاه بردند. سقف پاسگاه پر از سرباز شده بود. دختر گوشه‌اي نشسته بود و به نفرين‌هاي زني گوش مي‌كرد كه در چند جمله در حال شرح تمام زندگي‌اش بود:
-         الهي كفن‌پيچ بشين! چي مي‌خواهين از جون مردم؟ من با دو تا بچه مريض كه باباشون اون طرف مملكت تو عسلويه سر كاره دارم مي‌رم واسه عيد خونه خواهرم باشم...
پسر نوجواني دوان‌دوان وارد راه‌رو شد و گفت:
-         جنازه آوردن.
ترس توي مردم افتاد. كامل‌مردي بلند شد و خواباند توي گوش پسر:
-         به تو چه؟ برو گم شو!
و او را هل داد طرف بيرون و خودش هم با او رفت. دختر ایستاد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. همان سربازی را که رسانده بود روی برانکارد می آوردند. دختر با ناراحتی نشست. مرد که برگشت گوشه‌اي نشست و حرف نزد. لحظه‌اي بعد سربازي سراسيمه سرش را توي راهرو آورد و گفت:
-         كسي پرستار يا دكتر داريم؟ كسي بلده زخم رو باندپيچي كنه؟
دختر ایستاد. سرباز آن‌قدر مکث کرد تا مطمئن شود كه دختر طرف او مي‌آيد بعد رفت تا دختر دنبالش بيايد.
   عين شير آب، خون از شكمش بيرون مي‌زد. پيراهن مردانه‌اي را مچاله كرده بودند و روي زخم فشار مي‌داند اما باز هم از كنارش خون بيرون مي‌زد. رنگش زرد شده بود؛ اما هنوز به‌هوش بود. دختر نشست. بدون اين كه چيزي بگويد يا در صورتش تغييري ايجاد شود نگاهي انداخت. بعد ايستاد و مانتواش را درآورد، تا كرد و گوشه‌اي گذاشت. نگاهي به اطراف انداخت. هفت سرباز و يك ستوان و دو مرد غريبه او را نگاه مي‌كردند كه با بلوز كاموايي و شلوار جين ايستاده بود. روسري‌اش را به پشت سرش گره زد و گفت:
-         يه لباس سربازي برام بيارين! اضافي‌ها هم برن بيرون!
ستوان به خودش آمد و سربازي را دنبال لباس فرستاد و بقيه را بيرون كرد. دختر لباس سربازي را پوشيد. ستوان تنها ايستاده بود و نگاه مي‌كرد. يك سرباز را كنار در نگه داشته بود تا نيازمندي‌ها را به او دستور بدهد. دختر، لباس سرباز را پاره كرد، زخمش را بست و بدن بي‌هوشش را توي پتويي پيچيد. وقتي بلند شد، جلوي لباس سربازي كه تنش كرده بود، مثل قصاب‌ها خون‌چكان بود. خواست برود بيرون كه ستوان جلويش را گرفت:
-         تشريف داشته باشين! مي‌گم آب بيارن!
 تا عصر طول كشيد كه راه باز شود. دختر با ولع كنسرو لوبيا را مي‌خورد. چرخ‌بال تازه بلند شده بود و چند امدادگر به مردم كمك مي‌كردند كه سوار ماشين‌هاشان بشوند و راه بيفتند تا به شب برنخورند. معلوم نبود كه راه تا آخر شب باز بماند و دوباره بهمن نيايد. دختر كه توي ماشينش نشست، سربازي جلوي ماشين ايستاد و مردي لباس‌شخصي هم در را باز كرد و نشست. مرد گفت:
-         گروهبان رضايي بي‌خود نمي‌گفت "خوشگل"
دست كرد توي جيبش. دختر مضطرب شد و دستش را به طرف كيفش برد. مرد كارتي را جلوي صورت دختر گرفت. دست دختر را توي هوا نگه داشت و گفت:
-         جنجال نكني بهتره برا خودت.
دختر كه در را باز كرد تا پياده شود، زني چادري از پشت، ماسكي را جلوي دماغ دختر گرفت و نگه داشت. دختر زور مي‌زد كه رها شود اما آسمان تيره مي‌شد تا وقتي كه ديگر چيزي نديد. وقتي چشم‌هايش را باز كرد با لباس بيمارستان خودش را توي اتاقي ديد. فقط دو تكه لباس پلاستيكي گشاد تنش بود. احساس برهنگي داشت و سردش بود. زني وارد شد و با اشاره به گوشه اتاق گفت:
-         تنها نيستي.
دختر  دوربين كوچكي را گوشه‌ي سقف ديد و حرصش گرفت. عصر كه برايش لباس آوردند، كفشش را طرف دوربين پرت كرد و برايشان شكلك درآورد. راه زيادي نرفتند. يك آسانسور و چند راهرو و اتاقي تميز و خالي كه همان سرباز جوان روي صندلي نشسته بود. سرباز بلند شد، صندلي تعارف كرد و نزديك دختر نشست. زني كه دختر را آورده بود، رفت. تنها كه شدند، سرباز گفت:
-         جدا از بقيه بحث‌ها، من يه تشكر به شما بدهكارم؛ البته دو تا. يكي هم به خاطر اين كه منو رسوندين.
 دختر، نگاهي به سرباز انداخت و گفت:
-         تو رو برا چي آوردن اين‌جا؟
-         من شاهدم.
دختر صورتش را در هم كشيد. سرباز گفت:
-         وقتي تو ماشينت نشسته بودم...
از دختر فاصله گرفت. گوشه‌ي اتاق ايستاد و ادامه داد:
-         همه‌ي مردم اون منطقه مي‌دونن نبايد به اون ساختمون نزديك بشن. اصلاً من همين حالاش هم نمي‌دونم اون‌جا چه خبره. هميشه ديوارهاي بلند و ورودي كوچيكش تو فكرم بود. وقتي گفتن كه راه اون‌جا بسته شده و يه بسته رو بايد پياده براشون ببرم. كلي كيف كردم. گفتم الان مي‌رم تو و حداقل حياطش رو مي‌بينم. نامردا تو اون برف از پنجره دست بيرون آورند و بسته رو گرفتن و گفتن"خوش اومدي" داشتم برمي‌گشتم كه ماشين شما رو ديدم. وقتي تو بيمارستان ازم پرسيدن به كي مشكوكي منم جريان رو گفتم اونا هم فكر كردن شما اومدي منو برگردوني و ازم حرف...
در باز شد و مرد جاافتاده‌اي وارد شد و گوشه‌اي نشست. سرباز، ساكت ايستاده بود. مرد تازه‌وارد گفت:
-         مي‌فرمودين.
سرباز جا خورد. دختر به گوشه‌ي سقف اتاق اشاره كرد و سرباز، دوربين را ديد. مرد تازه‌وارد گفت:
-         بذار بقيه‌اش رو خودش بگه!
دختر سرش را بالا آورد و گفت:
-         به خدا من نمي‌دونستم كه اون‌جا اصلاً چيزي هست.
مرد تازه وارد گفت:
-         مي‌دونم. برا همين هم رفتي وسايل رو اون‌جا انداختي.
مرد خيلي صميمي پرسيد:
-         تو كه خودت بمب رو گذاشته بودي زير اون ماشين چپ شده تا بهمن بیاد و جاده بسته بشه چرا اين بنده خدا رو پانسمان كردي؟
چشم‌هاي سرباز از چشم‌خانه بيرون زده بود و انگار اولين بار است كه عجيب‌ترين شيء عالم را مي‌بيند، زل زده بود به دختر. دختر گفت:
-         به شما مربوط نيست.

بخند

 

بخندماه بتابد فضا عوض بشود
و طعم تلخ و بد واژه ها عوض بشود

سیبیل بابا17

دويي رضو يادم داده بود كه هميشه كبريت توي جيبم باشد مي گفت عادت پدر بزرگم بوده و امروز فهميدم به چه دردي مي خورد. دوچرخه هاي حميد و كامران را حتما تا حالا خدا آمرزيده و  بايد از دم باغ حاج علي بعد از چاغاله دزدي تازه اگر بتوانند از دم بيل حاج علي در بروند پياده برگردند، قبل ازامتحان هاي ثلث سوم هميشه موسَم چاغاله بادوم است، به يعقوب گفته ام همه چيز را از ته حاشا كند ولي قيافه اش رسوايمان مي كند مثل قاتل هاي فراري شده. سوار دوچرخه توي كوچه باغ بلند  همان كه درخت سيب وسط هاي آن بود به طرف قنات مي رفتيم كوچه باغ تمام باغ ها را مي شكافت تا به سر قنات مي رسيد يعقوب خيلي عذاب وجدان داشت ولي من اصلا! جواب نامردي نامردي است.بالاخره دعوا هم قاعده دارد، چند زن تشت روي سر توي كوچه باغ مي رفتند حاج اصغر هم بيل به شانه از ته كوچه باغ كنار جوب آب مي آمد داشت همراه آب مي آمد تا برساند به باغ خودش، از توي كوچه باغ بالايي صدا فحش هاي حاج علي مي آمد از بالاي چينه ها كفه ي بيلش پيدا بود كه با سرعت عجيبي حركت مي كرد بيچاره حميد و كامران! شرط مي بندم نمي توانند از دست حاج علي در بروند.خنده ام گرفته بود يعقوب هم با عذاب وجدان خنده اش گرفته بود سرمان را توي هم كرده بوديم كِركِر مي خنديديم  حاج اصغرداشت به ما نگاه مي كرد  حتما داشت فكرمي كرد داريم به او مي خنديم روز روزش حاج اصغر به ما گير ميداد خصوصا كه الان قيافه هاي ما به خلافكارها رفته هم بود. سرعتم را زياد كردم كه گير ندهد بدترشك كرد پريد وسط كوچه  تا با بيل دو نصفمان كند"ها به من مي خنديك؟ اي دفعه چيكار كردي بارگو روو دادي؟"*بيلش را بالا برده بود ودندان هايش را همچين به هم فشار مي داد كه انگار مي خواست  ابن ملجم را از وسط نصف كند نزديك بود بزنم بهش، خدايي بود كه بيلش به ما نخورد وخورد كف كوچه،همچين كه كفه ي بيل شكست براي يعقوب خيلي عجيب بود مي خواست برگردد وبراي حاج اصغر بي گناهيش را ثابت كند اگر من جلوش را نگرفته بودم دسته ي بيل را هم حاج اصغر توي سرش خورد مي كرد. زنها مي خنديدند و حاج اصغر نفرين مي كرد و من و يعقوب هم فرار مي كرديم سر كوچه دويي رضو از خنده روي زمين افتاده بود مطمئن بودم تا صلات ظهر همانجا مي خندد و جاج اصغر هم  تا شب به خاطر بيلش گريه مي كند.
 رسيديم سر قنات كه زن ها داشتند دعوا مي كردند صديقه ي عمو ابراهيم كهنه ي بچه اش را برده بود بالاي قنات شسته بود و زن اصغر شوفر مي خواست از وسط  شقه اش كند "تموم لباسام بو گ... بچه گرفته پدسٌگ!" زن اصغر شوفر هم چقدر بي تربيت است به خود اصغر شوفر رفته، تموم كهنه هاي صديقه رو ريخت توي آب و آب همش رو حتما مي برد توي باغ حاج اصغر! صديقه اشك توي چشماش جمع شده بود. عمو ابراهيم عموي من نيست عموي ماماني مي شود يك مغازه پشت مسجد دارد كه تويش همه چيز پيدا مي شود هر وقت مي رفتم دم  مغازه بيليسي بهم مي داد.كامران و حميد پايين قنات به خون من تشنه بودند از لنگيدنشان ضرب دست حاج علي پيدا بود، حاج علي هميشه جايي مي زند كه نشود به هيچكس نشان داد!قولتان مي دهم چاغاله ها را از توي دماغشان درآورده!. صديقه تشت زن اصغر را برداشته بود و داشت فرار مي كرد كنار باغ كهنه ي كل عبدالله كه رسيد همه اش را ريخت آن طرف ديوار! باغ كهنه كنار قبرستان كهنه است و سي چهل سالي مي شود كه هيچ كس توي آن باغ بي در وپيكر نرفته، فكر نمي كردم  صديقه از اين كارها بلد باشد حالا خود اصغر شوفر هم با آن همه سيبيل جرئت نمي كند برود لباسها را بياورد.با حاج اصغر شايد بشود كنار آمد ولي با روح خدابيامرز كل عبدالله احتمالا نمي شود ماماني مي گفت هر كي رو توي قبرستون كهنه خاك كردن روحش رفته توي باغ كل عبدالله! اشك توي چشماي زن اصغر جمع شده بود دست هايش را به صورت چنگال بالا برد و خون جلوي چشماش را گرفته بود به طرف صديقه حمله كرد و صديقه چادر به كمربه طرف قبرستان پا به فرار گذاشت زن اصغر هم با دستهاي چنگال شده توي هوا به دنبالش، خدا كند از جاده كه رد مي شوند ماشين بهشان نزند.
نزديك ظهر بود و از ته كوچه باغ، حاج شيخ عباس همراه حاج ممٌد را مي ديدم كه كنار جاده به طرف مسجد مي رفتند جاده درست از وسط محله ي ما رد مي شد باغ ها وقنات وقبرستان ومدرسه آن طرف، خانه ها اين طرف. كامران و حميد هم همان جا منتظر ما بودند.

تا

 

پاسخی نشنید هرگز گوش ما، درها زدیم

رازها در پرده، ما بر پرده زیورها زدیم

چشم هر شبنم، پرآب و روی هر گل، پر ز رنگ

در هوای این گلستان بال‌ها، پرها زدیم

آسمان باصفا هم، رنگ داغ از دل نبرد

خیمه، عمری لاله‌سان در دشت‌ها، درها زدیم

سوز خاک و آه آب از گرمی خورشید ماست

آتشی از شور خود در خشک‌ها، ترها زدیم

شاخه‌ی خشکیم تا زیبد سبکباری به ما

رنگ نابودی به نقش برگ‌ها، برها زدیم

 

شعر از سهراب سپهری

 

 پی‌نوشت: می‌دونم بعضی ویرگول‌ها رو اضافه گذاشتم، اما از آن‌جا که برخی هنوز یای اضافه رو به صورت همزه‌ی روی "ه" می‌نویسند، پیش‌بینی کردم که به مشکل بربخورند. این دلیل یکی از ویرگول‌های اضافه بود. همچنین هنوز هستند برخی که وقتی نمی‌تونند بین اجزای یک کلمه، نیم‌فاصله بگذارند، اون‌ها رو جدا می‌نویسند، بی این که خطی بگذارند. دلیل یکی دیگر از ویرگول‌های اضافه این بود. اما دو ویرگول اضافه‌ی دیگر، به خاطر این بود که برخی دیر وزن شعرها را می‌یابند. چهار تا ویرگول اضافه گذاشتن توی شعر سهراب خیلی بود. ببخشید.