قهوه‌خانه

 

این مست‌های بی سر و پا را جواب کن

امشب شب من است مرا انتخاب کن

 

مهمان من تمامی این‌ها و پای من

قلیان و چای مشتریان را حساب کن

 

تمثال شاعرانه‌ی درویش را بکن

عکس مرا به سینه‌ی دیوار قاب کن

 

هی! قهوه‌چی ستاره به قلیان من بریز

جای ذغال روشنش از آفتاب کن

 

انگورهای تازه‌ی عشقی که داشتم

در خمره‌های کهنه بخوابان شراب کن

 

از خون آهوان بده اکنون که تشنه‌ام

ماهیچه‌ی فرشته برایم کباب کن

 

از نشئه خلسه‌ای بده، از سکر جرعه‌ای

افیون و می بیار، بساز و خراب کن

 

دستم تهی‌ست هر چه برایم گذاشتی

با خنده‌های مشتریانت حساب کن

 

 

از مهدی فرجی

 

کوتاه و دلنشین

 

من مثل مصرع‌های بی‌قافیه‌ی قصیده‌ای

تو مثل مصرع‌های قافیه‌دار یک غزلی

تو کوتاه و دلنشین

هم اول و هم آخری

من هستم ولی

پیش تو گمم

 

-------------------

پس‌نوشت:

 

اصلش این بود:

من مثل مصرع‌های بی‌قافیه‌ی غزلی

تو مثل مصرع‌های قافیه‌دار همان غزلی

هم اولی

هم آخری

من هستم ولی

پیش از تو گمم

 

 سپاس از سوین  

 

مرگ، حق است...

 

گوشه­ی چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایره­ی سرگردان

دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟

این دعایی است که رندی به من آموخته است
بارِ ما را نه بیفزا نه سبک­تر گردان!

غنچه­ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته­ام
مرگ، حق است به من حق مرا برگردان!
                                                            فاضل نظری.

تا

 

تا شکوفه‌ی سپید سیب،

تازیانه‌یی به دست باد دید،

                                ریخت.

نازنین، چه زود، رنجه می‌شود.

 

از محمد زهری

 

گردش دسته جمعی

با دوستان قدیم قرار گذاشتیم آخر هفته دور هم جمع بشیم .

دانا :

           سرما خورده بود ، برای همین خونه موند .

سینا :

           امتحان داشت ، برای همین خونه موند .

ترانه:

            برادرش اجازه نداد ، برای همین خونه موند .

 

از کل کلمه " دوست " مثل همیشه اینجانب خودمو رسوندم .

 

پی نوشت :

لطفا به اول اسامی دقت فرمایید .

اقتباس

 منا گفت : به نظر من خدا چاق و قد کوتاهه .

آرمان گفت : نخیرم . به نظر من لاغرو درازه .

ایمان گفت : ریش و موهای بلند سفیدی داره .

 تینا گفت : نه کچله و ریش نداره .

هانیه گفت : سفیده .

سمیرا گفت : شاید سیاه پوست باشه .

 متین گفت : دختره  .

 رز گفت : پسره .

من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته بود و  برام فرستاده بود ، به هیچ کدومشون نشون ندادم .

یوسف پیامبر

 

Chaste (The Prophet Joseph)

  

جوزف

 

       اثر استاد محمود فرشچیان

 

 

چمدان خستگی هایم را 
بگیر
می خواهم
برای دیدنت
قد راست کنم

 


درگیر نیلی از اندوهم
عصایت را
به آب نمی زنی؟

 


می سوزد
این درخت
که تکیه داده ام
لبخندم را به سکوتش
و خاگستر می کند
این آه
سیگارت را
آقای عکاس!

 

دو بوقلمون

 

   یکی بود و یکی نبود. در روزگار قدیم دو بوقلمون زندگی می‌کردند؛ یکی از آن‌ها جوان بود و دیگری پیر. بوقلمون سال‌خورده دیر پاییده بود و گل سر سبد بود و بوقلمون جوان می‌خواست که جانشین او شود.

   بوقلمون جوان به دوستانش گفت: «یکی از این روزها دخلش رو می‌آرم.» و چون دوستانش را به دانه‌هایی که به غنیمت برده بود مهمان کرده بود، همه گفتند: «البته که می‌تونی.»

   بعد دوستان آن چه بوقلمون جوان گفته بود برای بوقلمون پیر نقل کردند و بوقلمون پیر در حالی که برای رفقا دانه می‌آورد گفت: «سنگدونش رو بیرون می‌کشم.» و همه گفتند: «البته که می‌تونی.»

   یک روز که بوقلمون پیر مشغول تعریف دلاوری‌های جنگیش بود، بوقلمون جوان سر رسید و گفت: «هم چی بزنم تو دهنت که فضله‌دونت تو چینه‌دونت بره.» و بوقلمون پیر گفت: «اروای ننه‌ات!» بعد بوقلمون‌ها مدتی دایره‌وار دور یکدیگر گشتند؛ می‌خواستند میدانی باز کنند. در همین زمان زارع که مالک بوقلمون‌ها بود، بوقلمون جوان را بلند کرد با خودش برد و او را سر برید.

   نتیجه‌ی اخلاقی: به ظن قوی شکم این بوقلمون جوان را با شاه‌بلوط پر می‌کنند و می‌پزند.

 

داستان از جیمز تربر

ترجمه‌ی مهشید امیرشاهی

 

---------------------

   پس‌نوشت:

   ۱. اولن که گر چه امروزه برخلاف گذشته‌های دور که مخالفت مخصوصن با جمله‌ی مزخرف بود یا خیلی مزخرف بود و جدیدن حالم به هم خورد، مد شده است؛ اما در هر صورت بهتر از آن گذشته‌های دور است که همه الکی می‌گفتند خیلی با حال بود به ما هم سر بزنید یا...

   ۲. دومن این داستان با بوقلمونیسم یا خیانت دوستان بوقلمون جوان، ابتدا ذهن را به جهتی منحرف می‌کنه و درست در جایی که درگیری پیش می‌آد و داستان باید به اوج برسه، زارع ناخوانده می‌پره وسط ماجرا و. نتیجه‌ی اخلاقی این که: حادثه هیچ وقت خبر نمی‌کنه.

   ۳. اصلن چرا ۳.

   سومن گر چه شاید به نظر برخی، مهشید امیرشاهی در داستان‌نویسی یا ترجمه ضعیف باشد، اما این ترجمه انصافن خوب بود. بهتر از ترجمه‌های دیگر بود.

 

نو

 

   در قهوه‌خانه فکری به نظرم آمد. وقتی که مشغول تماشای آن جنگل‌های قشنگ بودم، رفیق من از من پرسید: چه می‌بینید؟ حقیقت، ما چه چیز را می‌بینیم و چطوری می‌بینیم؟

 

ادامه نوشته

سلامی دیگر

سلام یاران حلقه! امیدوارم حالتون خوب باشه نمی دونم٫ چرا مثل نامه شروع کردم شاید میشد این  سلام واحوال پرسی رو توی یک کامنت نوشت اما خب بعضی وقت ها لازمه برای اینکه آدم از خاطره ها پاک نشه یه کم آفتابی بشه شاید دلیلش اینکه چند وقت پیش که کامنت هارو مرور می کردم به نظر هیوا برخوردم که نوشته بود که اگه این جور پیش بره دیدارمون به قیامت می افته یه کم ترسیدم چون واقعا بعد از منحل شدن حلقه کم کم باید بگیم /یاران چه غریبانه رفتن از این خانه /یا تو مایه های میرن آدما... که اگه یه کم ذوق شعریم یاری کنه باید ادامه بدم/ میرن آدما از اونا فقط خاطرهاشون به جا میمونه/  کجاست اون دکتر کجاست اون سیما خدا می دونه /کاسه دوغ کریم دوغی / هنوز همون جاست گوشه ایوون/ خودش کجا هاس خدا می دونه... والی آخر که بهتره ادامه ندم چون کم کم متوجه می شید  که استعداد شاعریم صفره! خوب بگذریم غرض احوال پرسی بود واینکه بگم دلم براتون تنگ شده و به قول هیوا دیدارمون به قیامت نباشه هر چند به قول سوین این دل کوزتی مون هرچی  هم از این تناردیه دنیا نامردی مببینه بازم پیششون می مونه مثل ما که همه یه جوری دل مشغول شدیم وبازم حرف های کلیشه ایی و تکراری که باید بگم دلمون برا خودمون تنگ می شه و منتظر یه هوای بارونی هستیم که باز دوباره بچه بشیم بپریم تو کوچه بدوییم باز باران با ترانه رو بخونیم بعدش هم انقدر خسته بشیم یه گوشه بشینیم آه بکشیم یه آه سرد واز ته دل بگیم آخ حسنک کجایی!!!  نمیدونم شاید این هوای بارونی  و همین طور بعد از چند وقت مطلب زدن این نوستالوزی رو برام زنده می کنه از اینکه با این حرف های بی معنی سرتونو درد آوردم ببخشید  مطلب خاصی برای نوشتن ندارم جز متن یه نمایشنامه یک۱ دقیقه ای رادیویی که این آواخر باید بنویسم. دوست دارم نظرتونو در مورد یکی از اونا بدونم.

صحنه یک ۱:(همهمه کم کم رو به سکوت می رود)

اولی :خوب بخونم دیگه؟ ...عروس خانم بنده وکیلم شما را به ...

دومی:آقا صبر کن این چه وضعشه .. پس مادر عروس کجاست؟...

اولی: خوب اشکالی نداره صبر می کنیم ایشون هم بیان ..... بله ظاهرا اومدن ... اگه  همه آمادن بخونم  عروس خانم محترمه بنده وکیلم شما رو با این مهرییه...

دومی:(عصبانی)آخه کی اینجا هماهنگ می کنه؟پدر داماد کجا رفته  زود باش آقا صداش کنید!!!

دومی:اشکالی نداره ایشون هم دارن تشریف میارن... بله ظاهرا همه چیز درسته... خوب عروس خانم بنده وکیلم شما را به عقد و همسری آقای داماد با این مهریه معلوم...

دومی: به مادر عروس بگید بیاد تو کادر !چند بار بگم آقا!!!معذرت می خوام آقا  شما ادامه بده

اولی: عروس خانم بنده وکیلم شما را به عقد وهمسری آقای داماد با این مهریه معلوم در آورم وکیلم

سومی:عروس رفته گول بچینه

اولی: امیدوارم  گل های زیبایی بچینن برای بار دوم عرض می کنم بنده وکیلم؟

سومی: عروس رفته گلاب بیاره

اولی:امیدوارم گلاب های خوشبویی بیاره برای بار سوم عرض می کنم وکیلم ؟

دومی:(عصبانی فریاد می زند) کات کات کات! اصلا  نخواستم این صدا بردار کجاست؟ آقاجون مگه نمی دونستی صدامون سر صحنه است چرا اذییت  می کنی ؟ من عمرا دیگه با این گروه فیلم بسازم!!! 

اولی:(دلخور)شما داری اذیت می کنی که سر گرفتن یه صحنه ما رو از صبح اسیر کردی!!!

دومی : اصلا نخواستم جمعش کنید دیگه فایده نداره نور رفت ..................................

صدای همهمه واعتراض جمعییت.

 

هوا گرم بود.

هوا گرم بود. آفتاب ناجوانمردانه اکسیژن را بالا می­کشید. همه چیز دورو بر لَه لَه می­زد. حتی گیاه­ها هم سر به زیر انداخته بودند و سبزی­شان پیدا نبود. عرق، سوزناک شده بود و ایستادن خطرناک. پسر جوان می­دانست که به محض ایستادن، جابه جایی هوا، که بر اثر راه رفتن در اطراف بدن ایجاد شده، از بین می­رود و آن وقت به دقیقه­ای گرما زده می­شود. درنگ جایز نبود. فکر کردن هم. لحظه­ای اختلال در راه رفتن، او را کندتر می­کرد و آن وقت دوباره توانِ سرعت گرفتن معلوم نبود و آن وقت می­ماند و تنهاییِ ساعت دو بعد از ظهر در یک زمین کشاورزی خارج شهر در تابستان شهریورِ خوزستان.

    باید آن وقت که مثل دیوانه­ها هوس کرد از بیراهه به ایستگاه قطار بیاید، فکرش را می­کرد نه حالا که نه راه پس دارد نه پیش رو چیزی دیده می­شود. به سختی نفس می­کشید و ساک را می­کشید دنبالش و به ضربه­های آن به پایش اعتنا نمی­کرد. فقط به تصویر موج­دار روبه رو نگاه می­کرد که به نظرش هر لحظه دورتر می­شد. حتی به تکان­هایی که بر اثر افتادن در شیارهای آبیاری می­خورد یا سوزش پوست صورت که می­دانست ماه­ها رنگ صورتش سبزه می­ماند، توجهی نداشت. فقط باید می­رسید. این مسافرت شاید تلخ­ترین مسافرت عمرش می­شد.

  ساک را انداخت کنار دیوار ایستگاه و پیروزمندانه راه می­رفت. رسیده بود. تا ایستاد، شعله را از کف پایش حس کرد. کفشش گُر گرفت و گرما بالا آمد. داشت بالا می­آورد. در آخرین لحظه فکرش به کار افتاد: داری گرما زده می شوی. هوا اطراف بدن جریان ندارد تا عرق را تبخیر کند و گرمای بدن تخلیه شود و گردش خون هم آرام شده و بدن دارد می­سوزد. با تمام توان خودش را به جایگاه سیمانی رساند و شیر آب را بازکرد و هر چه توانست آب بر سر و صورتش زد. فایده نداشت. باید راه برود. با صورت خیس دوید تا با تبخیر آب­ها کمی صورتش خنک شود.

    دختر از توی ماشین یک آبمیوه آورد و دراز کرد طرف او. اشاره کرد که جلوتر بیا. وقتی رسید، دختر دستش را عقب کشید و گفت:

-         پاهاتو بشور!

به شیر آب کوتاهی اشاره کرد که پشت ایستگاه برای آبیاری باغچه گذاشته بودند. پسر روی بلوک سیمانی نشست و پاهایش را شست.

-         تا زیر زانو!

خجالت کشید پای پر مویش را برهنه کند. دختر آبمیوه را گذاشت و رفت طرف ایستگاه قطار. آب که روی پاها آمد انگاری گرما را از سوراخ­های پوست بیرون می­کشید. می­سوخت اما لذت داشت. تازه توانست نفسی به آرامی بکشد و آبمیوه خنک که سطح بیرونی­اش عرق کرده بود، سرما را تا درون بدن او رساند.

     قطار که راه افتاد، توی کابین­ها سرک کشید؛ اما پیدایش نکرد. ساک را درون کابین خودش گذاشت و برای بادخوردن به کنار پنجره راهرو آمد. ماشین­ها از جاده­ی کنار ریل می آمدند و می­رفتند. نگاهش به ماشینی خورد که موازی قطار حرکت می­کرد. تا دختر را دید که برای او دست تکان می داد، مسیر ریل و جاده جدا شد و از هم دور شدند. هوا گرم شد.

عنوان ندارد...

احمدی نژاد در زنجان: بدخواهان بدانند اگر بخواهند به حقوق ملت ايران تعدي كنند، ملت ايران با چاقوي زنجان، دست و پاي آنان را قلم خواهد كرد.

احمدی نژاد در خوزستان: هر روز یک قطعنامه تهیه و در شورای امنیت علیه ما صادر کردند. من امروز به آنها می گویم آنقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان شما پاره شود.

اول سلام و تعارفات کلیشه ای برای یه تازه وارد !

بعدش اینکه فکر کردم  نوشته های من که قراره اجتماعی سیاسی یا سیاسی اجتماعی باشه رو چجوری به حلقه ای از "جوانان دوست دار ادبیات و سینما" ربطش بدم که بیرونم نکنن از حلقه شون.

منتظرین بدونین چی شد؟ هیچی نشد خیلی بی مزه اون دو تا جمله بالا رو نوشتم که بگم ادبیات سیاسی دولتمردان ما داره خیلی باحال می شه. نظر شما چیه؟

اینم از ربط ادبیات و سیاست !

دنگ

 

   گروه ماد (mud به معنای لجن) در سال ۱۳۷۹ با سرپرستی عبدی بهروان‌فر در مشهد تاسیس شد. عبدی بهروان‌فر، موسیقی را از اساتید بزرگی در سبک‌های راک، بلوز، جز، کانتری و فولک آموخته و از برترین خواننده‌های ایرانی در موسیقی راک است. موسیقی این گروه همراه با اعضای آن زندگی کرده است و در واقع تصویر تجربیات و حوادث زندگی اعضاست. گوناگونی تخصص و تجربه‌های هنری اعضا نیز باعث شده تا موسیقی این گروه را بتوان تلفیق تجربه‌ها خواند. اعضای این گروه عبارت‌اند از: عبدی بهروان‌فر (گیتار آکوستیک و الکتریک، هارمونیکا و آواز)، علی باغ‌فر (درامز)، نوید اربابیان (گیتار باس)، سامان رجبی (گیتار الکتریک و کیبورد)، محسن نامجو (سه تار و آواز)، مصطفی یاوری (ترانه سرا)، سروش مقدم (فلوت)، مهدی عزیزی (درامز)، احسان زارع قشلاقی (تمبک)، پویان قندی (گیتار آکوستیک)، مسعود فیاض‌زاده (گیتار الکتریک و آکوستیک) و داریوش دانش‌نیا.

   در حال حاضر اعضای این گروه به فعالیت‌های مستقل خود ادامه می‌دهند و برای خلق آثار مختلف، تحت عنوان گروه ماد در کنار یکدیگر به اجرای موسیقی می‌پردازند.

   اگر می‌خواهید نوشته‌ی بهروان‌فر را در مورد خودش بخوانید روی لینک زیر کلیک کنید:


   دربارهی عبدی بهروانفر

 عبدی بهروان‌فر

 

    و این هم لینکی برای دانلود برخی کارهای گروه Mud 

 

   و سه آهنگی که این‌جا گذاشتم: آهنگ دلا دنگ، آهنگ سوگ و دیگری آهنگ مصطفا که یکی از اعضای گروه با از دنیا رفتنش ساخت.

 

دلا دنگ:

 

سوگ:

 

مصطفا:

 

 

   پی‌نوشت:

   ببخشید که آهنگ معروف رفتم سر کوچه رو به دلایل اخلاقی نتونستم بذارم. موسیقی راکه دیگه؛ چه می‌شه کرد. به جاش چند تا عکس از بهروان‌فر.

 

اتوبوس سیصد ودو

به نام خدا

از اول هم قرار نبود ما فرهیخته باشیم که بخواد پست هامون هم فرهیختگی باشه. از همون زمانی که فرهیختگان سواری سوار می شدن و ما منتظر اتوبوس سیصد و دوی بنز از اونا که ایران پیما باهاش استخون گرفت و تبدیل به یه شرکت شد. اتوبوساي با صندلي يه سر و جا سيگاري مرخص شده وكولر هم كه زكّي!. بعدا یه اتوبوسایی اومد بهش می گفتن ولوو که مال همون از ما بهترون بود که بالاخره اتوبوس هم می خواستن و به عنوان یه قشر حق داشتن اگر هم سوار می شدی شاگرد شوفر کلی سرت منت می ذاشت که زیر کولر نشستی قر هم می زنی! اصلا از قیافه مون پیدا بود که فرهیخته نیستیم خدا به دور! سر کرایه هم کل کل می کردیم همه برمی گشتن تا این انسان نخستین رو ببینن.یه بچه ی کم سن و سال که قالتاق بودن رو تو همین راه ها یاد گرفت و تو تقدیرش بوفه سوار شدن و کف نشستن و جریمه ی پلیسراه هم با خودمون و اينا نوشته شده بود. روزگار گذشت و اين اتوبوسا هم عادی شد و دیگه همه سر کرایه کل کل می کردن.هاه هاه هاه.

هر چي اتوبوس هم توليد بشه اتوبوس سيصد و دو و اون راديوضبط پكيده اش كه صداش هم همينه وكم نميشه و مي خواي  بخواه نمي خواي پياده شو وهمه ش هم خاطرات شمال محاله يادش بره، يه تيكه از تاريخ يه نسله! يه نسله سوخته توي اتوبوس سيصد ودو!

حالا به ياد اون راديو ضبط فكسني و به یاد تصاویری که از جلوی پنجره اتوبوس می گذرند و سلامتي شاسوسا بزن زنگو.

 

 

من وارنو هستم همین!

 

من نه تئو ریستم ، نه اما نیست و نه ا مپرسیونسیت حتی شاعر هم نیستم.

من وارنو هستم  .

فقط همین .

نکته مهم این ا ست که گا هی برای اینکه صدای خودت را پید ا کنی باید تقلید کنی .

من مطالب خوب را میخوا نم فیلمهای خوب را هم میبینم در کنار ا ینها ذهنیتم را فرم می د هم وآنگاه می سازم .

لطفا مرا متهم نکنید .

 من نه تئو ریستم ، نه اما نیست و نه ا مپرسیونسیت حتی شاعر هم نیستم.

شاید فردا نوبت وبلاگ شما باشد

 

هم‌واری

 

   باختر به پست و بلند خو دارد. و خاور به همواری: رویا و واقعیت بر تار و پودی یکتا گسترش می‌یابد،

و چوآنگ‌تسه خواب پروانه شدن می‌بیند و یا پروانه خواب او شدن. 

 

 

 

سهراب سپهری، از مقدمه‌ی آوار آفتاب*

 

--------------------------------

* شعرهای این کتاب، بعدها در سه کتاب زندگی خواب‌ها، آوار آفتاب و شرق اندوه مجزا شد. و یک قطعه شعر به نام همتا که بعدها منتشر نشد.

 

قصه­های عامه­پسند

یک پسر و دختر بی­دست و پا توی یک رستوران معمولی نشسته­اند و دارند صحبت می­کنند که بد نیست دخل این رستوران و کیف پول مشتری­ها را بزنیم. اسلحه می­کشند و می­گویند:    "این یک سرقت است"                           

تیتراژ بالا می­آید: قصه­های عامه­پسند

 "وینسنت" (سفید پوست) و "جولز" (سیاه پوست) دو مرد خشن هستند که دارند به یک خوابگاه دانشجویی می­روند تا از دانشجویانی که از رئیسشان مواد مخدر کِش رفته­اند زهرچشم بگیرند. این خبر را یکی از دانشجوها داده که جاسوس آنان است. وینسنت و جولز توی راه با هم صحبت می­کنند. از صحبت­ها می­فهمیم که چند وقت پیش، رئیس آنان یکی از افراد را که به پای زنش دست زده بوده از طبقه چهارم به پایین پرت کرده است. موضوع وقتی جالب می­شود که وینسنت می­گوید رئیس از او خواسته که چند شب دیگر که توی شهر نیست، زنش را برای هواخوری بیرون ببرد. آن­ها دو دانشجو را می­کشند. جولز عادت دارد که قبل از کشتن هر آدم، آیه­ای از تورات را برای او بخواند. ­

                                   "وینسنت وگا" و "زن ِ­مارسلوس والاس"

وینست با زنِِِ رئیس بیرون می­رود. او به شدت مواظب خودش هست که دست از پا خطا نکند؛ برای همین قبل از رسیدن به خانه رئیس، مقداری هروئین تزریق می­کند تا بی­حس شود. زن رئیس، یک دختر شیطان است که خوشی زده زیر دلش و آماده هر نوع تنوع طلبی است. آن­ها شام می­خورند، می­رقصند و به خانه می­آیند. در حالی که وینسنت به دستشویی رفته و دارد با خودش حرف می­زند که بعد از بیرون آمدن از دستشویی تأمل نکند تا وسوسه شود، بلکه بلافاصله خداحافظی کند و به خانه برود، در همین زمان زن رئیس برای روشن کردن سیگارش دست توی جیب کاپشن وینسنت می­کند، بسته مواد را می­بیند و به این گمان که کوکائین است، هوس می­کند کمی تودماغی بزند. وقتی وینست از دستشویی بیرون می­آید با پیکر بیهوش زن رئیس روبه رو می­شود. او را نزد دوستش می­برد و با مصیبت زیاد به هوش می­آورند. وقتی او را به خانه می­رساند با هم قرار می­گذارند که از جریان امشب چیزی به رئیس نگویند.

                                       ساعت طلایی

بوکسوری به نام "بوچ" در حال صحبت با رئیس است. وینسنت و جولز با تی­شرت گشاد و شورت بسکتبال وارد می­شوند و در نوشگاه منتظر می­شوند تا نوبت ملاقات آنان شود.  بوچ از رئیس پول می­گیرد که در مسابقه ببازد تا رئیس در شرط بندی برنده شود. هنگامی که بوچ کارش تمام می­شود به سمت نوشگاه می­آید. بین بوچ و وینسنت سر ادای یک کلمه، درگیری لفظی پیش می­آید. رئیس، وینسنت را صدا می­زند و دعوایی صورت نمی­گیرد. بوچ به جای باختن وارد رینگ می­شود و با چند ضربه حریفش را می­کشد و می­گریزد. او از قبل به دوستانش گفته که روی برد او شرط بندی کنند و دوست دخترش را هم به هتلی برده است. فردا صبح که می­خواهد با دوست دخترش از آن شهر بروند، متوجه می­شود که دخترک ساعت پدر بوچ را فراموش کرده بیاورد. بوچ به تنهایی به خانه می­رود تا ساعت پدرش را بیاورد، در خانه با وینسنت رو به رو می­شود، او را می­کشد، ساعت را برمی­دارد و بیرون می­آید. اما توی خیابان، رئیس را می­بیند و با هم درگیر می­شوند. بوچ در حال فرار وارد مغازه­ای می­شود و رئیس هم دنبال او می­آید. صاحب مغازه با زور اسلحه هر دوی آنان را به زیرزمین می­برد، دست و پای آنان را می­بندد، دوستش را صدا می­زند تا با هر دوی آنان آن کار بد را بکنند. وقتی آنان در اتاق بغل، مشغول کردن آن کار با رئیس هستند، بوچ خودش را آزاد می­کند و بیرون می­رود اما دلش نمی­آید رئیس را در آن حالت رها کند و رئیس را از چنگ آنان رها می­کند. رئیس به خاطر این خدمت بوچ، او را می­بخشد اما می­گوید به شرطی که از این جریان به کسی چیزی نگوید و از این شهر هم برای همیشه برود. بوچ به سراغ دوست دخترش می­رود و با هم از آن شهر می­روند.

                                               موقعیت بانی

پسر جوانی به نام "بانی" اسلحه دستش است و پشت یک در ایستاده است. از پشت در صدای جولز را می­شنویم که دارد آیه­ی انجیل را می­خواند و بعد صدای تیراندازی می­آید و همان صحنه اول فیلم را می­بینیم که جولز، دانشجوی خاطی را می­کشد. پسر جوانی که پنهان شده بود، در را باز می­کند و به طرف وینسنت و جولز تیراندازی می­کند و همه­ی خشاب را خالی می­کند؛ اما هیچ تیری به آن دو نمی­خورد! وینسنت و جولز پسر را می­کشند. پسر جاسوس به قدری ترسیده که زبانش بند آمده است. جولز به وینسنت می­گوید این یک معجزه بوده که هیچ تیری به آنان نخورده و خدا در این کار دخالت کرده است. توی ماشین هنگام برگشت هم این بحث را ادامه می­دهد و بعد می­گوید که او دیگر آدم نخواهد کشت و این کار را کنار می­گذارد. وینسنت او را مسخره می­کند و وقتی که اسلحه به دست از صندلی جلوی ماشین به سمت عقب برمی­گردد تا از پسرک جاسوس نظر بخواهد، دستش روی ماشه می­رود و تیر به سر پسر می­خورد و مغزش متلاشی می­شود و شیشه­های ماشین و لباس­های آنان خونی می­شود. آن دو مجبور می­شوند به خانه یکی از دوستان جولز بروند. او به آنان تی­شرت گشاد و شورت بسکتبال می­دهد. جنازه را در صندوق عقب می­اندازند و ماشین را از بین می­برند. بعد برای خوردن غذا به رستورانی می­روند. جولز هنوز مشغول صحبت درباره­ی معجزه است. در همین زمان آن دختر و پسر اول فیلم اسلحه می­کشند و شروع به سرقت می­کنند. جولز مقاومت نمی­کند و پولش را به آنان می­دهد و از وینسنت هم می­خواهد که این کار را بکند. جولز به پسر دزد می­گوید:

« یه بخش از كتاب مقدس رو من از حفظم. سِفر حزقيل نبي سوره 25 آيه 17: (مسير مرد درستكار از هر سو تحت احاطه بيدادگري‌هاي ناشي از استبداد و خودكامگي است. خوشبخت آن است كه با نيت خير و حسنه، هم­چون چوپاني، ضعفا را از دره­ی تاريكي عبور دهد) سال‌هاست كه اين رو مي‌گم و اگه مي‌شنيديش، ديگه مرده بودي. هيچ‌وقت به چيزي كه مي‌گفتم زياد فكر نكرده بودم. ولي امروز صبح  چيزي ديدم كه باعث شد دوباره فكر كنم. دارم فكر مي‌كنم كه شايد معني‌اش اينه كه تو مرد شروري و من مرد درستكار و اين سلاح 9 ميليمتري چوپان راهنما كه از راه راست من در اين دره تاريكي محافظت مي‌كنه. يا تو مرد درستكاري و من چوپان راهنما و اين دنياست كه شرور و خودخواهه كه اي كاش اين‌جوري بود، اما حقيقت اين نيست. حقيقت اينه كه تو همون ناتواني و من زورگوي مستبد، ولي من دارم سعي مي‌كنم. خيلي سخت تلاش مي‌كنم كه چوپان باشم.»

مریض تر

من امروز یک نفر را سه بار توی سه نا خیابان مختلف دیدم
نکند دنیا دارد از همینی هم که هست کوچکتر میشود
یا آدمها تکراری تر
یا من مریض تر
ادامه نوشته