هوا گرم بود.
هوا گرم بود. آفتاب ناجوانمردانه اکسیژن را بالا میکشید. همه چیز دورو بر لَه لَه میزد. حتی گیاهها هم سر به زیر انداخته بودند و سبزیشان پیدا نبود. عرق، سوزناک شده بود و ایستادن خطرناک. پسر جوان میدانست که به محض ایستادن، جابه جایی هوا، که بر اثر راه رفتن در اطراف بدن ایجاد شده، از بین میرود و آن وقت به دقیقهای گرما زده میشود. درنگ جایز نبود. فکر کردن هم. لحظهای اختلال در راه رفتن، او را کندتر میکرد و آن وقت دوباره توانِ سرعت گرفتن معلوم نبود و آن وقت میماند و تنهاییِ ساعت دو بعد از ظهر در یک زمین کشاورزی خارج شهر در تابستان شهریورِ خوزستان.
باید آن وقت که مثل دیوانهها هوس کرد از بیراهه به ایستگاه قطار بیاید، فکرش را میکرد نه حالا که نه راه پس دارد نه پیش رو چیزی دیده میشود. به سختی نفس میکشید و ساک را میکشید دنبالش و به ضربههای آن به پایش اعتنا نمیکرد. فقط به تصویر موجدار روبه رو نگاه میکرد که به نظرش هر لحظه دورتر میشد. حتی به تکانهایی که بر اثر افتادن در شیارهای آبیاری میخورد یا سوزش پوست صورت که میدانست ماهها رنگ صورتش سبزه میماند، توجهی نداشت. فقط باید میرسید. این مسافرت شاید تلخترین مسافرت عمرش میشد.
ساک را انداخت کنار دیوار ایستگاه و پیروزمندانه راه میرفت. رسیده بود. تا ایستاد، شعله را از کف پایش حس کرد. کفشش گُر گرفت و گرما بالا آمد. داشت بالا میآورد. در آخرین لحظه فکرش به کار افتاد: داری گرما زده می شوی. هوا اطراف بدن جریان ندارد تا عرق را تبخیر کند و گرمای بدن تخلیه شود و گردش خون هم آرام شده و بدن دارد میسوزد. با تمام توان خودش را به جایگاه سیمانی رساند و شیر آب را بازکرد و هر چه توانست آب بر سر و صورتش زد. فایده نداشت. باید راه برود. با صورت خیس دوید تا با تبخیر آبها کمی صورتش خنک شود.
دختر از توی ماشین یک آبمیوه آورد و دراز کرد طرف او. اشاره کرد که جلوتر بیا. وقتی رسید، دختر دستش را عقب کشید و گفت:
- پاهاتو بشور!
به شیر آب کوتاهی اشاره کرد که پشت ایستگاه برای آبیاری باغچه گذاشته بودند. پسر روی بلوک سیمانی نشست و پاهایش را شست.
- تا زیر زانو!
خجالت کشید پای پر مویش را برهنه کند. دختر آبمیوه را گذاشت و رفت طرف ایستگاه قطار. آب که روی پاها آمد انگاری گرما را از سوراخهای پوست بیرون میکشید. میسوخت اما لذت داشت. تازه توانست نفسی به آرامی بکشد و آبمیوه خنک که سطح بیرونیاش عرق کرده بود، سرما را تا درون بدن او رساند.
قطار که راه افتاد، توی کابینها سرک کشید؛ اما پیدایش نکرد. ساک را درون کابین خودش گذاشت و برای بادخوردن به کنار پنجره راهرو آمد. ماشینها از جادهی کنار ریل می آمدند و میرفتند. نگاهش به ماشینی خورد که موازی قطار حرکت میکرد. تا دختر را دید که برای او دست تکان می داد، مسیر ریل و جاده جدا شد و از هم دور شدند. هوا گرم شد.
حلقهای از جوانان