یکی از برنامه هایی که تقریباً در مراحل آخر انجام آن هستم، ترک کردن تماشای تلویزیون است. به چند دلیل نمی خواهم دیگر تلویزیون تماشا کنم. این ترک عادت شامل شبکه خاصی نمی شود و فعلاً با یک وسیله فیزیکی به نام تلویزیون مشکل پیدا کرده ام. از آن جا که وقتی چیزی را از کسی می گیری باید جایگزین برایش بگذاری من شروع به خواندن رمان های سنگین کردم که افزون بر آن که جایگزین خوبی برای تلویزیون هست چندین مزیت دیگر هم دارد که مهم ترین آن عادت به کتاب خواندن طولانی مدت است.
برای روزهای تعطیل نوروز رمان ده جلدی «کلیدر» را از جایی قرض گرفتم و به خانه آوردم. مهم ترین نکته این بود که رمان مرا جذب کند و گرنه خواندن چند هزار صفحه، ناراحت کننده و ملال آور می شد. خوشبختانه داستان جذاب است. مهم تر از آن، خواندن داستان به زبان اصیل فارسی و آشنا شدن با کلمات فراموش شده و توصیف های بی نظیر از طبیعت است که تصاویر داستان را در برابر چشم، پدیدار می کند.
نویسنده «کلیدر» محمود دولت آبادی است. او زاده روستای دولت آباد از اطراف سبزوار است که در جوانی به تهران آمده است و ماندگار شده است. او سال ها در تأتر بازیگر بوده است و با بسیاری ازروشنفکران قبل از انقلاب آشنایی نزدیک دارد و سابقه زندان سیاسی قبل از انقلاب در کارنامه اش است. تقریباً می توان گفت همان سال ها فضای روشنفکری را ترک کرده و گوشه نشین شده است. علت اصلی اش هم این است که اهل تعریف کردن از چیزی نیست و بیشتر از آن که حرف بزند، می نویسد و مغضوب هر دو طیف از میان نویسندگان و سیاسیّون و دیگر جاهایی است که دو طیف دارد. دولت آبادی از نظر اخلاقی یک روستایی اصیل است. مهم ترین کتاب های او «سفر»، «اُوسنۀ بابا سبحان»، «مَرد»، «ققنوس»، «هجرت سلیمان»، «اتوبوس»، «آهوی بخت من گُزل»، «روزگار سپری شده مردم سال خورده»، «کلیدر»، «جای خالی سُلوچ» و «سلوک» است. بی گمان اگر کسی از میان فارسی زبانان نامزد جایزۀ ادبی نوبل باشد، این آدم عبوس، اخمو و جدّی است. دو تا از کتاب هایش هم در هجوم ساواک به خانه اش و خانه دوستش از بین رفته است و چند فیلم و نمایشنامه هم از روی داستان هایش ساخته شده است.
نوشتن «کلیدر» پانزده سال طول کشیده است و محمود دولت آبادی از دو سالی که به خاطر زندان از نوشتن این رمان، بازمانده است با حسرت زیادی یاد می کند. «کلیدر» را می توان یک رمان اصیل ِ فرهنگ ایرانی نامید. به نظر من مهم ترین نکته در کامل بودن رمان، این است که نویسنده هنگام اتمام رمان، چهار سال بعد از انقلاب و آن فرهنگ را به خوبی درک کرده است و بازتاب آن را در رمانش می توان دید که اگر رمان در فضای قبل از انقلاب تمام می شد با فرهنگ تفاوت یافته ی بعد از انقلاب نمی توانست پیوند یابد اما حالا با خواندن رمان می توانید تصور کنید که همین سال ها نوشته شده است. کلیدر نام محلی در جاده سبزوار ـ نیشابور است و اصل داستان در سال های 1320 اتفاق افتاده است که دولت آبادی به منطقه رفته است و با به دست آوردن اطلاعات از افراد محلی این واقعه را به قلم خودش نوشته است.
سعی کردم خلاصه ای از رمان را برایتان بیاورم. تاکید من بر لو نرفتن قصه است تا لذت کشف آن برای شما باقی بماند. البته وقتی آن را خواندید. این رمان ده جلد ِ کوچک است. تقریبا معادل چهار جلد بزرگ می شود با صفحه های پر، این کتاب دو هزار و پانصد صفحه دارد. پس خیلی هم طولانی نیست.
چکیده ای از کلیدر
جلد یک: اهل خراسان مردم کُرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به «مارال» خیره مانده بود، خود هم نمی دانستند. مارال، دختر کُرد، دهنۀ اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیّه می رفت. گونه هایش برافروخته بودند. پولکهای کهنۀ برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشانی و چهرۀ گِرد و گُر گرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پر می زدند. سینه هایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که...
جلد دو: لب به سخن باز نمی شود. کار، میل به کار و ناچاری کار، گریزبردار نیست. دختر می خواهد خودش را از آونگ بودن برهاند. «گل محمد» چه می تواند بگوید؟ آن هم با چنین لحن ِ مارال؟ مگر می توان به خواست او «نه» گفت؟ آنچه این دختر به دهن دارد، نه زبان؛ نیش چَمان ماری است که می لغزد، می چرخد و می گزد. اما پرهیز از آن، چرا مقدور نیست؟ چه مشکل، چه رمزی؟ بسیار دیده شده که مار، پرنده ای را سِحر می کند و تا بلعیدن آن، پرنده را در افسون هولناک خود، نگاه می دارد. اما...
جلد سه: گورستان، همچنان همراه «نادعلی» بود. هم حال، هم هنگامی که دور بود. از سر کنجکاوی و بیم بازگشت و نگاه کرد. پردۀ نازک برف، پستی و بلندی گورها را پوشانده بود و گورستان، چیزی جز تکّه زمینی ناهموار نبود. با این همه، آشکارا می شد ردّ قبر «مدیار» را دید. آنجا، برکنار از دیگر گورها. بیگانه وار. و آن درخت! درخت خشکیدۀ بی بار و برگ، درخت تکیده و لاغر که شاخه هایش همچون انگشتان بی رمق پیرزنی جوان مرده، رو به آسمان داشت. تنها همین درخت، این درخت یکّه و صبور، گویی مرده بان گورستان بود. نگاهش کن! به اسکلتی می ماند...
جلد چهار: «ماه درویش» نبود. مرغ گلباقالی روی دیوار قدقد می کرد. آفتاب رفته بود. سایۀ غروب بر کف کوچک حیاط جا به تیرگی می¬ داد. صدای نماز باباگلاب بلند می شد. باید به نماز مغرب ایستاده باشد. درِ کهنه و کج و کولۀ اتاق بسته بود. کلید باید زیر نخاله های بیخ آخور باشد. «شیرو» کلید را برداشت، قفل را گشود. خانه سیاه و دودزده بود. بوی غربت. نقش تنهایی. جالی خالی زن. به سر دیگچۀ نان رفت. نان هورق زده بود. می شد تکه های هورق زده را به ناخن تراشید. تکه ای برداشت، بیرون آمد و پای در نشست و نان به دندان برد...
جلد پنج: آنها، غزنه و پاسبانش، چنان بی پروا و دور از شرم «ستار» را به باد دشنام و کتک می گرفتند که «موسی» در یک آن احساس می کرد که چشمهایش از ناباوری وادریده است؛ بیش از هر حسّی، ناباوری و حیرت. حیرت از این که آدمی بی هیچ دعوا و کینۀ خصوصی، می توانست آدمی دیگر را این چنین کتک بزند و با دهانی پردشنام به او پرخاش کند. پنداری هنوز نمی توانست به خود بقبولاند که شخصی بتواند با دیگری این گونه رفتار کند. در نظر موسی، پرخاش و اهانت گهگاهی «بندار» سببی روشن داشت، پس پذیرفتنی بود. اما اینجا و چنین...
جلد شش: ناگاه و به یکباره، «شیدا» از جای کند و بدر دوید. «لالا» وهم ِ گریز جوان را، چنگ در پشت پیراهن او انداخت. شیدا واپیچید و دست زن از پیراهن خود واکند و بیرون دوید. در پی شیدا، لالا نیز بیرون زد. دیگر اما دیر شده بود. دمی پیش تر، شیدا بایست می جنبیده بود. اکنون «دختر افغان» سوار بر جمّاز «بازخان» از در ِ فرا گشادۀ بهاربند بیرون تاخته بود و جای خالی خود را ـ دو لنگۀ گشادۀ در ـ بر جای وانهاده و در شب به تاخت در آمده بود و شیدا را میان دو لنگۀ در، نگاه در شب بیابان، از خود پنداری تهی کرده بود...
جلد هفت: «بلقیس» اما این بار دیگر می نمود و ایستاده بود تا کار یکسره و یکرویه کند اگر شده به قیمت روان شدن خون، هر چند این خون به جز از قلب او جاری نمی شد. پس در نخستین گام از گام که «خان محمد» برداشت، بلقیس دستها واگشود، سینه در سینۀ پسر، او را بر جا واداشت: نه! این نمی شود؛ نه، پسرم! نه، مرد! حرفی بزن، حرفی! یا اینکه من را به یک شپات زمین بینداز و بگذر!...
جلد هشت: «بیگ محمد» گامی بر آستانۀ در و گامی به درون اطاق، چون قامت شکستۀ افرایی (از شدت بی خوابی) بر خاک فرو افتاد و نفیرش در دم بلند شد. ستار سر و شانه برآورد و بی قید بازبستن در، که چارطاق وامانده بود، خسته سر بر بالین گذاشت. اما صدای «نجف ارباب» یک بار دیگر برخاست. صداهایی غریب و پی در پی که به راستی می نمود مایه ای از جنون و تباهی یافته است، آنی قطع نمی شد و هم بدین روال اگر واگذاشته می شد، بی گمان که خواب خستۀ رباط را برمی آشوبید: «یکیتان بیاید دستهایم را واکُند، بی پیرها... لاکتاب ها... یکیتان بیاید...». «خان عمو» سنگین و به دشواری کلّۀ پرخواب را از روی توبره بلند کرد و کسی را که خود نمی دانست کیست گفت: «برو دهن ِ این مردکه را ببند؛ پدرسگ را!»
جلد نُه: «قدیر» هم بدان خشم و خشونت، بی پروای جان کندن ِ «عباسجان» او را به سوی در کشانید و پیش از آنکه در اطاق را با انگشت پا بگشاید، پیشانی برادر را محکم به دیوار کوبید و هر دو لت ِ در را باز کرد و عباسجان را که ضربۀ پیشانی، افزون بر ضعف، از پای درش آورده بود، چون بزی بی جان، هم از دهانۀ در اطاق به درون گودال پربرف پرتاب کرد و لتهای در اطاق را به شدت بر هم کوفت: «سگ ِ پدرکش! بمیر... سگ ِ پدرکش؛ سگی از این دنیا کم!»
جلد ده: «عمه جان، عمه جان... تو خود می دانی که چه می گویی؟ حرف از جان ِ گل محمد من می زنی؛ حرف از جان ِ من. که گل محمد ما از دستمان می رود؟!» بلقیس پروای چشمان برآشوبیدۀ مارال، گویۀ دردبار او را نه با مهربانی ـ که بلقیس اکنون مهربان نمی توانست باشد ـ برید و گفت: «برۀ نر برای کارد است!»
محمود دولت آبادی: کلیدر: 1347 ـ 20/1/1362