و اين بحر، طويل است...

 

عصر يك جمعه‌ي دلگير، دلم گفت بگويم بنويسم كه چرا عشق به انسان نرسيده است؟ چرا آب به گلدان نرسيده است؟ چرا لحظه‌ي باران نرسيده است؟ و هر كس كه در اين خشكي دوران به لبش جان نرسيده است، به ايمان نرسيده است و غم عشق به پايان نرسيده است. بگو حافظ دل‌خسته، ز شيراز بيايد بنويسد كه هنوزم كه هنوز است چرا يوسف گم‌گشته به كنعان نرسيده است؟ چرا كلبه‌ي احزان به گلستان نرسيده است؟ دل عشق ترك خورد؛ گل زخم نمك خورد؛ زمين مرد؛ زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمين مرد، زمين مرد... خداوند گواه است، دلم چشم به راه است؛ و در حسرت يك پلك نگاه است؛ ولي حيف نصيبم فقط آه است و همين آه خدايا برسد كاش به جايي؛ برسد كاش صدايم به صدايي...

عصر اين جمعه‌ي دلگير وجود تو كنار دل هر بيدل آشفته شود حس، تو كجايي گل نرگس؟ به خدا آه نفس‌هاي غريب تو كه آغشته به حزني است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم. مگر اين روز و شب، رنگ شفق يافته در سوگ كدامين غم عظمي به تنت رخت عزا كرده‌اي اي عشق مجسم كه به جاي نم شبنم بچكد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت؛ نكند باز شده ماه محرم كه چنين مي‌زند آتش به دل فاطمه آهت؟ به فداي نخ آن شال سياهت به فداي رخت اي ماه! بيا، صاحب اين بيرق و اين پرچم و اين مجلس و اين روضه و اين بزم تويي، آجرك الله! عزيز دو جهان يوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌هاي غريبت. دل من بال كبوتر شده، خاكستر پرپر شده، همراه نسيم سحري روي پر فطرس معراج‌نفس گشته هوايي و سپس رفته به اقليم رهايي؛ به همان صحن و سرايي كه شما زائر آني و خلاصه شود آيا كه مرا نيز به همراه خودت زير ركابت ببري تا بشوم كرب و بلايي؟ به خدا در هوس ديدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد... قلمم گوشه‌ي دفتر، غزل ناب ندارد... شب من روزن مهتاب ندارد... همه گويند به انگشت اشاره مگر اين عاشق بيچاره‌ي دلداده‌ي دلسوخته ارباب ندارد... تو كجايي؟ تو كجايي؟ شده‌ام باز هوايي، شده‌ام باز هوايي...

گريه كن! گريه و خون گريه كن آري كه هر آن مرثيه را خلق شنيده‌ست شما ديده‌اي آن را و اگر طاقتتان هست كنون من نفسي روضه ز مقتل بنويسم، و خودت نيز مدد كن كه قلم در كف من هم چو عصا در يد موسي بشود چون تپش موج مصيبات بلند است، به گستردگي ساحل نيل است، و اين بحر طويل است و ببخشيد اگر اين مخمل خون بر تن تب‌دار حروف است كه اين روضه‌ي مكشوف لهوف است؛ عطش بر لب عطشان لغات است و صداي تپش سطر به سطرش همگي "موج مزن آب فرات" است، و ارباب همه سينه‌زنان كشتي آرام نجات است؛ ولي حيف كه ارباب "قتيل العبرات" است؛ ولي حيف كه ارباب "اسير الكربات" است؛ ولي حيف هنوزم كه هنوز است حسين بن علي تشنه‌ي يار است و زني محو تماشاست ز بالاي بلندي، الف قامت او دال و همه هستي او در كف گودال و سپس آه كه "الشمر..." خدايا چه بگويم كه "شكستند سبو را و بريدند"...

دلت تاب ندارد به خدا با خبرم مي‌گذرم از تپش روضه كه خود غرق عزايي، تو خودت كرب و بلايي؛ قسمت مي‌دهم آقا به همين روضه كه در مجلس ما نيز بيايي... تو كجايي... تو كجايي...

از سيد حميدرضا برقعي كتاب طوفان واژه‌ها

 

کلیدر

 

یکی از برنامه هایی که تقریباً در مراحل آخر انجام آن هستم، ترک کردن تماشای تلویزیون است. به چند دلیل نمی خواهم دیگر تلویزیون تماشا کنم. این ترک عادت شامل شبکه خاصی نمی شود و فعلاً با یک وسیله فیزیکی به نام تلویزیون مشکل پیدا کرده ام. از آن جا که وقتی چیزی را از کسی می گیری باید جایگزین برایش بگذاری من شروع به خواندن رمان های سنگین کردم که افزون بر آن که جایگزین خوبی برای تلویزیون هست چندین مزیت دیگر هم دارد که مهم ترین آن عادت به کتاب خواندن طولانی مدت است.
     برای روزهای تعطیل نوروز رمان ده جلدی «کلیدر» را از جایی قرض گرفتم و به خانه آوردم. مهم ترین نکته این بود که رمان مرا جذب کند و گرنه خواندن چند هزار صفحه، ناراحت کننده و ملال آور می شد. خوشبختانه داستان جذاب است. مهم تر از آن، خواندن داستان به زبان اصیل فارسی و آشنا شدن با کلمات فراموش شده و توصیف های بی نظیر از طبیعت است که تصاویر داستان را در برابر چشم، پدیدار می کند.
   نویسنده «کلیدر» محمود دولت آبادی است. او زاده روستای دولت آباد از اطراف سبزوار است که در جوانی به تهران آمده است و ماندگار شده است. او سال ها در تأتر بازیگر بوده است و با بسیاری ازروشنفکران قبل از انقلاب آشنایی نزدیک دارد و سابقه زندان سیاسی قبل از انقلاب در کارنامه اش است. تقریباً می توان گفت همان سال ها فضای روشنفکری را ترک کرده و گوشه نشین شده است. علت اصلی اش هم این است که اهل تعریف کردن از چیزی نیست و بیشتر از آن که حرف بزند، می نویسد و مغضوب هر دو طیف از میان نویسندگان و سیاسیّون و دیگر جاهایی است که دو طیف دارد. دولت آبادی از نظر اخلاقی یک روستایی اصیل است. مهم ترین کتاب های او «سفر»، «اُوسنۀ بابا سبحان»، «مَرد»، «ققنوس»، «هجرت سلیمان»، «اتوبوس»، «آهوی بخت من گُزل»، «روزگار سپری شده مردم سال خورده»، «کلیدر»، «جای خالی سُلوچ» و «سلوک» است. بی گمان اگر کسی از میان فارسی زبانان نامزد جایزۀ ادبی نوبل باشد، این آدم عبوس، اخمو و جدّی است. دو تا از کتاب هایش هم در هجوم ساواک به خانه اش و خانه دوستش از بین رفته است و چند فیلم  و نمایشنامه هم از روی داستان هایش ساخته شده است.
     نوشتن «کلیدر» پانزده سال طول کشیده است و محمود دولت آبادی از دو سالی که به خاطر زندان از نوشتن این رمان، بازمانده است با حسرت زیادی یاد می کند. «کلیدر» را می توان یک رمان اصیل ِ فرهنگ ایرانی نامید. به نظر من مهم ترین نکته در کامل بودن رمان، این است که نویسنده هنگام اتمام رمان، چهار سال بعد از انقلاب و آن فرهنگ را به خوبی درک کرده است و بازتاب آن را در رمانش می توان دید که اگر رمان در فضای قبل از انقلاب تمام می شد با فرهنگ تفاوت یافته ی بعد از انقلاب نمی توانست پیوند یابد اما حالا با خواندن رمان می توانید تصور کنید که همین سال ها نوشته شده است. کلیدر نام محلی در جاده سبزوار ـ نیشابور است و اصل داستان در سال های 1320 اتفاق افتاده است که دولت آبادی به منطقه رفته است و با به دست آوردن اطلاعات از افراد محلی این واقعه را به قلم خودش نوشته است.
   سعی کردم خلاصه ای از رمان را برایتان بیاورم. تاکید من بر لو نرفتن قصه است تا لذت کشف آن برای شما باقی بماند. البته وقتی آن را خواندید. این رمان ده جلد ِ کوچک است. تقریبا معادل چهار جلد بزرگ می شود با صفحه های پر، این کتاب دو هزار و پانصد صفحه دارد. پس خیلی هم طولانی نیست.

چکیده ای از کلیدر
جلد یک: اهل خراسان مردم کُرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به «مارال» خیره مانده بود، خود هم نمی دانستند. مارال، دختر کُرد، دهنۀ  اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیّه می رفت. گونه هایش برافروخته بودند. پولکهای کهنۀ برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشانی و چهرۀ گِرد و گُر گرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پر می زدند. سینه هایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که...

جلد دو: لب به سخن باز نمی شود. کار، میل به کار و ناچاری کار، گریزبردار نیست. دختر می خواهد خودش را از آونگ بودن برهاند. «گل محمد» چه می تواند بگوید؟ آن هم با چنین لحن ِ مارال؟ مگر می توان به خواست او «نه» گفت؟ آنچه این دختر به دهن دارد، نه زبان؛ نیش چَمان ماری است که می لغزد، می چرخد و می گزد. اما پرهیز از آن، چرا مقدور نیست؟ چه مشکل، چه رمزی؟ بسیار دیده شده که مار، پرنده ای را سِحر می کند و تا بلعیدن آن، پرنده را در افسون هولناک خود، نگاه می دارد. اما...

جلد سه: گورستان، همچنان همراه «نادعلی» بود. هم حال، هم هنگامی که دور بود. از سر کنجکاوی و بیم بازگشت و نگاه کرد. پردۀ نازک برف، پستی و بلندی گورها را پوشانده بود و گورستان، چیزی جز تکّه زمینی ناهموار نبود. با این همه، آشکارا می شد ردّ قبر «مدیار» را دید. آنجا، برکنار از دیگر گورها. بیگانه وار. و آن درخت! درخت خشکیدۀ بی بار و برگ، درخت تکیده و لاغر که شاخه هایش همچون انگشتان بی رمق پیرزنی جوان مرده، رو به آسمان داشت. تنها همین درخت، این درخت یکّه و صبور، گویی مرده بان گورستان بود. نگاهش کن! به اسکلتی می ماند...

جلد چهار: «ماه درویش» نبود. مرغ گلباقالی روی دیوار قدقد می کرد. آفتاب رفته بود. سایۀ غروب بر کف کوچک حیاط جا به تیرگی می¬ داد. صدای نماز باباگلاب بلند می شد. باید به نماز مغرب ایستاده باشد. درِ کهنه و کج و کولۀ اتاق بسته بود. کلید باید زیر نخاله های بیخ آخور باشد. «شیرو» کلید را برداشت، قفل را گشود. خانه سیاه و دودزده بود. بوی غربت. نقش تنهایی. جالی خالی زن. به سر دیگچۀ نان رفت. نان هورق زده بود. می شد تکه های هورق زده را به ناخن تراشید. تکه ای برداشت، بیرون آمد و پای در نشست و نان به دندان برد...

جلد پنج: آنها، غزنه و پاسبانش، چنان بی پروا و دور از شرم «ستار» را به باد دشنام و کتک می گرفتند که «موسی» در یک آن احساس می کرد که چشمهایش از ناباوری وادریده است؛ بیش از هر حسّی، ناباوری و حیرت. حیرت از این که آدمی بی هیچ دعوا و کینۀ خصوصی، می توانست آدمی دیگر را این چنین کتک بزند و با دهانی پردشنام به او پرخاش کند. پنداری هنوز نمی توانست به خود بقبولاند که شخصی بتواند با دیگری این گونه رفتار کند. در نظر موسی، پرخاش و اهانت گهگاهی «بندار» سببی روشن داشت، پس پذیرفتنی بود. اما اینجا و چنین...

جلد شش: ناگاه و به یکباره، «شیدا» از جای کند و بدر دوید. «لالا» وهم ِ گریز جوان را، چنگ در پشت پیراهن او انداخت. شیدا واپیچید و دست زن از پیراهن خود واکند و بیرون دوید. در پی شیدا، لالا نیز بیرون زد. دیگر اما دیر شده بود. دمی پیش تر، شیدا بایست می جنبیده بود. اکنون «دختر افغان» سوار بر جمّاز «بازخان» از در ِ فرا گشادۀ بهاربند بیرون تاخته بود و جای خالی خود را ـ دو لنگۀ گشادۀ در ـ بر جای وانهاده و در شب به تاخت در آمده بود و شیدا را میان دو لنگۀ در، نگاه در شب بیابان، از خود پنداری تهی کرده بود...

جلد هفت: «بلقیس» اما این بار دیگر می نمود و ایستاده بود تا کار یکسره و یکرویه کند اگر شده به قیمت روان شدن خون، هر چند این خون به جز از قلب او جاری نمی شد. پس در نخستین گام از گام که «خان محمد» برداشت، بلقیس دستها واگشود، سینه در سینۀ پسر، او را بر جا واداشت: نه! این نمی شود؛ نه، پسرم! نه، مرد! حرفی بزن، حرفی! یا اینکه من را به یک شپات زمین بینداز و بگذر!...

جلد هشت: «بیگ محمد» گامی بر آستانۀ در و گامی به درون اطاق، چون قامت شکستۀ افرایی (از شدت بی خوابی) بر خاک فرو افتاد و نفیرش در دم بلند شد. ستار سر و شانه برآورد و بی قید بازبستن در، که چارطاق وامانده بود، خسته سر بر بالین گذاشت. اما صدای «نجف ارباب» یک بار دیگر برخاست. صداهایی غریب و پی در پی که به راستی می نمود مایه ای از جنون و تباهی یافته است، آنی قطع نمی شد و هم بدین روال اگر واگذاشته می شد، بی گمان که خواب خستۀ رباط را برمی آشوبید: «یکیتان بیاید دستهایم را واکُند، بی پیرها... لاکتاب ها... یکیتان بیاید...». «خان عمو» سنگین و به دشواری کلّۀ پرخواب را از روی توبره بلند کرد و کسی را که خود نمی دانست کیست گفت: «برو دهن ِ این مردکه را ببند؛ پدرسگ را!»

جلد نُه: «قدیر» هم بدان خشم و خشونت، بی پروای جان کندن ِ «عباسجان» او را به سوی در کشانید و پیش از آنکه در اطاق را با انگشت پا بگشاید، پیشانی برادر را محکم به دیوار کوبید و هر دو لت ِ در را باز کرد و عباسجان را که ضربۀ پیشانی، افزون بر ضعف، از پای درش آورده بود، چون بزی بی جان، هم از دهانۀ در اطاق به درون گودال پربرف پرتاب کرد و لتهای در اطاق را به شدت بر هم کوفت: «سگ ِ پدرکش! بمیر... سگ ِ پدرکش؛ سگی از این دنیا کم!»

جلد ده: «عمه جان، عمه جان... تو خود می دانی که چه می گویی؟ حرف از جان ِ گل محمد من می زنی؛ حرف از جان ِ من. که گل محمد ما از دستمان می رود؟!» بلقیس پروای چشمان برآشوبیدۀ مارال، گویۀ دردبار او را نه با مهربانی ـ که بلقیس اکنون مهربان نمی توانست باشد ـ برید و گفت: «برۀ نر برای کارد است!»

محمود دولت آبادی: کلیدر: 1347 ـ 20/1/1362

 

پژوهشی در یک حکایت قدیمی

 

 

   داشتم کتاب ممیزی کتاب را ورق می‌زدم، یکی از موارد ممیزی یک کتاب، این بود:

- توهین به روزنامه‌ی کیهان.

 

 

 

پ.ن:

۱. منبع: رجب‌زاده، احمد: ممیزی کتاب، انتشارات کویر، چاپ دوم، ۱۳۸۱، ص۵۳۴

۲. یادم هست یک جای این کتاب، به گمانم در فصل مربوط به کتاب‌های هنری، خوانده بودم که یک بررس، به این مضمون نوشته بود: پیشنهاد می‌شود نویسنده‌ی کتاب نیز مورد بررسی قرار گیرد.

۳. از فصل فرهنگ‌ها و لغت‌نامه‌ها، يادم هست که يک واژه حذف شده بود، چون مقابلش به اين مضمون نوشته شده بود: کهنه و قديمي. احتمالن بررس، واژه‌ي کهنه را به خاطر اشتراک با کهنه‌ي بچه، ناشايست تشخيص داد. 

۴. در فصل کتاب‌های دینی، کتابی تفسیری بود که در آن، مفسر دو نظریه در مورد معنای یک واژه مطرح کرده و اساس هر کدام را توضیح داده بود. بررس به اين مضمون نوشته بود که: معنای این واژه اشتباه است.

۵. این کتاب، حکایت طنزی واقعی از ممیزی کتاب در ایران است، هرچند براي سال‌هايي پيش‌تر. خوب است هر از گاهی که دلت گرفت، چند صفحه‌ای ورقش بزنی تا کمی دلت واز شود؛ به شرط این‌که بعدش خودت را نگذاری جای آن نویسنده‌های بیچاره...

 

مرگ نویسنده


جی دی سالینجر از دنیا رفت. نویسنده ای که حدود پنجاه سال است کتابی چاپ نکرده اما به گمان من بزرگ ترین نویسنده ی زنده بود. مجموع کتاب های او کمتر از ده کتاب است. معروف ترین کتاب او «ناتور دشت» به معنای نگهبان دشت یا دشتبان است که بهترین ترجمه آن از محمد نجفی است. این کتاب درباره دردسرهای یک نوجوان برای ورود به جوانی است. این کتاب هنوز در برخی ایالت های آمریکا ممنوع است. شاید به خاطر کلماتی باشد که در فارسی به صورت مودبانه ترجمه شده اند. کتاب دیگرش «فرانی و زویی» نام دارد که رابطه یک برادر و خواهر و خانواده ی آنان «خانواه گِلس» را تشریح می کند. کتاب دیگرش «نه داستان» نام دارد که بهترین ترجمه آن از احمد گلشیری است به نام «دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم» و یک داستان بلند هم نوشته به نام «جنگل واژگون» بقیه ی کتاب هایش معروف نیستند و راستش من هم نخوانده ام.

     شاید مهم ترین نکته در مورد کارهای او لحن نوشته های او باشد که بسیار به لحن نوجوان ها نزدیک است. تصویرسازی داستان هایش فوق العاده است و شخصیت ها چنانند که انگار آنان را می شناسید. مضامین فلسفی و عرفانی که در کارهایش مطرح می کند نیز باعث می شود که تا مدت ها فکر شما مشغول باشد. ابتکار او در نویسندگی هم این است که سرگذشت یک خانواده را در چندین داستان جداگانه توضیح داده است. در حالی که هر داستان برای خودش اثر مستقلی است اما وقتی همه آن داستان ها را بخوانی می توانی آن خانواده «خانواده گلس» را بیشتر بشناسی. مثلا در داستان اول «نقاش خیابان چهل و هشتم» می خوانیم که سیمور گلس خودکشی می کند و در «فرانی و زویی» می فهمیم که برادر بزرگ تر این دو آدم به نام سیمور بوده که خودکشی کرده است.

    بهترین نکته ای که از سالینجر در خاطرم مانده این است که سنگین ترین مباحث عرفانی را در ساده ترین داستان ها مطرح کرده است. مثلا بحث دائم الذکر بودن و این که آدم همیشه به یاد خدا باشد و همه ی کارهایش ذکر خدا و عبادت باشد را به راحتی در «فرانی و زویی» مطرح کرده است. بدون این که بر آن تاکید کرده باشد برای همین شاید برخی که آن کتاب را خوانده اند این مساله یادشان نمانده باشد.

     سالینجر در پنجاه سال گذشته چنان گوشه گیر و منزوی بود که برخی گفته بودند چنین فردی وجود خارجی ندارد و یک اسم مستعار است.  سالینجر یک بار اقتباس سینمایی از داستان هایش را تجربه کرده است و پس از آن به هیچ وجه اجازه اقتباس از کارهایش را نمی دهد. داریوش مهرجویی فیلم «پری» را از روی خانواده گلس ساخته بود و نزدیک بود که کارش به دادگاه بکشد. برای کسانی که مضامین عرفانی، دینی و فلسفی مشغولیت ذهنی شان است و به دنیای نویسندگی علاقه دارند شاید بهترین الگوی نویسندگی باشد یا بود.
 «تفاوت میان یک انسان بی‌تجربه و انسانی مجرب در این است که اولی به هر بهانه خواهان مرگی شرافت‌مندانه است، در حالی‌که دومی به خاطر هر چیزی به فروتنی، زندگی را دوست دارد.»
       «ناتور دشت» بخش ۲۴/ ۱۹۵۱ میلادی  

کوری

وقتی شما تحت تأثیر یک احساس، یک شخصیت، یک گفتار یا یک موقعیّت، شروع به نوشتن یک قصّه (داستان کوتاه، رمان، فیلمنامه) می کنید، بعد از این که کمی نوشتید، آن چه برای شما جذّاب بوده تمام می شود؛ یعنی داستان برای خود شما کشف شده است. آن وقت است که تازه حرفه ای بودن نویسنده مشخص می شود. نویسنده حرفه ای در این جور مواقع، راهکارهایی برای پرداخت و گسترش داستان دارد که "اگرِ" جادویی (چه می شد اگر؟) یکی از آنهاست. حتی این "چه می شد اگر؟" می تواند خودش شروع یک داستان باشد و ایده بیافریند. داستان "کوری" حاصل یکی از این "چه می شد اگر"های خوب است. چه می شد اگر همه ناگهان کور می شدند؟ چه می شد اگر همه مردم یک شهر کور شوند و تنها یک نفر ببیند؟
  رمان "کوری" نوشته ژوزه ساراماگو، گذشته از فکر بکر و زیبا، نوع پرداخت و روایتِ سرراست و روانی دارد که به بزرگی اثر می افزاید تا بتوانید آن را در مدت کمی بخوانید. در روایت کوری، ذهن مخاطب مانند ذهن افراد کور یا حتی کمی عقب تر از آن ها، تنها گفتار را در می یابد. افراد کور با عوض شدن صدا، متوجه عوض شدن گوینده می شوند؛ اما در این رمان، شما با عوض شدن زاویه بحث یا نوع حرف، باید متوجه تغییر گوینده شوید؛ چون اصلاً از آداب و علایم ویرایشی استفاده نشده و مشخص نکرده است که چه کسی صحبت می کند یا کدام جمله نقل قول است. به قول مترجم، در کل کتاب چهار علامت سوال و یک گیومه استفاده شده است! همین موضوع شما را به شدت درگیر داستان می کند تا آن را گم نکنید و از دست ندهید. آن را از دست ندهید!

منِ او

 

چکیده رمان:

من. سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز می­شد از یک طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی آباد.

... علی فتاح که دوازده سیزده سال بیشتر نداشت و می­رفت کلاس ششم، با رفیقش کریم، دو گوسفند را به دنبال خود می­کشیدند.

... مهتاب کنار اتاق ایستاده بود؛ با موهای صاف قهوه­ای، مثل یک آب­شار. یک شلیته­ی جلو سینه­دار پوشیده بود. زیرش هم شلوار گل­دار قرمز. چهره­اش ملیح بود، خاصه وقتی می­خندید. دهانش را که باز می­کرد و لب­های غنچه­ای­اش مثل گلی بزرگ باز می­شد، بوی گل­های سرخ را می­پراکند؛ تازه هفت­ساله شده بود!

 

او. ساعت پنج قرار داشتم، در ۱۹۵۴؛ هر روز ساعتِ پنج در ۱۹۵۴، با آبجی مریم و مهتاب. مریم تا چهار و نیم در کالج هنر کنار لوور، کلاس داشت. درس می­داد یا می­خواند یادم نیست. مهم این بود که سرش گرم می­شد. شب­ها در اتاق دونفره­شان، در خواب­گاه سانی واریته، خواب بازارچه­ی اسلامی خانی آباد را می­دیدند. من در گوشه­ی دیگر پاریس اتاق گرفته بودم؛ تنهای تنها.

 

 

 

 

 

من ِاو. شب بود به نظرم دور و برِ سال شست و هفت.

... رئیس قطعه انگار تازه متوجه ماجرا شده باشد، نظرش را عوض می­کند:

-        البته اگر شهید نشده است، باید درش بیاوریم، مسئولیت دارد...

درویش سینه­ای صاف می­کند و می­گوید:

-        اولاً حکماً می­دانید، نبش قبر حرام است. مگر به شروطی... زن آبستن باشد و بچه­اش زنده باشد یا کسی باشد که احتمال زنده بودنش برود... در ثانی... (درویش رو می­کند به سمت من) تو که می­دانی! حقش این بود که در قطعه شهدا دفن شود... و کذالک نجزی المؤمنین! یادت که هست... این تای تمّت کتابش است... مَن عَشّقَ فَعفَّ ثمّ ماتَ ماتَ شهیداً...

 

چکیده­تر: «هر که عاشق شود و پاکدامنی پیشه سازد، چون بمیرد، شهید است.»

 

کتاب

از طرف یک دوست دعوت شده ام کتاب هایی که دوست دارم را بگویم. کتاب هایی که می گویم را به دقت خوانده ام، لذت برده ام، به دیگران سفارش کرده ام بخوانند و بیشترشان را بارها هدیه داده ام. انگیزه اولیه خواندن یک کتاب گاهی فراموش می شود و یادت می رود همین کتابی که جزو کتاب های محبوبت شده است را به چه انگیزه ای بار اول خوانده ای. سعی کردم این موضوع را به یاد بیاورم.


1.  "قرآن"     (در نوجوانی پدرم به خاطر ختم قرآن در ماه رمضان، پول خوبی به ما می داد. لذت موسیقایی آن برای همیشه در من ماند)
             
2.  "شازده کوچولو"    اگزوپری  (کتاب های درسی پدرم {یا عموم} را مرور می کردم. توی کتاب فارسی شان قسمتی از شازده کوچولو بود.)

3.   "یک، جلوش تا بی نهایت صفرها"     دکتر شریعتی  (یک روز از کنار یک کتاب فروشی رد می شدم یک کتاب کوچک دیدم که نوشته شریعتی بود)

4.   "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" جلداول (انسان و ایمان)    شهید مطهری  (یکی از محبوبترین استادهام، شاگرد شهید مطهری بود. سفارش زیادی به خواندن کتاب های استادش می کرد. برای شروع، این کتاب را گفت)

5.   "لاتاری، چخوف و چند داستان دیگر"  برگردان جعفر مدرس صادقی      (مجموعه ای از چند داستان کوتاه خوب با تحلیل آن هاست. محمد رضا اسدی معرفی کرد. برای آنان که به کلاس داستان نویسی می روند، مثل کتاب درسی است.)

6.   "مترجم دردها"       جامپا لاهیری    (فکر کنم از نمایشگاه کتاب خریدم. اول به این خاطر که نوشته بود: برنده جایزه ادبی پولیتزر. بعد به این خاطر که قطع و اندازه خیلی قشنگی داشت. ترجمه دیگرش را هم پیدا کردم و یک دور هم آن را خواندم)

7.    "داستان" (اصول، سبک و ساختار فیلمنامه نویسی)   رابرت مک کی  برگردان: محمد گذرآبادی   (آقای علیزاد معرفی کرد. دو بار خواندم و خلاصه اش را نوشتم)

8.   "دیوان اشعار"     شمس الدین محمد، حافظ شیرازی  (در نوجوانی مقداری از یک  غزل حافظ را حفظ  شده بودم. پدرم تشویقم کرد. تا امروز همیشه سعی کردم یک دیوان حافظ دم دستم باشد. لذت موسیقایی دارد و هر روز بیشتر از آن می فهمی. فال گرفتن با آن هم برای خودش سرگرمی است)

9.   "سانتا ماریا"   سید مهدی شجاعی     (توی کتاب های دوستم دیدم. چهل تا داستان کوتاه برای من غنیمت بزرگی بود. پول نداشتم بخرم. چند سال پیش که خریدم. هدیه دادمش)

 

۱۰.   "از به"       رضا اميرخاني       (يادم نمي ياد. يا توي كتاب هاي دوست هام ديدم يا از نمايشگاه خريدم. حداقل سه بار كامل خواندم. شايد به نظر ساده بياد اما اين جور ساده نوشتن كار هر كسي نيست.)

 

هسته آتش فشانی سینما

«چشم سفید سینما کافی است نور واقعی خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم؛ نور سینما به نحو اطمینان بخشی مقیّد و بی رمق شده است.»  بونوئل

فیلم سازی که موافق با توانایی های ذاتی سینما کار کند در معرض این امکان قرار خواهد گرفت که به هسته قدرتمند و آتشفشانی هنر فیلم دست یابد و به تعبیر بونوئل «جهانی را به آتش بکشد» چنین فیلم سازی می تواند اسطوره های دنیای فردا را به وجود بیاورد. فیلم های وی "واقع نما" و "باورپذیر" خواهد بود و اگر به اندازه کافی قوی باشد، مثل خاطرات واقعی و تجربیات اصیل در حافظه بسیاری از تماشاگران، مخصوصاً کودکان کم تجربه و نقش پذیر، ثبت خواهد شد، رسوب خواهد نمود و در عمق روح ایشان کمین خواهد کرد. شخصیت و آینده بسیاری از تماشاگران و اعمال و تصمیم هایشان بر مبنای توصیف های ضمنی و تکالیف مندرج در چنان فیلم هایی توجیه می گردد. کودکانی که تحت سیطره چنین فرایندی تلقینی قرار گیرند، به اختیار و اراده خویش در طریق تبدیل شدن به چیزی که فیلم ساز مطلوب دانسته است حرکت می کنند و به تدریج به تجسّم عینی آرزوهای وی تبدیل می شوند. البته وسعت واقعی نتایج این حادثه سال های بعد ظاهر خواهد شد؛ یعنی زمانی که آن کودکان بزرگ شوند، به عرصه اجتماع قدم بگذارند و نحوه زندگی، طرز تفکر و منش خویش  را به صورت رسم رایج درآورند؛ چنین است که دنیایی آتش می گیرد و فرو می ریزد و دنیایی دیگر از میان خاکسترهای آن سربرمی آورد...                
   حق با مک لوهان بود که گفت: «رسانه همان پیام است.» همراه با کوچک و کوچک تر شدن پرده های نمایش –که حالا به اینچ اندازه گیری می شوند– فیلم ها هم کوچک و حقیر شده اند و فیلم سازان نیز هر روز بی شخصیت تر و کم اهمیت تر به نظر می رسند. بعد از گذشت ربع قرن هنوز "پدرخوانده" بهترین کار کاپولاست و "دوئل" بهترین فیلم اسپیلبرگ. جدی گرفته شدن فیلم های اسکورسیزی حالا دیگر شوخی به نظر می آید... عجب تعبیر بامسمّایی است این "سینمای خانگی" که لقب تبلیغاتی تلویزیون های بزرگ و استریوفونیک شده است... سینما چیزی نبود غیر از نمایش روی پرده "بزرگ"، توی سالن "تاریک" و در حضور "جمعیت". هر کدام از این عوامل را که حذف کنید سینما را حذف کرده اید... فیلم های امروزی طوری ساخته شده اند که روی صفحه تلویزیون هم دوام می آورند؛ اگر موقع تماشا چرت بزنید یا مروری به کانال های تلویزیونی بکنید یا به تلفن جواب بدهید باز هم دوام می آورند. این قدر دوام می آورند که حال آدم را به هم می زنند، مثل مهمانی که نمی خواهد بفهمد مزاحم است و شرّش را کم نمی کند. وقتی که فیلمی آن قدر خودش را کوچک کرده که در هر شرایطی شما را سرگرم می کند، چرا باید روی پرده بزرگ و با احترام تماشایش کنید؟ پرده های بزرگ برای فیلم های بزرگ بود. همین است که می بینید هشتاد درصد سینماهای دنیا مولتی پلکس یا سینه پلکس شده اند؛ یعنی تبدیل شده اند به چهار پنج تا سالن کوچک به اندازه کلاس درس با پرده ای کمی بزرگ تر از تخته سیاه که باز هم از سر فیلم های امروزی زیاد است.                                                         «هسته آتش فشانی سینما» مقالات سال های 68 تا 7۹  بهروز افخمی در مطبوعات. چاپ اول. ۱۳۷۹ نشر ساقی

خنده در تاریکی

پس ازخواندن رمان «خنده‌ در تاريكي» از ولاديمير ناباكوف نتوانستم نسبت به آن بي‌تفاوت باشم. دوست داشتم بقيه هم اين شاهكار نويسنده روسي را بخوانند. از رمان‌هاي ديگر او مي‌‌توان به «لوليتا» اشاره كرد كه كوبريك و آدرين لاين از روي آن فيلم ساخته اند. در اين جا خلاصه‌اي از رمان «خنده‌ در تاريكي» او را مي‌آورم. منتظر نظرات شما هستم.
اين رمان، داستان مردي مرفه و به ظاهر خوشبخت با زن و يك بچه است كه مانند همه مردم زندگي معمولي و بي‌دغدغه‌اي دارد. او هميشه حسرت يك نگاه عاشقانه و هوس آلود را در ژرفاي ظاهر آرام و بي دست و پايش به دوش مي كشد. لمس بازوهاي برهنه و ظريف زني كه بتواند عمق احساسات سركشش را به وجود تشنه اش بريزد.
يك‌باره در مسير زندگي‌اش دختركي قرار مي گيرد. او پس ازكلنجار رفتن‌هاي زياد با خودش بالاخره وجود دختر را در زندگي‌اش مي پذيرد. همسر و بچه اش را ترك مي‌كند و با دخترك زندگي تازه‌اي را شروع مي‌كند. حتي مرگ دختر كوچكش كه حسرت ديدن پدر را در آخرين لحظات زندگي تلخش به گور مي برد، نمي تواند عشق بيمار گونه او را كم رنگ كند. تمام زندگي مرد دختري است كه تمام فكرش تامين خود و معشوقه قبلي‌اش از راه برداشت پول از حساب بي‌حساب مرد است. ولي او آن قدر غرق لذت هاي بي‌اساس و زود گذرش است كه متوجه چيزي نمي‌شود. حتي بعد از اين ‌كه در تصادفي كور مي شود، هنوز هم تنها دلخوشي‌اش در زندگي، دخترك است و پس از اين‌كه دوست و برادرزن قديمي‌اش پرده از راز خيانت دخترك برمي دارد او براي كشتن دختر به آپارتمانش مي‌رود....

نويسنده: جزيره

گدا

به نام خدا
با معرفي يكي از اعضاي حلقه، رمان كوتاه «گدا» از نجيب محفوظ را خواندم و غرق در لذت و همذات پنداري با اين شاعر ناتوان از شعر گفتن شدم. «گدا» شرح حال روشن‌فكران بريده جهان عرب است. شكست شرق از رسيدن به جامعه بي‌طبقه، ناتواني اعراب از حفظ هويت قومي خود و افسردگي روشن‌فكران و هنرمندان اين جوامع كه بهتر و عميق‌تر از همه طعم تلخ شكست را چشيده‌اند. «گدا» تصوير ميان‌سالي جوانان آرمان‌گرايي است كه تمام انرژي‌شان را بر سر خوشبختي گذاشتند و حالا در ميان‌سالي، غرق در پي و چربي سوار بر كاديلاك به گدايي خوش‌بختي افتاده‌اند. شخصيت، مقام اجتماعي، همسر و فرزندان و حتي عشق به زندگي را بر سر همين آرزوهاي بربادرفته مي‌گذارند و در طغياني ديرهنگام پشت‌پا به همه چيز مي‌زنند. اما دير شده است و ديگر آن شور جواني نيست و به جاي ساختن خوش‌بختي به گدايي آن مي‌پردازند.
اين رمان برنده جايزه ادبي نوبل سال 1988شده است. خواندن ترجمه محمد دهقاني كه نشر نيلوفر چاپ كرده توصيه مي‌شود.