به نام خدا
بی گمان او بدترین و شرور ترین مرد این شهر بود. سوار بر ماشین زانتیا ی خود در شمال شهر
می چرخید و به جنایات و گناهانی که کرده بود لبخند می زد. به کارهایی که کرده بود می اندیشید
و به کارهایی که باید می کرد .
..............................................
بی گمان او بهترین مرد این شهر بود. مثل هر روز با دوچرخه به حجره می رفت تا کار و کاسبی کند. وقتی از کنار مغازه ها رد می شد، همه با او سلام و احوال پرسی می کردند. وقتی کلید را از جیبش
در می آورد یک سکه از جیبش بیرون افتاد.
..............................................
بی گمان او مرد بدی نبود. البته زیاد هم خوب نبود، ولی بهتر از خیلی ها بود. احساس می کرد بار
تیر آهنی که به نیسان زده سنگین تر از دفعات قبل است. دستش را روی بوق گذاشت تا پیکان
جوانان گوجه ای را که جلوی او حرکت می کرد از خواب بیدار کند.
..............................................
سکه روی آسفالت غلط خورد و درون فاضلاب افتاد.
..............................................
زانتیا را دور میدان چرخاند و به سوی دفترش پیش رفت. قصد داشت حال کسی را که چکش را
گذاشته بود اجرا بگیرد. چه طور چنین جراتی کرده بود!
.............................................
سکه غلط خورد و بر سر موشی از همه جا بی خبر افتاد که آن منطقه از فاضلاب پاتوق او بود. موش وحشت زده شد و درون سیل فاضلاب افتاد. دست و پا زد، ولی بی فایده بود و جریان کثافات او را
با خود برد .
............................................
بی حوصله از ترافیک، از فرصت استفاده کرد تا دماغش را انگولک کند. تصمیم داشت ماشینش را
عوض کند. نیسان بدبخت زیر بار تیر آهن کج و کوله شده بود. چه هوای گرمی بود! شیشه را تا
آخر پایین کشید .
...........................................
موش نیمی از شهر را با جریان فاضلاب شناور بود. بالاخره توانست خود را نجات دهد. خسته و
گرسنه بود. رد بویی خوش را گرفت و به لاشه ی گربه ای رسید که قرار بود طعمه ی موش شود.
روی لاشه پشه و مگس فراوان بود .
..........................................
در آینه ی زانتیا به موج ترافیک نگاه کرد. پشت سرش یک پیکان جوانان گوجه ای و پشت سر او یک نیسان با بار تیر آهن ایستاده بود. راننده ی نیسان دماغش را انگولک می کرد و پشت سر هم خمیازه می کشید.
..........................................
موش با ولع به گربه حمله ور شد! البته به جسدش! هزاران مگس به هوا بر خاستند و از روزنه ای
کوچک به فضای آزاد گریختند.
..........................................
اودرون نیسان ترافیک را تحمل می کرد و همچنان خمیازه می کشید. ناگهان دسته ای مگس از شیشه داخل شدند و درون ماشین را پر کردند. او که شوکه شده بود بی اختیار پایش را روی پدال گاز گذاشت.
..........................................
او در آینه ی زانتیا در حال تماشای نیسان بود که متوجه چیز عجیبی شد. درون نیسان سیاه رنگ
شده بود. گویی شیشه هایش را دودی کرده باشند. بعد نیسان با سرعت به راه افتاد و به پیکان
جوانان گوجه ای برخورد کرد. تیرآهن ها از بالای پیکان رد شدند و از شیشه ی ماشین مدل بالایش گذشتند و سرش را از بدنش جدا کردند. او همه ی این ها را در آینه دید. حتی چهره ی وحشت زده خودش را هم دید. ولی خوشبختانه نتوانست قطع شدن کله اش را ببیند و الا حتماً سکته می کرد!
..........................................
جواب سلامی دیگر داد. در حالی که دوباره دستش را به جیب می برد، چک برگشتی را لمس کرد.
رامین (مهمان حلقه)
http://www.nishozanbor.blogfa.com/