پایانِ وبلاگ


به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی
 
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی
 
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
 
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس مَلَک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
 
نه حُسنت آخِری دارد نه سعدی را سخن، پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

دوستی خاله خرسه

 

به نام خدا

خبری منتشر شده که یکی از مداحان معروف گفته است: «هر کس مشایی را بکشد من پولش را می‌دهم.» برای بنده چند پرسش مطرح شده است:

1. کدام جمله احمقانه بهتر از این می‌توانست خون شهیدان را پایمال کند و نشان دهد که مملکت صاحب ندارد؟
2. چه جمله‌ای بهتر از این می‌توانست نشان دهد که عده‌ای بدون این که خوبی را بشناسند و درست کردن ابرو را بلد باشند می‌خواهند آن را انجام دهند اما کور می‌کنند و کسی هم جلوی آنان را نمی‌گیرد.
3. ظاهراً عده‌ای علاوه بر این که قانون را قبول ندارند عالمان دین و حلال و حرام را هم قبول ندارند. بعد از ریختن آبروی افراد حالا نوبت به خون رسیده است.
4. قبول دارم که مشایی چرت و پرت زیاد می‌گوید و اندازه دهانش را بلد نیست؛ اما آیا این مداح بلد است؟ آیا نمی‌‌داند که به‌جز قاضی هیچ‌کس حق ندارد مجوز ریختن آبرو یا خون را صادر کند؟ شاید هم می‌داند؛ اما خودسر است.
5. به نظر من اگر کسی به این انقلاب علاقه دارد باید دهن این افراد که به راحتی مجوز خر تو خری را صادر می‌کنند گِل بگیرد و آنان را به جرم تبلیغ به هرج و مرج مانند دیگران مجازات کند و اگر لازم است زندان بیندازد و ثابت کند که قانون برای همه یکسان است و خون را با پول نمی‌شود خرید.
6. برای تبرّک و سند داشتن این حرف‌ها بهتر است این آیه شریفه را با هم بخوانیم و إن‌شاءالله عمل کنیم که از آن فهمیده می‌شود برای انجام کار خوب باید نخست آن را شناخت:

«قل هل نُنبئکم بالأخسرین أعمالاً   ۱۰۳  الذین ضَلّ سعیهم فی الحیوة الدنیا و هم یحسبون أنهم یحسنون صُنعاً   ۱۰۴  »   سوره کهف

بگو: آیا شما را به زیانکارترین {مردم} در کردار، آگاه کنیم؟  آنهایند که کوشش آنان در زندگی این جهان گم و تباه شده و خود می‌پندارند که کار نیکو می‌کنند.

برگردان: ترجمه قرآن کریم از دکتر سید جلال‌الدین مجتبوی. انتشارات حکمت.

 

پ . ن : این وبلاگ مدت‌هاست که نیمه‌جان است. هر چه به دوستان گفتم که بیایید رسماً پایان کار آن را اعلام کنیم به خرجشان نرفت. حالا آرام آرام دارد جان می‌دهد. دوستان یا ازدواج کرده‌اند یا پایان‌‌نامه دارند یا وبلاگ دیگر زده‌اند یا حال ندارند و یا چیزهای دیگر که فکر می‌کنند مجوز می‌شود کمتر به این جا بیایند. این انتقاد شامل بنده نیز می‌شود. در هر صورت، این وبلاگ به زودی بایگانی می‌شود.

 


نقل است که شبی نماز همی‌کرد آوازی شنود که:
   ـ هان بوالحسن! خواهی که آن‌چه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت:
   ـ ای بار خدای! خواهی تا آن چه از رحمت تو می‌دانم و از کرَم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده‌ات نکند؟
آواز آمد:
   ـ نه از تو، نه از من.
 

«راه اندوه» گزیده‌ای از نوشته‌های عرفانی شیخ ابوالحسن خَرَقانی
به گزینش حسن مرسلوند، نشر آراسته.

 

ضدّ مرگ

 

 مرگ به جان ما نیفتاده است؛ این قدر اوضاع را بحرانی جلوه می دهند که آدمیزاده با خودش فکر می کند که چه فایده که داستان یا شعر بگوید یا انتخاب کند و بگذارد توی وبلاگش که البته فکر اشتباهی است. دوای درد این وضع آشفته همین شعر و داستان و هنر است که می تواند دنیایی آرمانی خلق کند یا بازنمایی تحلیلی از دنیای واقعی را به ما نشان دهد تا حداقل بدانیم چه خبر است. قبول دارم سخت است وقتی کسانی مملکت را در حال درگیری نشان می دهند تو بشینی و شعر و داستان و هنر بیافرینی اما چاره ای جز این نیست. همین هاست که جلوی دیوانه شدن امثال ما را می گیرد. بگذار آنان که سودشان در آشفته نشان دادن کشور است هر چه می خواهند حنجره شان را خسته کنند. ما به فکر آسایش و آرامش آنان هستیم که هنوز مطالعه می کنند. این بیت مدتی است که مشغولم کرده است:

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق/ هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 

خلایق هر چه لایق

 

 

به نام او

اول از همه چیز عذر تقصیر دارم بابت تأخیر. از دوستان بابت تأخیر پوزش می طلبم و امید عفو دارم.
دوم این که بسیاری از مطالب که به ذهنم می آمد یا آن قدر تلخ بود که دوست نداشتم در آن دیگران را هم شریک کنم یا سطح پایین بود. این بار سعی کردم هر دو را با هم قاطی کنم تا ببینم چه می شود. مطلب پایین نتیجه گیری سیاسی من از حوادث پس از انتخابات است که با زبانی همه فهم و در قالب یک خاطره برایتان نقل می کنم. خلاصه آن می شود: خلایق هر چه لایق.
      توی هر فامیل کسی هست که به شیطنت و بازیگوشی معروف است. وقتی این آدم بزرگ شود بچه های نسل بعدی با این عمه یا خاله یا عمو یا دایی ارتباط بهتری از بقیه بزرگترها برقرار می کنند.عمه کوچک من این طور است.
       توی یکی از تعطیلات عید که این عمه با بچه هایش مهمان ما بود. بحث دعواهای زن و شوهری مطرح شد یادم است که عمه من را دور از دخترها برد و نصیحتم کرد:
- ببین عمه جان! انشالاه وقت زن گرفتنت که رسید خودت می فهمی که زن را باید خر کرد. حالا خودم زن هستم ها! ولی حقیقتش این است که زن را باید راضی کرد. باید احساس کند که به او احترام گذاشته می شود. باید حرف های خوب بشنود.
نگاهی به من انداخت که ناباورانه به او زل زده بودم و ادامه داد:
- اگر اهل دروغ هم نیستی اشکالی ندارد. راستش را بگو! زن آدم است که غصه آدم را می خورد. تو هم پول در می آوری که با زنت خرج کنی. تو هم وقتی خسته و گشنه می شوی می آیی پیش زنت که سیرت کند و پیش زنت ستراحت می کنی. خُب این ها را به او بگو! بگو که دوست داری هر چه سریع تر پیش او بروی. بگو که با او به تو خوش می گذرد. بگو که اگر او نباشد کسی یک لیوان آب دستت نمی دهد و از این حرف ها.
     حرف عمه که با من تمام شد. من بلند شدم تا کاری انجام دهم. وقتی برگشتم دیدم عمه دارد با خواهرم حرف می زند. این قضیه گذشت تا این که یک روز خواهرم داشت با من صحبت می کرد. بحث بر سر اختلاف خانوادگی زن وشوهری توی فامیل بود. خواهرم آه کشید و گفت:
 - عمه راست می گوید که مردها مثل گاو می مانند. اول باید شکمشان را سیر کنی. بعد جایشان گرم و نرم باشد تا بخوابند آن وقت شاید! شاید حرفت را بفهمند. اما باز هم روی فهمیدنشان حساب نکن. سعی کن بار را به آن ها ببندی تا برایت ببرند.
حالا حکایت سیاست ورزی ما ایرانیان همین روش است. یک چیزهایی را همه ما می دانیم اما روش اجرای آن را بلد نیستیم. باید کسی باشد که به مردم حالی کند. راستش مردم بدشان نمی آید کمی به آنان توهین شود. از بس از آن ها تعریف کردیم حالشان به هم خورده است. مردم کسی از جنس خودشان می خواهند. که صبح تا
شب ناموس طرف را با فحش بشویند و بعد شب به بچه هایشان بگویند که فحش اصولاً چیز بدی است.اگر مردم همچین آدمی را دوست دارند رئیسشان باشد چرا من و شما خودمان را مثل کاغذ جر بدهیم که آقا! خانوم! رئیس یک کشور که نباید به مخالفانش توهین کند! رئیس یک کشور که نباید قوانین آن کشور را مسخره کند و از این حرف های سوسولی که به کار هیچکس نمی آید و تنها ما متهم به غرب زدگی می شویم.
    در هر صورت نسل جوان و حتی نخبگان یک جامعه باید یک قدم از عموم جامعه جلوتر باشند. دقیقاً یک قدم. اگر بیشتر باشد تنها می شوند و متهم به تندروی و دور شدن از مردم. عموم مردم را در نظر بگیریم و سعی کنیم خیلی دور از مردم نشویم. البته از آن طرف هم نبایدمثل مردم شد و عوام زدگی هم یکی از آفت های جوانان و نخبگان است.


شاد باشید!


 

بخشش

 

بسم الله الرّحمان الرّحیم


وَاعبُدوُا اللهَ وَ لاتشرِکوُا به ِ شَیئاً وَ بالوالدَین ِ إحساناً وَ بذِی القربی وَ الیَتامی وَ المَساکین وَ الجارِ ذِی القربی وَ الجارِ الجُنبِ وَ الصّاحِبِ بالجَنبِ وَ ابن السّبیلِ وَ ما مَلکت أیمانکم إنّ اللهَ لایُحبّ مَن کانَ مُختالاً فخوراً *36* الذینَ یَبخَلونَ وَ یَأمرُونَ الناسَ بالبُخلِ وَ یَکتمُونَ ما آتاهُمُ اللهُ مِن فضله وَ أعتدنا لِلکافِرینَ عَذاباً مُهیناً *37*
سوره نساء

و خدای را بپرستید و چیزی را با او انباز مسازید و به پدر و مادر و به خویشان و یتیمان و درماندگان و همسایه نزدیک و همسایه دور و یار همنشین و در راه مانده و آن که مالکش شده اید نیکی کنید. همانا خداوند خودپسنده نازنده ـ متکبر فخر فروش ـ را دوست ندارد؛ *36* همان کسان که بخل می ورزند و مردم را هم به بخل فرمان می دهند و آنچه را که خداوند از فزونی و بخشش خویش به آنان داده است پنهان می کنند؛ و کافران را عذابی خوار کننده آماده کرده ایم. *37*

ترجمه: دکتر سید جلال الدین مجتبوی.


 

محمد نوری

 

گاهی بعد از آشنا شدن با چیزی یا کسی به خودت می گویی کاش این آشنایی زودتر صورت می گرفت. آشنا شدن من با محمد نوری، خواننده، از این آشنایی ها بود.

    چند سال پیش با کریم دوغی قدم می زدیم و او برایم ترانه جان مریم را خواند. به دلم چسبید. بعدتر آهنگش را گوش کردم و کنسرتش را دیدم و از خواننده اش خوشم آمد. پیرمردی سرحال و خوش اخلاق که او را فقط باید از روی هنرش شناخت؛ چون اهل حاشیه و روزنامه و رسانه نبود. بدبختانه رسانه ها هم به هنر اهمیت نمی دهند برای همین اهل هنر واقعی نزد غیر اهل آن، کمتر شناخته شده اند.

    عده ای او را پدر موسیقی پاپ ایران می دانند؛ چون او با خواندن آهنگ هایی که جدا از موسیقی مقامی ایران بود و میان مردم معروف شد، موسیقی را مردمی ـ پاپ ـ کرد. بارزترین اثر او ترانه جان مریم است. مهم ترین نکته اش هم این است که او با داشتن سواد این کار را کرد. و گر نه خیلی ها این کار را کردند اما مردمی نشدند به صورتی که هم میان مردم ترانه هاشان مشهور باشد هم نزد اهالی موسیقی و دانشگاهیان عزیز باشند.

محمد نوری از میان ما رفت. محمدرضا اسدی هم نوری را دوست داشت. روزی هم نوبت ما می شود. دوست دارم بعد از من درباره ام خوب بنویسند. حداقل اطرافیانم از بودن با من لذت برده باشند. به گمانم محمد نوری چنین بود.

 آمرزیده باشد!

 

 

و اینک... پلنگ


سال گذشته سال «گاو» بود. در مَثَل است که باید از گاو ترسید؛ چون شاخ دارد و عقل ندارد. مِثل این که بعضی ها خیلی علاقه دارند سال گاو ادامه پیدا می کرد تا می توانستند به شاخ زدن خودشان ادامه بدهند؛ اما امسال سال «پلنگ» است. سکوتِ خــرداد ماه امسال از جانب معترضین به دولـت، یک شاهکار سیاست بود. از آن ها که پلنگ بلد است؛ چون شکارچی است و گاو بلد نیست؛ چون آماده خور است. ذهنِ ساده ی گاو، توان درک برخی مسائل را ندارد.
 جریان فتوای تاریخی «تنباکو» از جانب یک مرجـع تقلید به نام میرزای شیرازی را تقریباً همه ی ما شنیده ایم که یک معیار برای نشان دادن عمق تأثیر دین در میان مردم ماست. در چند سال اخیر، مراجـع تقلید، سیـاست سکوت را در پیش گرفته اند. بارزترین نمودِ آن هم این بود که در میان چهار کانـدیدای انتخابات خـردادماه گذشته، سه تای آنان در فیلم تبلیغاتی شان صحنه هایی از دیدارشان با مراجـع تقلید را به مردم نشان دادند اما فردی که قبلاً رئیـس بود و بعداً هم رئیـس شد یا دیداری نداشت و یا ترجیح داد این تصاویر را منتشر نکند. در روزهای اخیر متأسفانه هتک حـرمت برخی روحانیـان سرشناس آغاز شده است. اصلاً مهم نیست که آن روحانیـان سرشناس کارِ اشتباهی انجام داده اند یا خیر و اصلاً تشخیص اشتباه آنان بر عهده ی چه کسی است؟ مهم این است که هر کاری، راهی دارد. مثال معروفش هم این است که وقتی مردم از عثـمان بن عفّان، یعنی خلیـفه ی سوم بعد از پیامبر «ص» به فریاد آمدند، عده ای خانه ی او را محاصره کردند و حتی از رسیدن آب به آنجا جلوگیری شد. امیرالمومنین «ع» پسرانش را فرستاد تا برای عثـمان و خانواده اش آب ببرند. با این که همه می دانند امیرالمومنین، عثـمان را غاصب خلافـت می دانستند اما فرمودند که راه برخورد این نیست و نباید خلیـفه کشی در جامعه آغاز شود. کاری که بعداً انجام شد و آثار بدِ آن تا قرن ها گریبانگیر مسلمانان شد. وقتی به برخی مراجـع تقلید اهانت می شود سکوت، از جانب هر که باشد، به معنای تأیید این روش غلط است. این سنّت ناپسند چه بسا فردا دیگر مراجـع تقلید را هم دربربگیرد. نادان هایی که این کارها را می کنند توانایی ترجیح خوب از بد را ندارند و گرنه می فهمیدند که بزرگترین ضربه را به رهـبـری و مراجـع تقلید می زنند. آنان ممکن است فردا دامن خود رهـبـری را هم بگیرند. این ها خـوارج مدرن هستند. حجـت الإسـلام سعیـدی امام جـمعه قـم این هفته اشاره خوبی به این مسأله کرد. خطـبه های نماز جـمعه قم را شبکه دو پخش می کند. آیـت اله اردبیـلی هم اشاره کردند که این کارها از جانب دشمنان هدایت می شود. از واکنش دیگران آگاهی ندارم. اما می دانم که از برخی توقّع می رفت واکنش نشان دهند اما هنوز چیزی نگفته اند.

 

رفتن

 

امروز دو سال می شود که محمدرضا اسدی را ندیده ام. مثل این که پدر و مادرش برای درمان به تهران آمده بودند و او رفته بود بیاوردشان که توی راه به همراه آنان تصادف کرد... .

      بعضی ها «محمدرضا» می گفتند و برخی دیگر «آقای اسدی» اما برای من «اسدی» بود. به خاطر احترامی که برایش قائل بودم اسم کوچکش را نمی گفتم و به خاطر صمیمیتی که داشت نمی شد به او آقای اسدی گفت. اجازه می داد هر چه می خواهی بپرسی و این خیلی نعمت بزرگی بود که تو مطمئن باشی هر چه قدر سوالت سطح پایین باشد باز هم جوابش را می گیری و مسخره نمی شوی برای همین خیلی ها که تازه ادبیات و سینما را شروع کرده بودند همیشه از او سوال می کردند و یاد می گرفتند.

      یادم است موقعی که برانکارد وارد مسجد شد گریه ای کردم که تنها چند بار توی عمرم و بیشتر در کودکی آن قدر بلند و بی پروا بود. سه نفر مرا گرفتند و به گوشه ای بردند و نشاندند. فکر نمی کردم او را این قدر دوست دارم.

      این دو سال زود گذشت. بقیه سال ها هم می گذرد؛ اما یاد او تا همیشه در دل من است و مهربانی هایش را فراموش نمی کنم. از سفر ما هم دو سال دیگر سپری شد و هر لحظه ممکن است هر کدام از ما از این دنیا پیاده شویم. دوست دارم چونان باشم که آن بزرگ گفت: 

               چونان زندگی کن که اگر ماندی باعث شادی مردمان باشی و اگر رفتی بر تو بگریند.

 

کلیدر

 

یکی از برنامه هایی که تقریباً در مراحل آخر انجام آن هستم، ترک کردن تماشای تلویزیون است. به چند دلیل نمی خواهم دیگر تلویزیون تماشا کنم. این ترک عادت شامل شبکه خاصی نمی شود و فعلاً با یک وسیله فیزیکی به نام تلویزیون مشکل پیدا کرده ام. از آن جا که وقتی چیزی را از کسی می گیری باید جایگزین برایش بگذاری من شروع به خواندن رمان های سنگین کردم که افزون بر آن که جایگزین خوبی برای تلویزیون هست چندین مزیت دیگر هم دارد که مهم ترین آن عادت به کتاب خواندن طولانی مدت است.
     برای روزهای تعطیل نوروز رمان ده جلدی «کلیدر» را از جایی قرض گرفتم و به خانه آوردم. مهم ترین نکته این بود که رمان مرا جذب کند و گرنه خواندن چند هزار صفحه، ناراحت کننده و ملال آور می شد. خوشبختانه داستان جذاب است. مهم تر از آن، خواندن داستان به زبان اصیل فارسی و آشنا شدن با کلمات فراموش شده و توصیف های بی نظیر از طبیعت است که تصاویر داستان را در برابر چشم، پدیدار می کند.
   نویسنده «کلیدر» محمود دولت آبادی است. او زاده روستای دولت آباد از اطراف سبزوار است که در جوانی به تهران آمده است و ماندگار شده است. او سال ها در تأتر بازیگر بوده است و با بسیاری ازروشنفکران قبل از انقلاب آشنایی نزدیک دارد و سابقه زندان سیاسی قبل از انقلاب در کارنامه اش است. تقریباً می توان گفت همان سال ها فضای روشنفکری را ترک کرده و گوشه نشین شده است. علت اصلی اش هم این است که اهل تعریف کردن از چیزی نیست و بیشتر از آن که حرف بزند، می نویسد و مغضوب هر دو طیف از میان نویسندگان و سیاسیّون و دیگر جاهایی است که دو طیف دارد. دولت آبادی از نظر اخلاقی یک روستایی اصیل است. مهم ترین کتاب های او «سفر»، «اُوسنۀ بابا سبحان»، «مَرد»، «ققنوس»، «هجرت سلیمان»، «اتوبوس»، «آهوی بخت من گُزل»، «روزگار سپری شده مردم سال خورده»، «کلیدر»، «جای خالی سُلوچ» و «سلوک» است. بی گمان اگر کسی از میان فارسی زبانان نامزد جایزۀ ادبی نوبل باشد، این آدم عبوس، اخمو و جدّی است. دو تا از کتاب هایش هم در هجوم ساواک به خانه اش و خانه دوستش از بین رفته است و چند فیلم  و نمایشنامه هم از روی داستان هایش ساخته شده است.
     نوشتن «کلیدر» پانزده سال طول کشیده است و محمود دولت آبادی از دو سالی که به خاطر زندان از نوشتن این رمان، بازمانده است با حسرت زیادی یاد می کند. «کلیدر» را می توان یک رمان اصیل ِ فرهنگ ایرانی نامید. به نظر من مهم ترین نکته در کامل بودن رمان، این است که نویسنده هنگام اتمام رمان، چهار سال بعد از انقلاب و آن فرهنگ را به خوبی درک کرده است و بازتاب آن را در رمانش می توان دید که اگر رمان در فضای قبل از انقلاب تمام می شد با فرهنگ تفاوت یافته ی بعد از انقلاب نمی توانست پیوند یابد اما حالا با خواندن رمان می توانید تصور کنید که همین سال ها نوشته شده است. کلیدر نام محلی در جاده سبزوار ـ نیشابور است و اصل داستان در سال های 1320 اتفاق افتاده است که دولت آبادی به منطقه رفته است و با به دست آوردن اطلاعات از افراد محلی این واقعه را به قلم خودش نوشته است.
   سعی کردم خلاصه ای از رمان را برایتان بیاورم. تاکید من بر لو نرفتن قصه است تا لذت کشف آن برای شما باقی بماند. البته وقتی آن را خواندید. این رمان ده جلد ِ کوچک است. تقریبا معادل چهار جلد بزرگ می شود با صفحه های پر، این کتاب دو هزار و پانصد صفحه دارد. پس خیلی هم طولانی نیست.

چکیده ای از کلیدر
جلد یک: اهل خراسان مردم کُرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به «مارال» خیره مانده بود، خود هم نمی دانستند. مارال، دختر کُرد، دهنۀ  اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیّه می رفت. گونه هایش برافروخته بودند. پولکهای کهنۀ برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشانی و چهرۀ گِرد و گُر گرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پر می زدند. سینه هایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که...

جلد دو: لب به سخن باز نمی شود. کار، میل به کار و ناچاری کار، گریزبردار نیست. دختر می خواهد خودش را از آونگ بودن برهاند. «گل محمد» چه می تواند بگوید؟ آن هم با چنین لحن ِ مارال؟ مگر می توان به خواست او «نه» گفت؟ آنچه این دختر به دهن دارد، نه زبان؛ نیش چَمان ماری است که می لغزد، می چرخد و می گزد. اما پرهیز از آن، چرا مقدور نیست؟ چه مشکل، چه رمزی؟ بسیار دیده شده که مار، پرنده ای را سِحر می کند و تا بلعیدن آن، پرنده را در افسون هولناک خود، نگاه می دارد. اما...

جلد سه: گورستان، همچنان همراه «نادعلی» بود. هم حال، هم هنگامی که دور بود. از سر کنجکاوی و بیم بازگشت و نگاه کرد. پردۀ نازک برف، پستی و بلندی گورها را پوشانده بود و گورستان، چیزی جز تکّه زمینی ناهموار نبود. با این همه، آشکارا می شد ردّ قبر «مدیار» را دید. آنجا، برکنار از دیگر گورها. بیگانه وار. و آن درخت! درخت خشکیدۀ بی بار و برگ، درخت تکیده و لاغر که شاخه هایش همچون انگشتان بی رمق پیرزنی جوان مرده، رو به آسمان داشت. تنها همین درخت، این درخت یکّه و صبور، گویی مرده بان گورستان بود. نگاهش کن! به اسکلتی می ماند...

جلد چهار: «ماه درویش» نبود. مرغ گلباقالی روی دیوار قدقد می کرد. آفتاب رفته بود. سایۀ غروب بر کف کوچک حیاط جا به تیرگی می¬ داد. صدای نماز باباگلاب بلند می شد. باید به نماز مغرب ایستاده باشد. درِ کهنه و کج و کولۀ اتاق بسته بود. کلید باید زیر نخاله های بیخ آخور باشد. «شیرو» کلید را برداشت، قفل را گشود. خانه سیاه و دودزده بود. بوی غربت. نقش تنهایی. جالی خالی زن. به سر دیگچۀ نان رفت. نان هورق زده بود. می شد تکه های هورق زده را به ناخن تراشید. تکه ای برداشت، بیرون آمد و پای در نشست و نان به دندان برد...

جلد پنج: آنها، غزنه و پاسبانش، چنان بی پروا و دور از شرم «ستار» را به باد دشنام و کتک می گرفتند که «موسی» در یک آن احساس می کرد که چشمهایش از ناباوری وادریده است؛ بیش از هر حسّی، ناباوری و حیرت. حیرت از این که آدمی بی هیچ دعوا و کینۀ خصوصی، می توانست آدمی دیگر را این چنین کتک بزند و با دهانی پردشنام به او پرخاش کند. پنداری هنوز نمی توانست به خود بقبولاند که شخصی بتواند با دیگری این گونه رفتار کند. در نظر موسی، پرخاش و اهانت گهگاهی «بندار» سببی روشن داشت، پس پذیرفتنی بود. اما اینجا و چنین...

جلد شش: ناگاه و به یکباره، «شیدا» از جای کند و بدر دوید. «لالا» وهم ِ گریز جوان را، چنگ در پشت پیراهن او انداخت. شیدا واپیچید و دست زن از پیراهن خود واکند و بیرون دوید. در پی شیدا، لالا نیز بیرون زد. دیگر اما دیر شده بود. دمی پیش تر، شیدا بایست می جنبیده بود. اکنون «دختر افغان» سوار بر جمّاز «بازخان» از در ِ فرا گشادۀ بهاربند بیرون تاخته بود و جای خالی خود را ـ دو لنگۀ گشادۀ در ـ بر جای وانهاده و در شب به تاخت در آمده بود و شیدا را میان دو لنگۀ در، نگاه در شب بیابان، از خود پنداری تهی کرده بود...

جلد هفت: «بلقیس» اما این بار دیگر می نمود و ایستاده بود تا کار یکسره و یکرویه کند اگر شده به قیمت روان شدن خون، هر چند این خون به جز از قلب او جاری نمی شد. پس در نخستین گام از گام که «خان محمد» برداشت، بلقیس دستها واگشود، سینه در سینۀ پسر، او را بر جا واداشت: نه! این نمی شود؛ نه، پسرم! نه، مرد! حرفی بزن، حرفی! یا اینکه من را به یک شپات زمین بینداز و بگذر!...

جلد هشت: «بیگ محمد» گامی بر آستانۀ در و گامی به درون اطاق، چون قامت شکستۀ افرایی (از شدت بی خوابی) بر خاک فرو افتاد و نفیرش در دم بلند شد. ستار سر و شانه برآورد و بی قید بازبستن در، که چارطاق وامانده بود، خسته سر بر بالین گذاشت. اما صدای «نجف ارباب» یک بار دیگر برخاست. صداهایی غریب و پی در پی که به راستی می نمود مایه ای از جنون و تباهی یافته است، آنی قطع نمی شد و هم بدین روال اگر واگذاشته می شد، بی گمان که خواب خستۀ رباط را برمی آشوبید: «یکیتان بیاید دستهایم را واکُند، بی پیرها... لاکتاب ها... یکیتان بیاید...». «خان عمو» سنگین و به دشواری کلّۀ پرخواب را از روی توبره بلند کرد و کسی را که خود نمی دانست کیست گفت: «برو دهن ِ این مردکه را ببند؛ پدرسگ را!»

جلد نُه: «قدیر» هم بدان خشم و خشونت، بی پروای جان کندن ِ «عباسجان» او را به سوی در کشانید و پیش از آنکه در اطاق را با انگشت پا بگشاید، پیشانی برادر را محکم به دیوار کوبید و هر دو لت ِ در را باز کرد و عباسجان را که ضربۀ پیشانی، افزون بر ضعف، از پای درش آورده بود، چون بزی بی جان، هم از دهانۀ در اطاق به درون گودال پربرف پرتاب کرد و لتهای در اطاق را به شدت بر هم کوفت: «سگ ِ پدرکش! بمیر... سگ ِ پدرکش؛ سگی از این دنیا کم!»

جلد ده: «عمه جان، عمه جان... تو خود می دانی که چه می گویی؟ حرف از جان ِ گل محمد من می زنی؛ حرف از جان ِ من. که گل محمد ما از دستمان می رود؟!» بلقیس پروای چشمان برآشوبیدۀ مارال، گویۀ دردبار او را نه با مهربانی ـ که بلقیس اکنون مهربان نمی توانست باشد ـ برید و گفت: «برۀ نر برای کارد است!»

محمود دولت آبادی: کلیدر: 1347 ـ 20/1/1362

 

امسال


ـ امسال دیگر پشت سر آدم های سیاسیِ بد، حرف نمی زنم. چشمم را باز می کنم تا بفهمم چه گونه این آدم ها بالا می آیند.
ـ امسال می خواهم به جای این که بیفتم دنبال کتاب هایی که تا به حال ندیده ام، کتاب هایی که دم دستم است را بخوانم.
ـ امسال به جای سرمایه گذاری روی کارهایی که معلوم نیست ثمر بدهند کارهایی می کنم که می دانم مفید هستند هر چند در دراز مدت.
ـ امسال سعی می کنم خشمگین نشوم و پرخاش نکنم. اگر آدمی بد بود حرصش بدهم که پرخاش کند تا بساط خنده ام جور شود.
ـ امسال هر وقت دلم گرفت کاغذ بر می دارم و می نویسم. برای دوستم، برای وبلاگم برای داستان هایی که توی سرم گیر کرده اند و برای تخلیه هیجانی.
ـ امسال بهار را کار می کنم. عبادت می کنم. مطالعه می کنم حتی اگر شده کار فیزیکی می کنم. لذت خستگی را می خواهم.
ـ امسال مراقب هستم که داشته های اندکم را نگه داری کنم و کمی به آن ها بیفزایم.
ـ امسال دوستان سابقم را مرور می کنم. سعی می کنم ویژگی هایی جدید از آنان کشف کنم. همچینین دوستان جدید بیابم.
ـ امسال برای خودم سال مالی قرار می دهم تا حساب دخل و خرجم را داشته باشم. پس انداز می توانم؟ نظم را تمرین می کنم.
ـ امسال می خواهم کمتر خودنمایی کنم و داناتر از آنچه هستم به دیگران خودم را نمایش ندهم. امسال اصولاً درباره خودم کمتر حرف می زنم.
ـ امسال دنبال اینم که انتقادهایم از کتاب ها و فیلم ها دقیق تر و برای محض هنر باشد و حاشیه را داخل آن نکنم.
ـ امسال چشمم را باز می کنم تا نعمت بهار، جوانی، سلامت و هر نعمتی که می شناسم را قدر بدانم از آن استفاده کنم و لذت ببرم.
ـ امسال می خواهم از کنار دیگران بودن لذت ببرم و دیگران هم از کنار من بودن لذت ببرند. دلم را بزرگ تر می کنم و تحملم را بیشتر.
ـ امسال را می خواهم جوری تمام کنم که خودم آخر سال حساب کار خودم را داشته باشم.

خدایا! دست های خالی ام را بپذیر!


 

مرگ نویسنده


جی دی سالینجر از دنیا رفت. نویسنده ای که حدود پنجاه سال است کتابی چاپ نکرده اما به گمان من بزرگ ترین نویسنده ی زنده بود. مجموع کتاب های او کمتر از ده کتاب است. معروف ترین کتاب او «ناتور دشت» به معنای نگهبان دشت یا دشتبان است که بهترین ترجمه آن از محمد نجفی است. این کتاب درباره دردسرهای یک نوجوان برای ورود به جوانی است. این کتاب هنوز در برخی ایالت های آمریکا ممنوع است. شاید به خاطر کلماتی باشد که در فارسی به صورت مودبانه ترجمه شده اند. کتاب دیگرش «فرانی و زویی» نام دارد که رابطه یک برادر و خواهر و خانواده ی آنان «خانواه گِلس» را تشریح می کند. کتاب دیگرش «نه داستان» نام دارد که بهترین ترجمه آن از احمد گلشیری است به نام «دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم» و یک داستان بلند هم نوشته به نام «جنگل واژگون» بقیه ی کتاب هایش معروف نیستند و راستش من هم نخوانده ام.

     شاید مهم ترین نکته در مورد کارهای او لحن نوشته های او باشد که بسیار به لحن نوجوان ها نزدیک است. تصویرسازی داستان هایش فوق العاده است و شخصیت ها چنانند که انگار آنان را می شناسید. مضامین فلسفی و عرفانی که در کارهایش مطرح می کند نیز باعث می شود که تا مدت ها فکر شما مشغول باشد. ابتکار او در نویسندگی هم این است که سرگذشت یک خانواده را در چندین داستان جداگانه توضیح داده است. در حالی که هر داستان برای خودش اثر مستقلی است اما وقتی همه آن داستان ها را بخوانی می توانی آن خانواده «خانواده گلس» را بیشتر بشناسی. مثلا در داستان اول «نقاش خیابان چهل و هشتم» می خوانیم که سیمور گلس خودکشی می کند و در «فرانی و زویی» می فهمیم که برادر بزرگ تر این دو آدم به نام سیمور بوده که خودکشی کرده است.

    بهترین نکته ای که از سالینجر در خاطرم مانده این است که سنگین ترین مباحث عرفانی را در ساده ترین داستان ها مطرح کرده است. مثلا بحث دائم الذکر بودن و این که آدم همیشه به یاد خدا باشد و همه ی کارهایش ذکر خدا و عبادت باشد را به راحتی در «فرانی و زویی» مطرح کرده است. بدون این که بر آن تاکید کرده باشد برای همین شاید برخی که آن کتاب را خوانده اند این مساله یادشان نمانده باشد.

     سالینجر در پنجاه سال گذشته چنان گوشه گیر و منزوی بود که برخی گفته بودند چنین فردی وجود خارجی ندارد و یک اسم مستعار است.  سالینجر یک بار اقتباس سینمایی از داستان هایش را تجربه کرده است و پس از آن به هیچ وجه اجازه اقتباس از کارهایش را نمی دهد. داریوش مهرجویی فیلم «پری» را از روی خانواده گلس ساخته بود و نزدیک بود که کارش به دادگاه بکشد. برای کسانی که مضامین عرفانی، دینی و فلسفی مشغولیت ذهنی شان است و به دنیای نویسندگی علاقه دارند شاید بهترین الگوی نویسندگی باشد یا بود.
 «تفاوت میان یک انسان بی‌تجربه و انسانی مجرب در این است که اولی به هر بهانه خواهان مرگی شرافت‌مندانه است، در حالی‌که دومی به خاطر هر چیزی به فروتنی، زندگی را دوست دارد.»
       «ناتور دشت» بخش ۲۴/ ۱۹۵۱ میلادی  

در چارچوب قانون



داشتیم می رفتیم خانه ای بزرگ تر و بهتر که نزدیک خانه قبلی مان بود. وسط اسباب کشی به خانه ی جدید پیدایشان شد. آمده بودند برای خرید خانه. محترمانه توضیح دادیم که ما از قبل درباره این خانه صحبت کرده ایم و بیعانه داده ایم و داریم اسباب هامان را می آوریم و قرار است فردا سندش را به نام ما بزنند اما به خرجشان نرفت. هنوز نتوانسته بودیم اثاثیه را درست بچینیم. برای نهار تعارف کردیم و ماندند.
همان وسط شلوغی برایشان سفره انداختیم. مرد آن خانواده روزنامه کیهان دستش بود و تیترهاش را بلند می خواند. برای این که صدایش را نشنوم تلویزیون را از توی کارتون درآوردم و روی زمین گذاشتم و روشن کردم. اخبار پخش می کرد. پسر کوچکی به نام اسفندیار داشتند. مادرش او را به دستشویی برد. چند دقیقه بعد پسرک لخت دوید توی هال. مادرش دنبالش می دوید. باباش روزنامه را گذاشت روی زمین و با خنده بچه را تشویق می کرد و قربون صدقه می رفت: «قربونت برم. دودول نیست که دولوله» بچه وایستاد رو به روی تلویزیون و شاشید به صفحه تلویزیون. بعد راه افتاد توی خانه. بیشترش هم ریخت روی روزنامه.
      فردای آن روز صاحبخانه آمد. طرف خریدار جدید را گرفته بود. می گفت که آشنا هستند. حتی به روی خودش هم نیاورد که با ما قرار گذاشته است. خانه را به نام آنان زد. از نظر قانونی حق با او بود؛ ما حتی قولنامه هم نداشتیم. فکر می کردیم که طرف حرمت خودش را نگه می دارد و سر قولش می ماند.
حالا توی خانه ی قبلی خودمان اجاره نشین هستیم. موقع رفت و آمدها آنان را می بینیم. نمی دانم چرا به همسایه ها گفته اند حقشان را از چنگ ما در آورده اند؟ اوضاع دارد برعکس می شود!

ادبیات

 

شاید مهم ترین اختراع بشر، زبان باشد. اختراعی که او از هزاران سال پیش آن را پیوسته دقیق تر و کامل تر کرده است تا هم دنیای گستردة پیرامون را بهتر تعریف کند
و بشناسد و هم دنیای پیچیدة درون را بهتر تصویر کند و بشناساند. در این زمینه دانش های بسیاری به شناخت و تکامل زبان کمک کرده اند و می کنند، اما مهم ترین
وسیلة تکامل این اختراع، و هر چه دقیق تر کردن کارایی اش، ادبیات است.
       ادبیات وسیلة کوشش و کاوش برای رسیدن به دو شناختِ اساسی است: شناخت انسان و شناخت زبان. با هر قصه، هر داستان کوتاه، هر رمان، گوشه هایی از وجود
انسان را بهتر می شناسیم و با ریزه کاری ها و شگردهای اختراع بی نظیرِ او، یعنی زبان، بهتر آشنا می شویم. اختراعی که به او امکان می دهد هم خود را بشناساند و هم با
دیگر پدیده ها آشنا شود.
     علوم و فنون بسیاری هستند که مستقیم یا غیرمستقیم به شناخت انسان و زبان او کمک می کنند، اما ادبیات است که می تواند تا اعماق ذهن و دل آدمی را بکاود و
احساس ها و عواطف او را بشناساند. علوم و فنون بسیاری برای تحقیق در جنبه های بی شمارِ جسم و جان انسان و جهانِ عظیم پیرامونش تدوین شده اند، اما ادبیات است
که می تواند ابزارِ دقیق و کارآمدی برای تماشا و درکِ همة زاویه های تاریکِ دنیای گستردة درون آدمی باشد. داستان، با نیروی تخیل، تا ژرفناهایی از ضمیر انسان نفوذ
 می کند که هیچ علم و فن دیگری توان پیشروی به آنجاها را ندارد. دانش و فن شاید ما را بخوبی با چگونگی ساخت و مفهوم یکایک پدیده های مادی و معنوی جهان
آشنا کنند، اما تنها ادبیات است که چون آینه ای هم جسم مادی و هم جهان خیال آدمی را به او نشان می دهد.

                                                                              
                                                   بخشی از مقدمة جعفر مدرس صادقی
                                         بر ترجمة متن کوتاه شدة «ماجراهای تام سایر» نوشتة
                                            مارک تواین. کتاب مریم وابسته به نشر مرکز

 

چه می کردم؟

 

مثل این که سرش را بردارد و ببرد. سرش را میان دو دستش گرفته بود و می رفت. ناراحت شدم. نباید این طور بهش می گفتم؛ حتی اگر حقش بود و واکنش طبیعی کاری که کرد این بود. بوی خون می آمد و هر طور شده باید جلوی پیش رفتن آنان را می گرفتم؛ اما نمی فهمیدند که مخالفت های من به خاطر دوست نداشتن تغییر نیست، به خاطر روش غلطی است که می خواستند تغییر کنند. خراب کردن، هیچ وقت مقدمه ای برای درست کردن نیست. خانه ای که خراب می کنند به حدّی خراب شده که دیگر ارزشی ندارد. هیچ وقت خانه ای که ارزش دارد را نباید خراب کرد؛ حتی اگر می خواهی خانه ی بزرگ تری بسازی. قدیم ها که این طور بود. حالا را نمی دانم.
           محسن و عاطفه سر پدر و مادرهاشان داد کشیده بودند و حالا جفتشان توی خانه ی پدری شان بی آبرو بودند. همان روز اول که عاطفه آمد پیش من و گفت که محسن را می خواهد و محسن به او پیشنهاد ازدواج داده، به او گفتم که باید صبر داشته باشد. به او گفتم اگر می خواهی صد سال داد بزنی باید یک سال سکوت کنی. سرش را تکان داد؛ اما نفهمید. محسن عاقل تر بود. پول هاش را جمع کرد و همانی شد که بهش گفته بودم؛ وقتی به باباش گفته بود می خواهم زن بگیرم، گفته بود من پولی ندارم. محسن هم گفته بودم ازت پول نمی خوام. فقط باهام بیا. باباهه هم دیگر جوابی نداشت بدهد و جلوی همه گفته بود چه بهتر یک نان خور کم تر؛ بعد محسن مشکل اصلی را مطرح کرده بود که من دختر فلانی را می خواهم. معصومه بهم گفت که اگر محسن همان اول جلوی همه گفته بود من دختر فلانی را می خواهم شک نکن که باباش می زد توی گوشش و سر لج بازی هم که شده هرگز رضایت نمی داد؛ اما با روشی که محسن پیش گرفته بود بابایش نتوانست کاری بکند. فقط پوزخندی زده بود و گفته بود: زرنگ شدی پسر!
           عاطفه مثل خنگ ها همان اول به مادرش گفته بود و او هم از ترس این که برادرهایش دخترک را ناکار نکنند، حبسش کرده بود و قضیه لو رفته بود. پدرش داد زده بود که محسن را خواهد کشت و برادرهایش هر روز مسیر رفت و آمد محسن را پی جویی می کردند؛ مگر گیرش بیاورند و زهر چشمی نشانش بدهند. دخترک همه چیز را به هم ریخته بود.
            محسن که مُرد، اول از همه عاطفه دید؛ جلوی چشم خودش بود. خیر سرمان پادرمیانی کردیم که بعد از سه ماه عاطفه را ببریم خرید. محسن خبردار شده بود و از آن سر خیابان می خواست بیاید این طرف که ماشین رسید و بلندش کرد هوا. عاطفه بعداً گفت که دیده مردی پرت شد توی جوب. نشناخته بودش. مادرش چادر انداخت روی چشم های عاطفه که نبیند. سر و صدایی به پا شد. عاطفه را به خانه برگرداندند. همه فهمیده بودند که محسن بوده جز عاطفه.
            هر چه از دادن خبر بد بیزارم باز تا چشم باز می کنم وسط نکبت و مصیبت هستم و همه از حال رفته اند و خودم باید جمع و جورش کنم. مادرش لباسم را کشید که تو باید خبر را به عاطفه بدهی. بیچاره نمی دانست قبلاً یک بار خبر مرگ محسن را به او داده بودم. آن بار عاطفه سرش را میان دو دستش گرفت و به طرفِ در رفت. ناراحت شدم. نباید خبر را این طور به او می گفتم. آن بار وقتی عاطفه دروغ بودن خبر را فهمید برایم پیغام داده بود که: «از شما انتظار نداشتم». این بار چه می کردم؟


 

باغِ بی‌برگی


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید
بافته بس شعله‌ی زر تارِپودش باد
گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید
باغ بی‌برگی، که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردون‌سای اینک خفته در تابوت پستِ خاک می‌گوید


باغ بی‌برگی
خنده اش خونی‌است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز.


                                                                                  مهدی اخوان ثالث



اين شعر را محمدرضا اسدي به من معرفي كرد. با صداي خود اخوان برايم گذاشت. شعر را دوست داشت و حفظ بود. چه لذتي برديم در آن نيمه شب كه من برايش ويندوز نصب مي‌كردم و او از ميان كاست‌هاي نابش برايم شعر پيدا مي‌كرد. خداش بيامرزاد!

گاهي فقط سكوت


«آن‌ها» كتاب سوم از مجموعه شعرهاي شاعر جوان «فاضل نظري» است كه چند ماهي است منتشر شده است. كتاب اول ايشان «گريه‌هاي امپراطور» و كتاب دوم «اقليت» نام دارد. شعري از كتاب «آن‌ها» تقديم مي‌شود:

چشمت به چشم ما و دلت پيش ديگري است
جاي گلايه نيست كه اين رسم دلبري است

هر كس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آينه‌ها زود باوري است

مِهرت به خلق بيشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان، نابرابري است

دشنام يا دعاي تو در حق من يكي است
اي آفتاب هر چه كني ذره پروري است

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهي فقط سكوت سزاي سبك‌سري است.

امتحان


عمه خانم مشغول سرخ کردن بادنجان است. محسن با داد صدایش می زند. عمه که سرش را بالا می گیرد، پسر عمو می گوید:
- عمه جان یه بادنجون به ما بده!
عمه اشاره می کند که بیا. پسر عمو به تاخت می رود پایین و از ظرف کنار عمه بادنجانی سرخ شده را برمی دارد و پیش ما می آید. با هم توی آشپزخانه می رویم و نان های مانده را در حالی که از تکه های بادنجان داغ شده اند و از میان آن ها روغن می چکد به دندان می کشیم. عمو که وارد حیاط شده داد می زند:
- بچه ها کجا رفتین؟
و بعد رو به عمه می گوید:
- اینا یه جا دارن خرابکاری می کنند که ساکتن.
خنده مان می گیرد. خرابکاری اصلی رو صبح انجام دادیم. صدایش فردا در می آید که البته ما اینجا نیستیم. قرار است فردا با عمو به دریا برویم. بابا فردا که ماشین را ببیند دستش به ما نمی رسد. تا هفته آینده هم که برگردیم دیگر سرد شده است و دلش نمی آید ما را بزند هر چند سرکوفت ها سرجایش هست.
    مسأله ماشین از آن جا شروع شد که محبوبه گفته بود می خواهد برود امتحان بدهد و فردا همه جا تعطیل است. رضا این خبر را برای من آورد. با خودم گفتم که این چه جور امتحان کوفتی است که توی مرداد ماه برگزار می شود آن هم روز جمعه. فهمیدیم امتحان نقاشی است. جاسوس ما توی دخترها خواهرم زهراست که هم سن محبوبه است و بیش از دو تا دختر عمو با هم دوست هستند. مشکل محبوبه این است که تک فرزند است  و کمی لوس. امتحان برای ورود به هنرستان است. پریروز عصر با هزار بدبختی زهرا را کناری کشیدم و با تطمیع و تهدید راضی اش کردم محبوبه را بیاورد زیر پنجره. از آن جا به محبوبه گفتم که حاضرم او را با ماشین برسانم به شرطی که دهنش قرص باشد. اصلاً قبول نکرد. آن قدر ترسید که از گفتن خودم پشیمان شدم. صبح زود با رضا و محسن ماشین را به هزار بدبختی از توی گاراژ در آوردیم و تا سر کوچه هل دادیم. به راحتی روشن شد. محسن و رضا هر چه قدر التماس کردند یک دور بزنیم قبول نکردم. گفتم فقط محبوبه را می رسانم و تمام. هر چه دهنشان آمد به من گفتند. گفتم که اگر دور بزنیم حتماً کسی ما را می بیند اما محبوبه را که برسانم از جاده پشتی می روم. باورشان نمی شد. آن جاده پر از دست انداز با شیب های تند بود. محسن و رضا قبول کردند برودند اما فهمیدم که پشت درخت ها قایم شده اند. می خواستند ببینید واقعاً از جاده پشتی می روم یا نه. ساعت هفت و ربع محبوبه از خانه بیرون آمد. کتانی پوشیده بود. معلوم بود که خودش را آماده کرده که اگر وسیله ای آشنا گیر نیاورد همه راه را پیاده برود. سر کوچه جلویش سبز شدم. جا خورد. ماشین را نشانش دادم و گفتم که می خواهم او را برسانم. کلی ترسید. گفتم:
- حالا که ماشین را آورده ام، بیا سوار شو!
 سوار نمی شد. داد زدم:
- همه اش رو پیاده برو تا با سر و وضع گِلی به امتحان برسی.
خودم پشیمان شدم. رفتم جلویش ایستادم. راهش را کج کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم:
- یک دقیقه حرف من و گوش بده!
- نمی دم.
- محبوبه!
ایستاد. گفتم:
- ببین! از اون جاده پشت درخت ها می ریم توی جاده رسولی بعدش می ریم کنار زمین های کارخانه قند. آخر کارخانه قند پیاده شو از روی پل رد شو برو شهرک. هیچکس نه ماشین را می بیند نه تو را. الان اون جا هیچکس نیست.
آن قدر ترسیده بود که نمی توانست فکر کند. راه افتاد که برود. گفتم:
- مگه ندیدی جمعه ای من بچه ها رو رسوندم باغ. فکر کردی بلد نیستم؟
این آخرین تیر ترکشم بود. اگر نمی گرفت دیگر دنبال محبوبه نمی رفتم و بچه ها را صدا می زدم تا ماشین را طرف گاراژ هل بدهیم و سر جاش برگردانیم. محبوبه ایستاد. خودش هفته پیش دیده بود که ماشین جلوی باغ ترمز کرد و من راننده بودم و بچه ها را آوردم. نمی دانست که سر کوچه بابا ماشین را به من داده بود تا پز بدهم. آن کوچه هیچ چیزی نداشت تا بابا بترسد. حداکثر آن وانت قراضه را به دیوار گِلی می زدم. محبوبه آن روز فقط رسیدن ماشین و پیاده شدن بچه ها را دیده بود. تردید محبوبه را که دیدم جان گرفتم. فهمیدم قلابم گرفته و هر چه بیشتر از این حرف بزنم کار خراب تر می شود بهتر است بگذارم خودش با خودش کلنجار برود. محبوبه برگشت نگاهی به من انداخت و گفت:
- اگر کسی ما را ببیند چی؟
- خوب ببیند. مگه چی کار کردیم. تازه شم من ماشین رو برداشتم. پای من حساب میشه.
رفت طرف ماشین.  ذوق کردم. خیلی سعی کردم جلوی خوشحالی خودم را بگیرم. اولین بار بود تنها سوار ماشین می شد. چه برسد که مسافر هم داشتم. نباید می فهمید. خیلی آرام. ماشین را راه انداختم. خیلی یواش می رفتم. محبوبه توی خودش بود و نمی دید چه قدر می ترسم. جاده به درد موتور هم نمی خورد چه برسد به وانت که اصلاً فنر ندارد.  دست انداز ها آن قدر بد بودند که محبوبه یک بار سرش به سقف خورد. خندیدم. ناراحت شد و گفت:
- چرا تند می ری؟
خنده ام گرفت. گفتم:
- کجای این تنده؟
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. خداییش یواش می رفتم. خنده اش گرفت. کیف کردم. ادای مردها را در آوردم و حواسم را دادم به شیشه جلو اما هیچ چیز را نمی دیدم. آن قدر فکرم مشغول بود که وقتی از روی یک سنگ رد می شدم یادم می افتاد چند ثانیه پیش آن را دیده بودم و این ضربه به کف ماشین مربوط به آن است. از همه بیشتر دم کارخانه ترسیدم. نگهبان کارخانه ماشین بابا را می شناخت و اگر از شانس بد من هوس می کرد جلو بیاید یا بعداً به بابا می گفت که ماشین را دیده است بد می شد. خوشبختانه هنوز چراغ محوطه کارخانه روشن بود. فهمیدم هنوز بیدار نشده است. آرام از جاده کناری کارخانه رد شدیم تا به آخر جاده رسیدیم. محبوبه که خواست پیاده شود تازه فهمیدم که تمام زمین گِل است. گفتم بیاید از طرف من پیاده شود که مجبور نباشد ماشین را دور بزند. آمد. باز هم دو سه متری را توی گل ها رفت تا به پل رسید. کف کفشش را به سیمان های پل می زد تا گِل هایش بریزد. سرش را بلند کرد و گفت:
- خیلی ممنون.
خودش خجالت کشید. دیگر کفشش را تمیز نکرد و رفت. باید دور می زدم. جاده آن قدر باریک بود که برای دور زدن باید توی زمین های اطراف می رفتم که سطحش پایین تر از جاده بود. جلو که رفتم ماشین افتاد توی چاله کنار جاده و تا به خودم بجنبم نصف ماشین از جاده بیرون رفته بود. آن قدر شیبش زیاد بود که با شکم افتاده بودم روی فرمان. زدم دنده عقب. ماشین زورش نمی رسید بیاید بیرون.  تا آخر گاز دادم. دود لاستیک های عقب بلند شد. آخرش صدای خیلی بدی داد و بوی سوختگی آمد اما دیدم که دارد بیرون می اید. به محض این که کمی بالا آمد به سرعت عقب رفت و تا بیایم پایم را از روی گاز بردارم و ترمز بگیرم زد به توری محافظ زمین های پشتی کارخانه و دو سه متر را کند. آن قدر ترسیده بودم که خیس عرق بودم. من که می خواستم هیچکس آمدن و رفتنم را نبیند آن قدر سر و صدا و خرابکاری کرده بودم که همه  عالَم داشتند خبردار می شدند. زدم دنده جلو و یواش ماشین را بیرون آوردم. راه افتادم. چند متری که رفتم نگه داشتم. دلم می خواست گریه کنم. آمدم پایین. هیچکس تا دورها دیده نمی شد. اما می دانستم ماشین بابای من را از  دور می شناسند. به سپر جلو و عقب نگاهی انداختم. چیزی نشده بود. لامصب تیرآهن بود. کیفور سوار شدم و راه افتادم. سر کوچه ماشینی رد شد. سرم را پایین انداختم و زود پیچیدم. بعد به فکر افتادم اگر من او را ندیدم او که من را دیده است. بهتر بود نگاه می کردم اما دیگر رفته بود. ماشین را کنار درِ گاراژ نگه داشتم و پایین آمد. رفتم توی خانه. بی بی بیدار شده بود. سلام کردم. محسن و رضا از پنجره آمدن منو دیده بودند و به خاطر این که بی بی نبیندشان پشت در بودند. بی بی که رفت دستشویی توی حیاط، آمدند بیرون. در را باز کردیم. از ترس داشتیم می مردیم. رضا شیطنت کرد. در دستشویی را از بیرون قفل کرد. ماشین را که تو بردیم. خیس عرق بودیم. ماشین پر از گِل شده بود. در گاراژ را بسته بودیم و داشتیم گِل ها را تمیز می کردیم که رضا گفت:
-  درِ دستشویی!
و پرید توی حیاط. وقتی آمد. می خندید. گفتیم چی شده. گفت هیچی بی بی نبود. نمی دونم چه جوری در رو باز کرده بود و رفته بود. موقع بیرون آمدن بود که محسن گفت:
- این لاستیک ها چرا این جوری اند؟
نگاهم که افتاد فهمیدم قضیه لو می رود. لاستیک ها را انگار با سمباده ساییده باشی. نازک شده بودند و تمام خطوط روی آن ها رفته بود. معلوم هم بود که تازه است. دیگر نمی شد کاری کرد. در را بستیم و رفتیم. تا فردایش هزار بار مردم و زنده شدم. آخر فقط  چهارده سال داشتم.

درباره الی

 

هر سال در سینمای ایران کمتر از انگشتان دست فیلم پیدا می شود که بتوان آن را تا آخر دید. این روزها فیلم «درباره الی» روی پرده سینماهاست. این فیلم شاید بهترین فیلم سینمای ایران در سال گذشته باشد. «درباره الی» درباره دروغ است. به جای هر چیزی، مطلب يك منتقد خارجي را مي آورم كه خيلي خوب و كوتاه نوشته است:

 «درباره الی» یک شاهکار است، که نمی‌شود نادیده‌اش گرفت/بهترین فیلم 2009 تا به حال/[a Masterpiece]

حقیقتش را بخواهید این روزها حسابی فعال بوده ام و از همان هفته اول جشنواره فیلم آرت هم فیلم های زیادی دیدم و به آرشیوم اضافه کردم. حتی فیلم «نگهبان» را با آن همه سر و صدایی که به راه انداخته بود، دیدم. اما امروز به من اجازه بدهید درباره فیلمی صحبت کنم که هفته پیش در فیلم آرت دیدم. فیلمی که به شدت درگیرش شدم...
   فیلمی که موقع نمایش در فیلم آرت به قدر کافی به آن اهمیت داده نشده بود، و از همه فیلم های دیگر لذت بخش تر و ارضاکننده تر بود. بهترین و محبوب ترین فیلمی که من امسال تا به این جا دیده ام،
«درباره الی» است. فیلمی که اصغر فرهادی کارگردانی اش را برعهده داشته و برنده جایزه خرس نقره ای برلین هم شد. نمی توانم درباره آن خیلی صحبت کنم مگر این که خیلی حاشیه بروم و توضیح بدهم. مانند بسیاری از فیلم های ایرانی این فیلم هم به شدت بر پایه تعلیق استوار است. تعلیقی که گاهی برمبنای موقعیت است (برای این شخصیت چه اتفاقی خواهد افتاد؟) و گاهی هم تعلیق روانی است (این شخصیت ها چه چیزی را از یکدیگر مخفی می کنند؟). شروع فیلم به نوعی تحت تاثیر اریک رومر است و بعد به سمت چیزی تلخ تر و دردناک تر می رود. حتی کمی هم حال و هوای شومی دارد چیزی در مایه های آثار پاتریشیا های اسمیت.×
درست زمانی که دارید قصه را عمیقاْ و کاملاْ با همه وجودتان احساس می کنید و با آن همراه می شوید، فیلم به نرمی سوالات غیرمعمول اخلاقی را هم مطرح می کند. به غرور و شرف مردانه اشاره می کند و به این که چه طور ممکن است یک خنده از سر بی فکری، احساسات یک نفر را جریحه دار کند تا جایی که باعث نگرانی مان شود که نکند ما مسئول سرنوشت محتوم دیگران باشیم. نمی توانم فیلم دیگری را به یاد بیاورم که آن قدر عمیق به خطرات دروغ گفتن برای تخفیف غم و اندوه کسی پرداخته باشد. اما دیگر چیزی نمی گویم: هر چه قبل از دیدن این فیلم درباره اش کمتر بدانید، بهتر است. «درباره الی» شایستگی یک پخش جهانی فوری را دارد.
                                                                           دیوید بوردول

×[پاتریشیا های اسمیت، نویسنده مشهور داستان‌های جنایی؛ از جمله بیگانگان در ترن و معمای آقای ریپلی]
 
 
نویسنده و کارگردان: اصغر فرهادی (فیلم های قبلی: رقص در غبار، شهر زیبا، چهارشنبه سوری)
بازیگران: گلشیفته فراهانی، شهاب حسینی، ترانه عليدوستی، پیمان معادی، مریلا زارعی، مانی حقیقی، رعنا آزادی ور، احمد مهران فر و...
         بهترین فیلم بخش بین الملل جشنواره ترایبکا
         سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی جشنواره فجر
         بهترین فیلم از نگاه تماشاگران در جشنواره فجر
         سیمرغ بلورین بهترین صدابرداری در جشنواره فجر
 
 

تفكيك قوا


«قبل از اسلام کشورهای متمدن تفکیک قوا داشتند، مال این قرن و آن قرن نیست. الان هم کشورهای اسلامی و غیراسلامی دارند. معلوم می‌شود این جزو فطرت و بنای عقلاست.
   معنای تفکیک قوا این است که یک عده قانون وضع می‌کنند، یک عده اجرا می‌کنند، سومی می‌بیند آیا قانون درست اجرا شد یا نه؟ تفکیک قوای مملکت به سه قوه مقننه و مجریه و قضائیه این است. این که کسی خودش قانون وضع کند و خودش اجرا کند و خودش قاضی باشد، مشکل دارد.
    حالا ما گفته‌ایم فصل‌الخطاب قانون است؛ اما همان که دارد اجرا می‌کند، می‌گوید کار من مطابق قانون است. تطبیق قانون بر کار او به دست اوست، اندراج کار او تحت قانون هم به دست اوست و این مشکل‌آفرین است.
  این را هم بدانید که در ایران "از خارجی هزار، به یک جو نمی‌خرند". بعد از این که کشور نظامِ مقتدر دارد، رهبر آگاه دارد، ملت متقنی دارد، از خارجی هزار به یک جو نمی‌خرند.»

               بخشي از سخنان آيه اله جوادي آملي در خطبه هاي اين هفته نماز جمعه قم.


 

باور نكن!



                           اگر از احوال ما خواسته باشي اين جا حال همه ما خوب است؛
                                              اما تو باور نكن!




اعتراض

  

 

                                   با دروغ؟

                     با باتوم؟

                     

 

 

 

سی­یاسی


در انتخابات پیش­رو بیش از چهل میلیون واجد شرایط رای دادن در ایران وجود دارد. معمولاً حدود سی درصد این افراد در انتخابات شرکت نمی­کنند. حدود سی درصد آنان به رئیس جمهور دوره اول رای خواهند داد و حدود سی درصد باقیمانده به بقیه کاندیداها رای می­دهند. با توجه به اتفاقی که در مناظره رئیس جمهور با میرحسین موسوی افتاد، به نظر می­آید آن سی درصدی که قصد شرکت در انتخابات را نداشتند تمایل به شرکت پیدا کردند و از میان سی درصدی که به سایر کاندیداها رای می­دادند و حتی از میان آن سی درصدی که به رئیس جمهور فعلی می­خواستند رای بدهند، تمایلی برای رای دادن به میرحسین موسوی به وجود آمده است. امید می­رود که آن سی درصدی که انتخابات را تحریم کرده­اند بفهمند که وضعیّت فردای ما میان این سی درصد یا آن سی درصد است. یا این سی درصد هم­چنان در انتخابات شرکت نمی­کنند که در نتیجه رای آن سی درصد واجدین شرایط که به رئیس جمهور فعلی رای می­دهند حدود نصف شرکت کنندگان می­شود و رئیس جمهور فعلی إبقاء می­شود و یا این سی درصد، شرایط را درک می­کنند و در انتخابات شرکت می­کنند در این صورت رأی رئیس جمهور فعلی به هیچ وجه نصف شرکت کنندگان نخواهد شد و انتخابات به دور دوم کشیده خواهد شد که یک پیروزی برای مخالفین رئیس جمهور فعلی است؛ چون شرایط دور دوم کاملاً تفاوت دارد و هر اتفاقی در آن ممکن است بیفتد. (در دور دوم اکثریّت نسبی شرط است نه اکثریت مطلق) اصلاً مهم نیست که اگر تحریم کنندگان انتخابات در انتخابات شرکت کنند به چه کسی رای بدهند؛ چون با شرکت آنان، شمار شرکت کنندگان بیشتر می­شود آن­گاه میزان نصف شرکت کنندگان عدد بالایی خواهد بود که رئیس جمهور فعلی آن قدر رأی ندارد.
     کسانی که در انتخابات شرکت نمی­کنند با استفاده نکردن از حق خودشان از حالا اعلام کرده­اند که برایشان مهم نیست چه کسی رئیس جمهور شود و حق اعتراض و مقایسه را از خودشان گرفته­اند. عجیب آن است که همین افراد بیشتر از همه غر می­زنند واعتراض می­کنند. هر وقت که مردم مصمّم به شرکت در انتخابات شده­اند پیش­بینی­ها به هم ریخته است و من عاشق به هم ریختن پیش­بینی­ها هستم به ویژه آن­که امروز نیاز به آن هم داریم. من از همه خواهش می­کنم در انتخابات شرکت کنند و تمام اطرافیانشان را هم تشویق کنند. کنار کشیدن و بی تفاوتی هزینه هایی دارد که به گمانم ما بیش از طاقتمان داریم آن را می پردازیم. آنان که تلاش می کنند نتیجه آن را هم می بینند. به گمانم همین که برخی شعور مردم را بازیچه نگیرند و فکر نکنند با کارهای پست می­توانند مردم را گول بزنند خودش یک پیروزی است. واقعاً تردید دارم؛ اما به شدّت امیدوارم که تعداد شرکت کنندگان بالا برود و نتیجه­ای جز آن­چه دولت­یان می­خواهند رقم بخورد.... ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.

بعد از تو


و چون زهرا (س) را در آرام­گاه گذاردند، امیر (ع) گریست. بر آن خاک تازه دست گذاشت و گفت:

نفسی علی زَفَراتِها محبوسه                یا لیتَها خرجَت مع الزفراتِ
لاخیرَ بعدکِ فی الحیاه و إنمّا              أبکی مخافه أن تطولَ حیاتی.

جانم از اندوه نبودن او در زندان­ست / ای کاش بر این اندوه از تن به در شود!
پس از تو خیری در این زندگی نیست / می­گریم که مباد زندگی­ام طولانی باشد.

تهمت


زن بر لبه­ی در نشسته و سبزی پاک می­کند. بی­خیال و آسوده است. هیچ کس گمان نمی­کند کار او باشد. از همان اول بد شد. همان وقت که نگاه اول صاصب­خانه را پذیرفت، دانست که روز خوش نخواهد دید. گاهی که تنها می­شود تنها قطره­ی اشکی ناخودآگاه سرازیر می­شود که زود آن را پاک می­کند. می­خواهد به خودش بقبولاند که چیزی نشده است. حتی سر قبرش رفت و گریست.
    وقتی مرد صاحب­خانه آمد پایین، زن دانست که کارش ساخته است. وقتی آن طور مرد غریبه­ای به خودش جرأت بدهد که در را باز کند و داخل بیاید، زن باید بداند که کار از کار گذشته است. جیغی کشید و به طرف اتاق دوید؛ اما نتوانست در را ببندد. در به زور باز شد و زن با ضربه­ای نقش زمین شد و شد.
     یک هفته توی این فکر بود که به شوهرش بگوید یا نه. درگیری ذهنی مریضش کرد و یک هفته در بستر افتاده بود و کابوس می­دید. شوهر بیچاره گمان می­کرد از دوری خانواده­ است. دیر می­رفت و زود برمی­گشت تا پرستار این عروس جوان باشد. بعد که از بستر برخاست به این نتیجه رسیده بود که گفتنی نیست. چند ماه فکر و ذکرش این بود که چه کند. نمی­شود که وانمود کرد هیچ نشده است. تازگی­ها هم مردک بیشتر خودش را نشان می­داد و تنش را می­لرزاند که نکند دوباره... چند ماهی همه درها را قفل می­کرد و تا راه داشت توی ساختمان با مردک تنها نبود و به بهانه­ای بیرون می­زد. وقتی تصمیمش را گرفت، توی آینه نگاه کرد. هیچ تردیدی در چشم­های آن زن درون آینه ندید.
    از یک هفته قبل به سیمین گفته بود که این هفته چهارشنبه با جاری­اش می­خواهد برود سینما و اخراجی­های دو را ببیند. سیمین روزهای زوج هفته عصرها ساعت پنج تا هشت می­رفت دیالیز. دخترشان چهارشنبه­ و پنج­شنبه­ها بعد از مغرب به خانه می­آمد و پسرشان هم آن روز رفته بود ورزشگاه. چند ماه بود که تمام آمار خانه­ی آن­ها را داشت. این ماه عصرها شوهر خودش اضافه­کاری می­ماند. پس عصر چهارشنبه این هفته مردک توی خانه تنها می­ماند. فکر همه جایش را کرده بود. حدود ساعت پنج، لباس­های بیرونش را پوشیده بود و آماده بود. می­دانست که سیمین هم آماده است و منتظر تاکسی است. صدایش زد که:
-        سیمین جون! قربونت به آقاتون بگو یه نگاهی به این دودکش آب­گرم­کن بندازه! به نظرم گرفته.
چند دقیقه بعد سیمین با مردک آمدند پایین. مردک نگاهش را کنترل می­کرد تا زنش نفهمد. نگاهی به لوله­ی دودکش انداخت. دست کرد و چیزی را پایین کشید. یک کبوتر توی لوله گیر کرده بود. لوله باز شد و سر و صورت مردک سیاه شد. دو زن کمی خندیدند. زن جلوی سیمین در خانه­اش را قفل کرد و با سیمین و مردک بالا رفت و از خانه بیرون زد. از پشت سرش صدای سیمین را ­شنید که سر شوهرش داد می­زد:
-        اون­جوری راه نیفتی تو خونه! برو دوش بگیر لباساتو عوض کن!
 تاکسی را دید که جلوی خانه ایستاد. سرکوچه کمی این پا و آن پا کرد تا سیمین سوار بر تاکسی بشود و برود. بعد به خانه برگشت. صدای لوله­های آب می­آمد. برای این که مطمئن شود رفت توی آشپزخانه خودشان و بخار آب را از پنجره­ی کوچک حمام آنان دید و صدای شرشر آب را شنید. رفت روی صندلی ایستاد. سیم را از کیفش بیرون آورد. از پیش اندازه گرفته بود. نیم متر از سیم را لخت کرده بود. سیم را از پنجره توی حمام آنان انداخت. با شتاب دو شاخه را به پریز زد و دادهای مرد را شنید. چند دقیقه بعد سیم را کشید. آرام آینه­ای را که درست کرده بود درآورد و سر چوب دسته­ی زمین شوی گذاشت و بالا برد. از توی پنجره مرد را دید که لخت کف حمام افتاده است و خِرخِر می­کند. دوباره سیم را انداخت و به برق زد. مرد خلاص شد. رفت بالا توی هال و در خانه­ی آنان را آرام باز کرد. پشت در حمام ایستاد و به در زد. صدایی نمی­آمد. آرام در را باز کرد. مرد مرده بود. لامپ حمام را شکست و رفت.
    توی مراسم بیشتر از همه گریه کرد. زن­ها با تعجب نگاهش می­کردند. می­دانستند غریب است و گمان می­کردند این را بهانه کرده تا دلی سبک کند. عصر بود. نشسته بود لبه­ی در و سبزی پاک می­کرد. یکی از پیرزن­های محله از کنارش رد شد. برگشت و به او گفت:
-        رو پایین در نشین دخترم. به تهمت گرفتار می­شی!
بلند شد و کناری نشست.

حاصل عمر

 

اگر بتوانم دلی را از شکستن بازدارم،
زندگی‌ام بیهوده نخواهد بود.
اگر بتوانم روحی بی‌قرار را آرام سازم
یا دردی را تسکین بخشم
 یا سینه‌سرخی ازپای‌فتاده را به آشیانش رهنمون گردم،
عمرم بی‌ثمر نخواهد گذشت.


                                                        امیلی دیکینسون
                                               برگردان: زنده یاد محمدرضا اسدی
(ایشان مدت کمی با نام کاربری "کرگدن" عضو این وبلاگ بود.
چند روز پیش سالگرد تنها رفتن او بود.)
 
روحش شاد!


 

چند کیلو خرما برای مراسم تدفین

  

چند وقتی است که دیدن فیلم­های ایرانی را شروع کرده­ام؛ حتی دوره­ی کامل برخی سریال­های ایرانی را می­بینم. در این میانه فیلمی دیدم که برخلاف همه آن فیلم­ها (به جز سریال روزی روزگاری که محشر بود) حرفی برای گفتن داشت و لذت داستان دیدن را به من هدیه داد. از آن فیلم­هایی که به سازنده­اش حسودی می­کنی و پیش خودت می­گویی که ای کاش من این را ساخته بودم. اسم فیلم بود: «چندکیلو خرما برای مراسم تدفین»
  در اوج معروف بودن محسن نامجو مستندی زندگی­نامه­ای درباره­ی او میان طرفدارانش دست به دست می­گشت. «آرامش با دیازپام ده» که سامان سالور ساخته بود. در آن فیلم نسلی از هنرمندان در حاشیه معرفی شد که معلوم بود به زودی خودشان را مطرح خواهند کرد. این مستند علاوه بر معرفی چندین هنرمند بیش از همه سازنده این مستند یعنی سامان سالور را مطرح کرد. این فیلم در جشنواره بيست و چهارم فيلم فجر، کانديدا سيمرغ بلورين بهترين فيلم دوم شد و توانست در جشنواره­هاي مختلف خارجي جوايزی از جمله «يوزپلنگ طلايي جشنواره لوکارنو» ، «بالن طلايي جشنواره سه قاره نانت»، «بهترين فيلم جشنواره ادينبورگ» و جايزه «يهترين فيلمنامه و فيلم از جشنواره اوبن» فرانسه  را دريافت نمايد.
در اين فيلم داستاني 85 دقيقه اي که به صورت نگاتيو و سياه و سفيد توسط « تورج اصلاني» فيلمبرداري شده «محسن تنابنده» ، «نادر فلاح»، «محسن نامجو»، «محمود نظر عليان» و «حسن رشيد قامت» نقش آفريني کرده­اند. شاید به جای خلاصه فیلم بتوان گفت که داستان یک مامور پمپ بنزین متروکه است که... ولش کن داستان لو می رود.

رسیدن

نامه خمینی جوان به همسرش در 1312 وقتی که در سفر حج بود:

تصدقت شوم الهی قربانت بروم در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است.
عزیزم امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم.
حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.
در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم. از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل. از این حیث قدری نگران هستم ولی از حیث مزاج بحمدالله به سلامت.
بلکه مزاجم بحمدالله مستقیم‌تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالی است دلم برای پسرت قدری تنگ شده است. امید است که هر دو به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند. اگر به آقا و خانم‌ها کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید.
من از قِبَل همه نایب‌الزیاره هستم. به خانم شمس آفاق سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر سلام برسانید. به خاور سلطان و ربابه سلطان سلام برسانید.
صفحه مقابل را به آقای شیخ عبدالحسین بگویید برسانند.
ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت روح‌الله

سال کبیسه

سالی که بر من و تو گذشت
فقط سیصد و شصت و پنج روز
نبود
جمعه­ها را
باید
دو روز حساب کرد.
                          احمدرضا احمدی.

تمام فروردین به فکر کردن به یک خانواده­ی عراقی گذشت. یک فیلم­نامه بلند که به عنوان اولین کار جدی می­خواستم انجام بدهم. این قدر لفتش دادم که امسال چهار یا پنج فیلم با این موضوع از تلویزیون پخش شد!
  هنوز مزه­ی آمدن اردیبهشت را نچشیده بودم که روز دوم آن بهترین دوستم رفت. محمدرضا اسدی که مثل برادر بزرگ­تر برایم مهربان بود، در آزادراه تهران ـ قم به رحمت خدا رفت.
اردیبهشت بر همه کس خوب و خرّم است
اردی­بهشت ماست که اردی­جهنم است.
   بعد از سال­ها یک دلِ سیر، گریه کردم. دیگر هم حوصله ندارم بقیه ماه­ها را بنویسم. فقط در شهریورماه یک اتفاق شخصی برای من افتاد که برای خودم مهم بود.
   امسال چهارسال است که حلقه سه­شنبه تشکیل شده است. دو سال است که دیگر جلسه­ی هفتگی نداریم. هر چه به بچه­ها گفتم که بیایید یک مجلس ختم بگیریم و رسماً تمامش کنیم کسی جدی نگرفت. راستش همه عادت کرده­ایم دعوتمان کنند.
   بچه­ی یکی از بچه­ها مرده به دنیا آمد. سوین عضو وبلاگ ما شد. جزیره ارشد قبول شد. کریم دوغی پدر شد. من موبایل خریدم. سیما مادر شد. مستفا زن گرفت. جلسه­ی پایان­نامه دکتر ارنست برگزار شد و چند پدیده­ی دیگر که شاید مهم نباشند یا من یادم نیاید. امسال هم گذشت و ما داریم هر سال کوچک­تر می­شویم. خواسته­هامان محدودتر و دلمان سخت­تر. این­قدر که دوری از هم را تاب می­آوریم.
    بگذریم. یک چیزی نوشته­ام. بخوانید و نظر بدهید!

 

نگاه کرد. چيزي نديد. باد، برخاسته بود و گردوغبار جلوي ديد را مي­گرفت. ديگر داشت  غروب مي­شد و تاريک­شدن هوا دلش را بيشتر آشوب مي­کرد. گفته بود "زود برمي­گردم" اما ترس، زمان را کش مي­دهد و دردآور مي­کند. نور خورشيد به طلايي مي­رفت و از پشت سر کم­رمق می­شد. درختانِ بلند، خم شده بودند و برگ­هاشان یکی­یکی به زمین می­ریخت. خورشيد پشت کوه­هاي روبه­رو بود و پايين رفتنش ديده نمي­شد؛ اما مي­شد ديد که از پشت سر، سياهي بالا مي­آيد. تلفن همراه، توی دست دختر عرق کرده بود. پیوسته شماره­ می­گرفت؛ اما در آن گودالی، هیچ مرکز پیامی خط نمی­داد. از آن جا هم جایی دیده نمی­شد. سردش بود و ديگر داشت تعجب مي­کرد که این اتفاق دارد می­افتد. انگار دلداري­هايش تمام شده بود و محض احتياط هم بايد کاري مي­کرد که اگر تنها ماند، به کارش بيايد.
   به آتش نزديک شد. کمي شاخه انداخت و از خاموش شدن نجاتش داد. شاخه­ها بلند و بزرگ بود و تازه فهميد که بايد شاخه­ها را تکه­تکه کند و برگ­هاي سبز را نسوزاند که دود مي­کند و در چشمش مي­رود. خودش را به آتش چسباند. سرفه­اش گرفت و چشمش سوخت. جايش را عوض کرد تا باد از پشت سرش بيايد و دودش را ببرد. دیگر بی­حرکت نشسته بود و به اطراف هم چشم نمی­گرداند؛ چون چیزی دیده نمی­شد و رقص سایه­ها بیشتر خیالاتی­اش می­کرد. حتی جرأت نکرد صدایش را بلند کند و داد بزند. همه چیز از فکرش گذشت؛ شاید مرده باشد، شاید گیر افتاده باشد، گرفته باشندش یا خودش ول کرده و به هر علّتی نخواسته دیگر او را ببیند؛ حتی این­که شاید بیمارگونه همین اطراف باشد و از میان تیرگی جنگل او را می­پاید. از نیمه شب که گذشت، به خودش آمد. برای خودش چوب­دستی درست کرد و آتش را بزرگ کرد و اطرافش را از خاشاک خالی کرد تا به جنگل نگیرد. فک­ها را بر هم فشرد. فکرش را تعطیل کرد تا بتواند به راحتی دقایق را بگذراند. می­دانست که فقط باید زمان بگذرد و هوا روشن شود. حالا، کاری از او ساخته نیست. همه­ی احتمالات را بست. سرش را تکان می داد انگاری بخواهد افکار شوم را بیرون بریزد. اول ناخودآگاه چند بار دماغش را بالا کشید بعد آرام شانه­هایش تکان خورد و بعد صدایش همه جا را پر کرد. دستش را بالا آورد تا صورتش را خشک کند؛ اما بعد پایین آورد. قطرات اشک بالاتر از زانویش می­چکید و آتش را بازتاب می­داد. گریه­ای بی پروا با آستین­هایی خشک را فهمید و تجربه کرد. اصلاً مهم نبود که شاید او ببیند، شاید بخندد یا هر شاید دیگری. او توانسته بود این جا تنهایی بماند و حالا فرصتی یافته بود تا دلش را خالی کند. بی­آن­که مجبور باشد نگران نگاه­های دیگران باشد یا به دیوارهای بلند و سرد و ساکت خیره شود. آتش، داغش را تازه کرده بود و اطرافش بزرگ و وسیع بود؛ گرچه او نمی دید.
   خودش هم تعجب کرد. چرتش گرفته بود! یعنی این همه شجاع شده بود که ترس را فراموش کند یا غریزه­ی خواب این قدر قوی است؟  اولین پرتوهای فجر کاذب را دید؛ نورهای پراکنده­ای که خورشید قبل از بالا آمدن، از شکاف کوه­ها به آسمان می­پاشد. بعد هم فجر صادق که خط روشنِ افق و نور آفتاب در یک خط منظم است. روشنی لحظه به لحظه بالاتر می­آمد. برای اولین بار، فجر صادق و کاذب را دید؛ همان چیزی که سال­ها خوانده بود، اما ندیده بود. باورش نمی­شد به همین زودی آفتاب طلوع می­کند.
  آسمان به­سرعت روشن می­شد. برگ­ها را کناری زد. حدود قبله را از روی طلوع فهمیده بود؛ اما حداقل و حداکثر را گرفت و به دو طرف نماز خواند؛ جبرانی باشد برای آن­چه از او در روزهای خواب­آلودگی از دست رفته بود. خمیازه­ای کشید. دست­هایش را باز کرد و داد کشید:
- سلام صبح!

به شما مربوط نيست

 

گذشت. نگاهي به پشت سرش انداخت كه چيزي جز جاي پاهايي محو شونده در برف نبود. بوران، برف را روي برف مي­ريخت و جاي پايي باقي نمي‌ماند. شقيقه‌اش تير مي‌كشيد و پره‌هاي بيني‌اش مي‌سوخت. سوز سرما انگار لاغرش كرده بود. مدام عينكش را تميز مي‌كرد تا بهتر ببيند. آن‌قدر سرد بود كه مشكل بخاركردن شيشه‌ي عينك نداشته باشد. به ماشين كه رسيد در را باز كرد و نشست. كسي توي ماشين نبود. ماشين گرم و آماده حركت بود. كمي كه گرم شد دور و بر را نگاه كرد و از دور سايه‌اي را ديد كه نزديك مي‌شود. خودش را آماده‌ي جواب دادن كرد. دختر نشست و هنوز جاگير نشده بود كه ماتش برد. انگار از سرما لرزيده باشد، ترسيد و زبانش قفل شد. مرد جوان گفت:
-         سلام خانوم!
دختر هنوز مانده بود چه كند. مرد ادامه داد:
-         من اين‌جا گم شدم اگه مي‌شه تا پليس‌راه منو ببريد!
دختر حواسش از خودش پرت شد و با همان برف‌هايي كه روي روسري سبز روشن و شال قهوه‌اي و پالتوي سياه پر از پرزش جمع شده بود، حركت كرد. هيچ حرف نمي‌زدند. كنار پليس‌راه متوجه شدند كه راه بسته است. انبوه ماشين‌ها ايستاده بودند و يك زمين‌صاف‌كن (گريدر) جاده را بسته بود و سربازي جوان با لباسي كه شب‌رنگ‌هاي خوشگلي داشت تابلوي "ايست" را بالا گرفته بود و ماشين‌ها را به كنار جاده راهنمايي مي‌كرد. مرد جوان گفت:
-         چه خبره!
پريد پايين و توي برف گم شد. چند لحظه بعد با يك فلاسك چاي برگشت و گفت:
-         جاده بسته شده. فكر كنم تا عصر باز شه. اين پيشت باشه برمي‌گردم.
وقتي نگاه‌ مات دختر را ديد گفت:
-         من سرباز همين‌ جام. اومده بودم برا بچه‌ها سيگار بگيرم ماشين روستا منو جا گذاشت.
 وقتي مرد جوان آمد تا فلاسك را ببرد، دختر او را نشناخت. سربازي بلند قد با لباس‌هاي گشاد زمستاني نظامي با شب‌رنگ‌هاي قرمز و فسفري كه لباس،‌ برازنده‌اش بود. لبخندي زد و گفت:
-         من بايد برم كمك بچه‌ها. به جناب ستوان گفتم هواتو داشته باشه. خداحافظ.
صداي انفجار تا به آن پاسگاه برسد آن‌قدر آرام شده بود كه فقط دو نفر فهميدند. يكي سربازي كه تمام سر و شانه‌هايش را برف گرفته بود و تابلوي "ايست" را دست به دست مي‌كرد و يكي هم راننده تريلري كه رفته بود پشت ساختمان خودش را راحت كند و طاقت صف طولاني دستشويي را نداشت. راننده همان‌طور كه به طرف مردم مي‌آمد گاهي به صورت‌ها و گاهي به پشت‌ سرش نگاه مي‌كرد تا ببيند كه فقط فكر كرده چيزي شنيده يا صدايي بوده و ديگران هم شنيده‌اند. سرباز جوان داخل ساختمان پليس راه رفت و چند لحظه بعد سراسيمه برگشت. تمام ماشين‌ها را از جاده دور كرد. انگاري قرار است جاده خالي باشد. وقتي سربازها از درون پاسگاه با تفنگ‌هاي آماده بيرون آمدند همه فهميدند كه اتفاقي در حال وقوع است. ستوان بيرون آمد و به سربازها اشاره كرد و آنان هم به سراغ مردم آمدند و با آرامش آنان را به درون ساختمان پاسگاه بردند. سقف پاسگاه پر از سرباز شده بود. دختر گوشه‌اي نشسته بود و به نفرين‌هاي زني گوش مي‌كرد كه در چند جمله در حال شرح تمام زندگي‌اش بود:
-         الهي كفن‌پيچ بشين! چي مي‌خواهين از جون مردم؟ من با دو تا بچه مريض كه باباشون اون طرف مملكت تو عسلويه سر كاره دارم مي‌رم واسه عيد خونه خواهرم باشم...
پسر نوجواني دوان‌دوان وارد راه‌رو شد و گفت:
-         جنازه آوردن.
ترس توي مردم افتاد. كامل‌مردي بلند شد و خواباند توي گوش پسر:
-         به تو چه؟ برو گم شو!
و او را هل داد طرف بيرون و خودش هم با او رفت. دختر ایستاد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. همان سربازی را که رسانده بود روی برانکارد می آوردند. دختر با ناراحتی نشست. مرد که برگشت گوشه‌اي نشست و حرف نزد. لحظه‌اي بعد سربازي سراسيمه سرش را توي راهرو آورد و گفت:
-         كسي پرستار يا دكتر داريم؟ كسي بلده زخم رو باندپيچي كنه؟
دختر ایستاد. سرباز آن‌قدر مکث کرد تا مطمئن شود كه دختر طرف او مي‌آيد بعد رفت تا دختر دنبالش بيايد.
   عين شير آب، خون از شكمش بيرون مي‌زد. پيراهن مردانه‌اي را مچاله كرده بودند و روي زخم فشار مي‌داند اما باز هم از كنارش خون بيرون مي‌زد. رنگش زرد شده بود؛ اما هنوز به‌هوش بود. دختر نشست. بدون اين كه چيزي بگويد يا در صورتش تغييري ايجاد شود نگاهي انداخت. بعد ايستاد و مانتواش را درآورد، تا كرد و گوشه‌اي گذاشت. نگاهي به اطراف انداخت. هفت سرباز و يك ستوان و دو مرد غريبه او را نگاه مي‌كردند كه با بلوز كاموايي و شلوار جين ايستاده بود. روسري‌اش را به پشت سرش گره زد و گفت:
-         يه لباس سربازي برام بيارين! اضافي‌ها هم برن بيرون!
ستوان به خودش آمد و سربازي را دنبال لباس فرستاد و بقيه را بيرون كرد. دختر لباس سربازي را پوشيد. ستوان تنها ايستاده بود و نگاه مي‌كرد. يك سرباز را كنار در نگه داشته بود تا نيازمندي‌ها را به او دستور بدهد. دختر، لباس سرباز را پاره كرد، زخمش را بست و بدن بي‌هوشش را توي پتويي پيچيد. وقتي بلند شد، جلوي لباس سربازي كه تنش كرده بود، مثل قصاب‌ها خون‌چكان بود. خواست برود بيرون كه ستوان جلويش را گرفت:
-         تشريف داشته باشين! مي‌گم آب بيارن!
 تا عصر طول كشيد كه راه باز شود. دختر با ولع كنسرو لوبيا را مي‌خورد. چرخ‌بال تازه بلند شده بود و چند امدادگر به مردم كمك مي‌كردند كه سوار ماشين‌هاشان بشوند و راه بيفتند تا به شب برنخورند. معلوم نبود كه راه تا آخر شب باز بماند و دوباره بهمن نيايد. دختر كه توي ماشينش نشست، سربازي جلوي ماشين ايستاد و مردي لباس‌شخصي هم در را باز كرد و نشست. مرد گفت:
-         گروهبان رضايي بي‌خود نمي‌گفت "خوشگل"
دست كرد توي جيبش. دختر مضطرب شد و دستش را به طرف كيفش برد. مرد كارتي را جلوي صورت دختر گرفت. دست دختر را توي هوا نگه داشت و گفت:
-         جنجال نكني بهتره برا خودت.
دختر كه در را باز كرد تا پياده شود، زني چادري از پشت، ماسكي را جلوي دماغ دختر گرفت و نگه داشت. دختر زور مي‌زد كه رها شود اما آسمان تيره مي‌شد تا وقتي كه ديگر چيزي نديد. وقتي چشم‌هايش را باز كرد با لباس بيمارستان خودش را توي اتاقي ديد. فقط دو تكه لباس پلاستيكي گشاد تنش بود. احساس برهنگي داشت و سردش بود. زني وارد شد و با اشاره به گوشه اتاق گفت:
-         تنها نيستي.
دختر  دوربين كوچكي را گوشه‌ي سقف ديد و حرصش گرفت. عصر كه برايش لباس آوردند، كفشش را طرف دوربين پرت كرد و برايشان شكلك درآورد. راه زيادي نرفتند. يك آسانسور و چند راهرو و اتاقي تميز و خالي كه همان سرباز جوان روي صندلي نشسته بود. سرباز بلند شد، صندلي تعارف كرد و نزديك دختر نشست. زني كه دختر را آورده بود، رفت. تنها كه شدند، سرباز گفت:
-         جدا از بقيه بحث‌ها، من يه تشكر به شما بدهكارم؛ البته دو تا. يكي هم به خاطر اين كه منو رسوندين.
 دختر، نگاهي به سرباز انداخت و گفت:
-         تو رو برا چي آوردن اين‌جا؟
-         من شاهدم.
دختر صورتش را در هم كشيد. سرباز گفت:
-         وقتي تو ماشينت نشسته بودم...
از دختر فاصله گرفت. گوشه‌ي اتاق ايستاد و ادامه داد:
-         همه‌ي مردم اون منطقه مي‌دونن نبايد به اون ساختمون نزديك بشن. اصلاً من همين حالاش هم نمي‌دونم اون‌جا چه خبره. هميشه ديوارهاي بلند و ورودي كوچيكش تو فكرم بود. وقتي گفتن كه راه اون‌جا بسته شده و يه بسته رو بايد پياده براشون ببرم. كلي كيف كردم. گفتم الان مي‌رم تو و حداقل حياطش رو مي‌بينم. نامردا تو اون برف از پنجره دست بيرون آورند و بسته رو گرفتن و گفتن"خوش اومدي" داشتم برمي‌گشتم كه ماشين شما رو ديدم. وقتي تو بيمارستان ازم پرسيدن به كي مشكوكي منم جريان رو گفتم اونا هم فكر كردن شما اومدي منو برگردوني و ازم حرف...
در باز شد و مرد جاافتاده‌اي وارد شد و گوشه‌اي نشست. سرباز، ساكت ايستاده بود. مرد تازه‌وارد گفت:
-         مي‌فرمودين.
سرباز جا خورد. دختر به گوشه‌ي سقف اتاق اشاره كرد و سرباز، دوربين را ديد. مرد تازه‌وارد گفت:
-         بذار بقيه‌اش رو خودش بگه!
دختر سرش را بالا آورد و گفت:
-         به خدا من نمي‌دونستم كه اون‌جا اصلاً چيزي هست.
مرد تازه وارد گفت:
-         مي‌دونم. برا همين هم رفتي وسايل رو اون‌جا انداختي.
مرد خيلي صميمي پرسيد:
-         تو كه خودت بمب رو گذاشته بودي زير اون ماشين چپ شده تا بهمن بیاد و جاده بسته بشه چرا اين بنده خدا رو پانسمان كردي؟
چشم‌هاي سرباز از چشم‌خانه بيرون زده بود و انگار اولين بار است كه عجيب‌ترين شيء عالم را مي‌بيند، زل زده بود به دختر. دختر گفت:
-         به شما مربوط نيست.

مرگ، حق است...

 

گوشه­ی چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایره­ی سرگردان

دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟

این دعایی است که رندی به من آموخته است
بارِ ما را نه بیفزا نه سبک­تر گردان!

غنچه­ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته­ام
مرگ، حق است به من حق مرا برگردان!
                                                            فاضل نظری.

هوا گرم بود.

هوا گرم بود. آفتاب ناجوانمردانه اکسیژن را بالا می­کشید. همه چیز دورو بر لَه لَه می­زد. حتی گیاه­ها هم سر به زیر انداخته بودند و سبزی­شان پیدا نبود. عرق، سوزناک شده بود و ایستادن خطرناک. پسر جوان می­دانست که به محض ایستادن، جابه جایی هوا، که بر اثر راه رفتن در اطراف بدن ایجاد شده، از بین می­رود و آن وقت به دقیقه­ای گرما زده می­شود. درنگ جایز نبود. فکر کردن هم. لحظه­ای اختلال در راه رفتن، او را کندتر می­کرد و آن وقت دوباره توانِ سرعت گرفتن معلوم نبود و آن وقت می­ماند و تنهاییِ ساعت دو بعد از ظهر در یک زمین کشاورزی خارج شهر در تابستان شهریورِ خوزستان.

    باید آن وقت که مثل دیوانه­ها هوس کرد از بیراهه به ایستگاه قطار بیاید، فکرش را می­کرد نه حالا که نه راه پس دارد نه پیش رو چیزی دیده می­شود. به سختی نفس می­کشید و ساک را می­کشید دنبالش و به ضربه­های آن به پایش اعتنا نمی­کرد. فقط به تصویر موج­دار روبه رو نگاه می­کرد که به نظرش هر لحظه دورتر می­شد. حتی به تکان­هایی که بر اثر افتادن در شیارهای آبیاری می­خورد یا سوزش پوست صورت که می­دانست ماه­ها رنگ صورتش سبزه می­ماند، توجهی نداشت. فقط باید می­رسید. این مسافرت شاید تلخ­ترین مسافرت عمرش می­شد.

  ساک را انداخت کنار دیوار ایستگاه و پیروزمندانه راه می­رفت. رسیده بود. تا ایستاد، شعله را از کف پایش حس کرد. کفشش گُر گرفت و گرما بالا آمد. داشت بالا می­آورد. در آخرین لحظه فکرش به کار افتاد: داری گرما زده می شوی. هوا اطراف بدن جریان ندارد تا عرق را تبخیر کند و گرمای بدن تخلیه شود و گردش خون هم آرام شده و بدن دارد می­سوزد. با تمام توان خودش را به جایگاه سیمانی رساند و شیر آب را بازکرد و هر چه توانست آب بر سر و صورتش زد. فایده نداشت. باید راه برود. با صورت خیس دوید تا با تبخیر آب­ها کمی صورتش خنک شود.

    دختر از توی ماشین یک آبمیوه آورد و دراز کرد طرف او. اشاره کرد که جلوتر بیا. وقتی رسید، دختر دستش را عقب کشید و گفت:

-         پاهاتو بشور!

به شیر آب کوتاهی اشاره کرد که پشت ایستگاه برای آبیاری باغچه گذاشته بودند. پسر روی بلوک سیمانی نشست و پاهایش را شست.

-         تا زیر زانو!

خجالت کشید پای پر مویش را برهنه کند. دختر آبمیوه را گذاشت و رفت طرف ایستگاه قطار. آب که روی پاها آمد انگاری گرما را از سوراخ­های پوست بیرون می­کشید. می­سوخت اما لذت داشت. تازه توانست نفسی به آرامی بکشد و آبمیوه خنک که سطح بیرونی­اش عرق کرده بود، سرما را تا درون بدن او رساند.

     قطار که راه افتاد، توی کابین­ها سرک کشید؛ اما پیدایش نکرد. ساک را درون کابین خودش گذاشت و برای بادخوردن به کنار پنجره راهرو آمد. ماشین­ها از جاده­ی کنار ریل می آمدند و می­رفتند. نگاهش به ماشینی خورد که موازی قطار حرکت می­کرد. تا دختر را دید که برای او دست تکان می داد، مسیر ریل و جاده جدا شد و از هم دور شدند. هوا گرم شد.

قصه­های عامه­پسند

یک پسر و دختر بی­دست و پا توی یک رستوران معمولی نشسته­اند و دارند صحبت می­کنند که بد نیست دخل این رستوران و کیف پول مشتری­ها را بزنیم. اسلحه می­کشند و می­گویند:    "این یک سرقت است"                           

تیتراژ بالا می­آید: قصه­های عامه­پسند

 "وینسنت" (سفید پوست) و "جولز" (سیاه پوست) دو مرد خشن هستند که دارند به یک خوابگاه دانشجویی می­روند تا از دانشجویانی که از رئیسشان مواد مخدر کِش رفته­اند زهرچشم بگیرند. این خبر را یکی از دانشجوها داده که جاسوس آنان است. وینسنت و جولز توی راه با هم صحبت می­کنند. از صحبت­ها می­فهمیم که چند وقت پیش، رئیس آنان یکی از افراد را که به پای زنش دست زده بوده از طبقه چهارم به پایین پرت کرده است. موضوع وقتی جالب می­شود که وینسنت می­گوید رئیس از او خواسته که چند شب دیگر که توی شهر نیست، زنش را برای هواخوری بیرون ببرد. آن­ها دو دانشجو را می­کشند. جولز عادت دارد که قبل از کشتن هر آدم، آیه­ای از تورات را برای او بخواند. ­

                                   "وینسنت وگا" و "زن ِ­مارسلوس والاس"

وینست با زنِِِ رئیس بیرون می­رود. او به شدت مواظب خودش هست که دست از پا خطا نکند؛ برای همین قبل از رسیدن به خانه رئیس، مقداری هروئین تزریق می­کند تا بی­حس شود. زن رئیس، یک دختر شیطان است که خوشی زده زیر دلش و آماده هر نوع تنوع طلبی است. آن­ها شام می­خورند، می­رقصند و به خانه می­آیند. در حالی که وینسنت به دستشویی رفته و دارد با خودش حرف می­زند که بعد از بیرون آمدن از دستشویی تأمل نکند تا وسوسه شود، بلکه بلافاصله خداحافظی کند و به خانه برود، در همین زمان زن رئیس برای روشن کردن سیگارش دست توی جیب کاپشن وینسنت می­کند، بسته مواد را می­بیند و به این گمان که کوکائین است، هوس می­کند کمی تودماغی بزند. وقتی وینست از دستشویی بیرون می­آید با پیکر بیهوش زن رئیس روبه رو می­شود. او را نزد دوستش می­برد و با مصیبت زیاد به هوش می­آورند. وقتی او را به خانه می­رساند با هم قرار می­گذارند که از جریان امشب چیزی به رئیس نگویند.

                                       ساعت طلایی

بوکسوری به نام "بوچ" در حال صحبت با رئیس است. وینسنت و جولز با تی­شرت گشاد و شورت بسکتبال وارد می­شوند و در نوشگاه منتظر می­شوند تا نوبت ملاقات آنان شود.  بوچ از رئیس پول می­گیرد که در مسابقه ببازد تا رئیس در شرط بندی برنده شود. هنگامی که بوچ کارش تمام می­شود به سمت نوشگاه می­آید. بین بوچ و وینسنت سر ادای یک کلمه، درگیری لفظی پیش می­آید. رئیس، وینسنت را صدا می­زند و دعوایی صورت نمی­گیرد. بوچ به جای باختن وارد رینگ می­شود و با چند ضربه حریفش را می­کشد و می­گریزد. او از قبل به دوستانش گفته که روی برد او شرط بندی کنند و دوست دخترش را هم به هتلی برده است. فردا صبح که می­خواهد با دوست دخترش از آن شهر بروند، متوجه می­شود که دخترک ساعت پدر بوچ را فراموش کرده بیاورد. بوچ به تنهایی به خانه می­رود تا ساعت پدرش را بیاورد، در خانه با وینسنت رو به رو می­شود، او را می­کشد، ساعت را برمی­دارد و بیرون می­آید. اما توی خیابان، رئیس را می­بیند و با هم درگیر می­شوند. بوچ در حال فرار وارد مغازه­ای می­شود و رئیس هم دنبال او می­آید. صاحب مغازه با زور اسلحه هر دوی آنان را به زیرزمین می­برد، دست و پای آنان را می­بندد، دوستش را صدا می­زند تا با هر دوی آنان آن کار بد را بکنند. وقتی آنان در اتاق بغل، مشغول کردن آن کار با رئیس هستند، بوچ خودش را آزاد می­کند و بیرون می­رود اما دلش نمی­آید رئیس را در آن حالت رها کند و رئیس را از چنگ آنان رها می­کند. رئیس به خاطر این خدمت بوچ، او را می­بخشد اما می­گوید به شرطی که از این جریان به کسی چیزی نگوید و از این شهر هم برای همیشه برود. بوچ به سراغ دوست دخترش می­رود و با هم از آن شهر می­روند.

                                               موقعیت بانی

پسر جوانی به نام "بانی" اسلحه دستش است و پشت یک در ایستاده است. از پشت در صدای جولز را می­شنویم که دارد آیه­ی انجیل را می­خواند و بعد صدای تیراندازی می­آید و همان صحنه اول فیلم را می­بینیم که جولز، دانشجوی خاطی را می­کشد. پسر جوانی که پنهان شده بود، در را باز می­کند و به طرف وینسنت و جولز تیراندازی می­کند و همه­ی خشاب را خالی می­کند؛ اما هیچ تیری به آن دو نمی­خورد! وینسنت و جولز پسر را می­کشند. پسر جاسوس به قدری ترسیده که زبانش بند آمده است. جولز به وینسنت می­گوید این یک معجزه بوده که هیچ تیری به آنان نخورده و خدا در این کار دخالت کرده است. توی ماشین هنگام برگشت هم این بحث را ادامه می­دهد و بعد می­گوید که او دیگر آدم نخواهد کشت و این کار را کنار می­گذارد. وینسنت او را مسخره می­کند و وقتی که اسلحه به دست از صندلی جلوی ماشین به سمت عقب برمی­گردد تا از پسرک جاسوس نظر بخواهد، دستش روی ماشه می­رود و تیر به سر پسر می­خورد و مغزش متلاشی می­شود و شیشه­های ماشین و لباس­های آنان خونی می­شود. آن دو مجبور می­شوند به خانه یکی از دوستان جولز بروند. او به آنان تی­شرت گشاد و شورت بسکتبال می­دهد. جنازه را در صندوق عقب می­اندازند و ماشین را از بین می­برند. بعد برای خوردن غذا به رستورانی می­روند. جولز هنوز مشغول صحبت درباره­ی معجزه است. در همین زمان آن دختر و پسر اول فیلم اسلحه می­کشند و شروع به سرقت می­کنند. جولز مقاومت نمی­کند و پولش را به آنان می­دهد و از وینسنت هم می­خواهد که این کار را بکند. جولز به پسر دزد می­گوید:

« یه بخش از كتاب مقدس رو من از حفظم. سِفر حزقيل نبي سوره 25 آيه 17: (مسير مرد درستكار از هر سو تحت احاطه بيدادگري‌هاي ناشي از استبداد و خودكامگي است. خوشبخت آن است كه با نيت خير و حسنه، هم­چون چوپاني، ضعفا را از دره­ی تاريكي عبور دهد) سال‌هاست كه اين رو مي‌گم و اگه مي‌شنيديش، ديگه مرده بودي. هيچ‌وقت به چيزي كه مي‌گفتم زياد فكر نكرده بودم. ولي امروز صبح  چيزي ديدم كه باعث شد دوباره فكر كنم. دارم فكر مي‌كنم كه شايد معني‌اش اينه كه تو مرد شروري و من مرد درستكار و اين سلاح 9 ميليمتري چوپان راهنما كه از راه راست من در اين دره تاريكي محافظت مي‌كنه. يا تو مرد درستكاري و من چوپان راهنما و اين دنياست كه شرور و خودخواهه كه اي كاش اين‌جوري بود، اما حقيقت اين نيست. حقيقت اينه كه تو همون ناتواني و من زورگوي مستبد، ولي من دارم سعي مي‌كنم. خيلي سخت تلاش مي‌كنم كه چوپان باشم.»

کتاب نجات


با استكان قهوه عوض كن دوات را
بنويس توی دفتر من چشم‌هات را

بر روزهای مردهی تقويم خط بزن
وا كن تمام پنجره‌های حيات را

خوانندهی كتيبهی چشم و لبت منم
پررنگ كن به خاطر من اين نكات را

ما را فقط به خاطر هم آفريده‌اند
آن سان كه خواجه حافظ و شاخه نبات را

نام تو با نسيم نشابور می‌رود
تا از غبار غم بتكاند هرات را

يك لحظه رو به معبد بوداييان بايست
از نو بدل به بتكده كن سومنات را

حالا بايست! دور و برت را نگاه كن
تسخير كرده‌ای همهی كائنات را

تا پلك مي‌زنی، همه گمراه می‌شوند
بر روی ما مبند كتاب نجات را

                                                                     عليرضا بديع

آفتاب


نشست توی ماشین و نگاهی به جلو انداخت. خیابان تمیز بود. آسفالت سیاه و سرد بود و آفتاب کم رنگ پاییزی دیوارها را طلایی رنگ کرده بود. سرما به عده کمی اجازه داده بود اول صبحی از خانه بیرون بیایند. یادش آمد که خودش هم سنگین است و در انبوهی از لباس  سختش است که جا به جا شود. فکر می کرد وقتی برسد هنوز کسی نیامده و او الکی مثل بچه ها اول صبحی راه افتاده و حالا باید منتظر بماند تا بقیه برسند. هی به ساعت نگاه کرد به این امید که زودتر بگذرد و امید بیشتری به آمدن بقیه و تنها نبودن باشد. وقتی پیاده شد آفتاب از نصفه دیوار پایین تر آمده بود. کمی که پشت به آفتاب قدم زد، گرمش شد. تکانی به شانه هاش داد و ذوق کرد. جلوی در کسی نبود. این قدر خوشحال بود که نخواهد از درست درآمدن حدسش برای تنها بودن غصه بخورد و حال خودش را خراب کند. شانه ای بالا انداخت و کمی پا به پا کرد. بعد کلید انداخت و در را باز کرد و داخل شد. چند پله که بالا رفت برگشت و در را بست. دلش می خواست بداند پس از او اولین نفر چه کسی می آید. نمی خواست غافلگیر شود. با خیال راحت لباس عوض کرد و چای گذاشت. تلویزیون را روشن کرد و صدای همه جا را پر کرد. پرده کرکره را کنار کشید. نور پاشید توی آزمایشگاه و همه جا گرم شد.

نوبت عاشقی

 

گفتم آهن دلی کنم چندی                      ندهم دل به هیچ دلبندی
وانکه را دیده بر جمال تو رفت                   دیگرش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که از ازل بوده است                با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به در نکنم                       سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نِه                   تا بر آساید آرزومندی
ریش فرهاد بهترک می بود                      گر نه شیرین نمک پراکندی
سعدیا دور نیکنامی رفت                        نوبت عاشقی است یک چندی.

 

سندرم کایزرشوزه


اگر از تاریخ به خوبی آگاه نباشیم در قضاوت دچار اشتباه می شویم. اگر کسی امروز فیلم کازابلانکا را ببیند به هیچ وجه لذتی را که بیننده آن فیلم در زمان ساخته شدنش برده نخواهد برد؛ چون آن را یک کلیشه تمام عیار می بیند و به حق، ساختار آن امروزه کلیشه ای بیش نیست؛ اما اگر بداند که موفقیت این فیلم باعث شده که فیلم های بعدی شبیه این فیلم ساخته شوند آن وقت به ارزش آن فیلم پی خواهد برد. این اتفاق در مورد فیلم "مظنونین همیشگی" هم تکرار شده است و این هر دو فیلم هایی کلیشه سازند.
   بیننده ای که امروز فیلم "مظنونین همیشگی" را ببیند با خودش غُر می زند که:   "باز هم از این غافل گیری ها که جدیداً مد شده". این مخاطب اگر کمی با تاریخ سینما آشنا باشد یا کسی به او بگوید که غافل گیری پایانی در سینما به این صورت از سال 1995 و از این فیلم آغاز شده، به جایگاه این فیلم در تاریخ سینما پی خواهد برد. پس از این فیلم بود که موج فیلم های غافل گیر کننده ای رواج پیدا کرد که تمایل داشتند در پایان فیلم نکته مهم هویتی درباره قهرمان را برای مخاطب رو کنند و او را شگفت زده کنند و مجبورش کنند صد دقیقه به عقب برگردد و دوباره تمام فیلم را در ذهن مرور کند چون صد دقیقه سرش کلاه رفته است. این رویه گسترش زیادی پیدا کرد مثل آن چه که پزشکان به آن سَندرُم می گویند. از نمونه های معروف این فیلم ها می توان به بازی 1997، حس ششم 1999، باشگاه مشت زنی 1999 و دیگران در سال 2001 اشاره کرد.   "مظنونین همیشگی" داستان پیگیری یک جنایت است که به یک سلسله جنایت و سپس به یک اسم مرموز و ترسناک می رسد: کایزر شوزه.
 
در پی یک سرقت بزرگ، پلیس مثل همیشه عده ای سابقه دار را دستگیر کرده است؛ اما هیچ مدرکی مبنی بر دست داشتن این پنج نفر در این حادثه در اختیار ندارد و آنان آزاد می شوند. ادامه ماجرا را از زبان یکی از آنان می شنویم که چند ماه بعد در پی حادثه ای دوباره دستگیر شده است. او وربال کینت است. یک فلج مغزی که دست و پای چپش چلاق است. وربال تعریف می کند که این پنج نفر پس از آزادی به این فکر می افتند حالا که این قدر تاوان می دهیم چرا باید همچنان بیگناه باشیم و تصمیم می گیرند که کاری بکنند. آنان نقشه یک سرقت را می کشند و...
   مظنونین همیشگی محصولی از نسل جوان سینماست. برایان سینگر این فیلم را در بیست و هشت سالگی کارگردانی کرده است و یکی از محصولات جوانان دهه نود است. افرادی مانند کوئنتین تارانتینو، دیوید فینچر، ام نایت شیامالان و... که پس از نسل تحصیل کرده دهه هفتادی هالیوود مانند اسپیلبرگ، اسکورسیزی، کاپولا و جرج کامرون روی کارآمدند و با تکیه بر تجربه گذشتگان و دانش خودشان فیلم هایی ماندگار ساختند.
  فیلم در سال 1995 برنده اسکار بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش دوم مرد شده است و از نقاط اوج کارنامه حرفه ای سازندگان آن است. مهم ترین دلیل ماندگاری این فیلم استفاده دقیق و بجا از ساختار است. با مقایسه این فیلم با دیگر فیلم هایی که به این صورت ساخته شده اند در می یابیم که مظنونین همیشگی برخلاف بقیه، قابلیت مشاهده چندین باره و لذتی تکرار شدنی را دارد که محصول تقسیم درست اطلاعات و هدایت احساس مخاطب و بازگذاشتن احتمالات گوناگون در داستان است آن چه در دیگر فیلم های مشابه کمتر دیده می شود. فیلم های مشابه با تکیه بیش از حد بر غافل گیری پایانی تمام  صحنه ها و اطلاعات را در جهت شوک پایانی هدایت کرده اند و محصول آن خستگی مخاطب در طول فیلم است و این که فیلم برای بار دوم قابلیت دیدن ندارد اما در مظنونین همیشگی نکته اصلی غافل گیری نیست بلکه آن چه مخاطب را به وجد می آورد چگونگی غافلگیری است که دوست دارد بارها ببیند و از این همه مهارت لذت ببرد که چه گونه همه چیز وارونه جلوه داده می شود و حقیقت غیرقابل دسترسی است. مظنونین همیشگی هنوز ماهرانه ترین اجرای  غافلگیری پایانی در فیلم هاست که به درستی مرحله به مرحله مخاطب را همراه خود می کند و در آخر داستان پایانی دارد که بی اغراق هیچ کس قادر به حدس آن نیست. پایانی منطقی و در عین حال عجیب. تلخ و در عین حال شیرین. اگر ماهرانه سرمان را کلاه بگذارند به زرنگی طرف مقابل احترام می گذاریم.
 

کوری

وقتی شما تحت تأثیر یک احساس، یک شخصیت، یک گفتار یا یک موقعیّت، شروع به نوشتن یک قصّه (داستان کوتاه، رمان، فیلمنامه) می کنید، بعد از این که کمی نوشتید، آن چه برای شما جذّاب بوده تمام می شود؛ یعنی داستان برای خود شما کشف شده است. آن وقت است که تازه حرفه ای بودن نویسنده مشخص می شود. نویسنده حرفه ای در این جور مواقع، راهکارهایی برای پرداخت و گسترش داستان دارد که "اگرِ" جادویی (چه می شد اگر؟) یکی از آنهاست. حتی این "چه می شد اگر؟" می تواند خودش شروع یک داستان باشد و ایده بیافریند. داستان "کوری" حاصل یکی از این "چه می شد اگر"های خوب است. چه می شد اگر همه ناگهان کور می شدند؟ چه می شد اگر همه مردم یک شهر کور شوند و تنها یک نفر ببیند؟
  رمان "کوری" نوشته ژوزه ساراماگو، گذشته از فکر بکر و زیبا، نوع پرداخت و روایتِ سرراست و روانی دارد که به بزرگی اثر می افزاید تا بتوانید آن را در مدت کمی بخوانید. در روایت کوری، ذهن مخاطب مانند ذهن افراد کور یا حتی کمی عقب تر از آن ها، تنها گفتار را در می یابد. افراد کور با عوض شدن صدا، متوجه عوض شدن گوینده می شوند؛ اما در این رمان، شما با عوض شدن زاویه بحث یا نوع حرف، باید متوجه تغییر گوینده شوید؛ چون اصلاً از آداب و علایم ویرایشی استفاده نشده و مشخص نکرده است که چه کسی صحبت می کند یا کدام جمله نقل قول است. به قول مترجم، در کل کتاب چهار علامت سوال و یک گیومه استفاده شده است! همین موضوع شما را به شدت درگیر داستان می کند تا آن را گم نکنید و از دست ندهید. آن را از دست ندهید!

بودن یا نبودن؟

«برای ما کار فرهنگی به صورت مطلق، موضوعیت ندارد؛ بلکه کیفیت کارهای فرهنگی مدّ نظر است.» «ما متعهّد نیستیم سینما رشد کند؛ بلکه متعهّدیم سینمای مطلوب رشد کند.» «اگر بنا باشد استانداردهای خود را اعمال کرده و هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، در سال ممکن است تولیدات فرهنگی در برخی شاخه ها به تعداد انگشتان دست برسد.» «اگر با ایده آل مطلق عمل کنیم، باید دست آخر درِ سینماها را ببندیم.»    نقل از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در خبرگزاری ها

 

- این دیدگاه منحصر به ایشان نیست. تعریف ماهوی از اصل موضوع در اغلب موارد یکسان است. تعریفی که می گوید سینما یا باید «مطلوب» باشد یا اصلاً وجود نداشته باشد. این دیدگاه برای سینما اصالتی قائل نیست و سینما را به تنهایی و بدون پسوندهایی مثل مطلوب، عرفانی، معنوی، انقلابی، دینی، مصلحانه، معناگرا و امثال اینها به رسمیت نمی شناسد. چنین دیدگاهی علاوه بر این که ممکن است توجیه منطقی نداشته باشد، ضمانت اجرایی هم ندارد. حوزه فرهنگ و هنر مثل حوضچه پرورش ماهی نیست که بتوانیم همه منافذ و مجاری را ببندیم و بگوییم در یک محدوده مشخص فقط همان چیزی را پرورش می دهم که می پسندم. فرهنگ، عرصه گسترده و پهناوری است که از همه معارف بشری، فعالیت های اجتماعی، تحوّلات عمومی و تجربه های انسانی تغذیه می شود. نمی توانیم در شرایطی که یک سینمای ناقص و بیمار و ضعیف داریم، به انتظار محصولات متعالی و استاندارد بنشینیم. ابتدا باید ابزار و وسایل سالم، سالن نمایش استاندارد، عوامل مجرّب و مسلّط، چرخه تولید و توزیع سالم و حرفه ای، تماشاگر انبوه و محیط امن و شاداب برای فعالیت آدم ها و خلاصه «سینما» داشت، بعد منتظر نشست که از دل مناسبات معقول و درست یک سینمای حرفه ای و باطراوت، فیلم های مطلوب هم بیرون بیاید. حتی در این شرایط هم، نباید انتظار داشت همه تولیدات سالانه یک سینما «مطلوب» باشد؛ همان طور که همه میوه های یک باغ سالم نیستند و همه غذاها مفید و مقوّی نیستند و همه انسان های دنیا هدایت شده و رستگار نیستند؛ اما وقتی سینما نداریم، محصولی هم نداریم؛ یعنی نمی توانیم داشته باشیم. وقتی سینما را ضعیف نگه می داریم و تازه بعد از سی سال، بودن یا نبودنش را با کلّ فیلم ها و جوایز و افتخارات و این هم آدم فعّال در درونش مورد تردید قرار می دهیم، خود به خود نمی توانیم منتظر «ایده آل مطلق» بمانیم. وقتی باغی، باغچه ای در کار نباشد، محصول هم در کار نیست؛ چه سالم و چه آفت زده. خداوند فرموده که همه کهکشان ها را می آفرینم به خاطر چند انسان کامل که دُردانه هستی اند. ما با رجوع به کدام مبانی فکری می خواهیم وارونه عمل کنیم و امکان فعالیت طبیعی را از خلق خدا بگیریم؟ چون منتظر «ایده آل مطلق» هستیم؟

حسین معززی نیا {پنجشنبه سه مرداد- روزنامه اعتماد}

 

منِ او

 

چکیده رمان:

من. سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز می­شد از یک طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی آباد.

... علی فتاح که دوازده سیزده سال بیشتر نداشت و می­رفت کلاس ششم، با رفیقش کریم، دو گوسفند را به دنبال خود می­کشیدند.

... مهتاب کنار اتاق ایستاده بود؛ با موهای صاف قهوه­ای، مثل یک آب­شار. یک شلیته­ی جلو سینه­دار پوشیده بود. زیرش هم شلوار گل­دار قرمز. چهره­اش ملیح بود، خاصه وقتی می­خندید. دهانش را که باز می­کرد و لب­های غنچه­ای­اش مثل گلی بزرگ باز می­شد، بوی گل­های سرخ را می­پراکند؛ تازه هفت­ساله شده بود!

 

او. ساعت پنج قرار داشتم، در ۱۹۵۴؛ هر روز ساعتِ پنج در ۱۹۵۴، با آبجی مریم و مهتاب. مریم تا چهار و نیم در کالج هنر کنار لوور، کلاس داشت. درس می­داد یا می­خواند یادم نیست. مهم این بود که سرش گرم می­شد. شب­ها در اتاق دونفره­شان، در خواب­گاه سانی واریته، خواب بازارچه­ی اسلامی خانی آباد را می­دیدند. من در گوشه­ی دیگر پاریس اتاق گرفته بودم؛ تنهای تنها.

 

 

 

 

 

من ِاو. شب بود به نظرم دور و برِ سال شست و هفت.

... رئیس قطعه انگار تازه متوجه ماجرا شده باشد، نظرش را عوض می­کند:

-        البته اگر شهید نشده است، باید درش بیاوریم، مسئولیت دارد...

درویش سینه­ای صاف می­کند و می­گوید:

-        اولاً حکماً می­دانید، نبش قبر حرام است. مگر به شروطی... زن آبستن باشد و بچه­اش زنده باشد یا کسی باشد که احتمال زنده بودنش برود... در ثانی... (درویش رو می­کند به سمت من) تو که می­دانی! حقش این بود که در قطعه شهدا دفن شود... و کذالک نجزی المؤمنین! یادت که هست... این تای تمّت کتابش است... مَن عَشّقَ فَعفَّ ثمّ ماتَ ماتَ شهیداً...

 

چکیده­تر: «هر که عاشق شود و پاکدامنی پیشه سازد، چون بمیرد، شهید است.»

 

دايره زنگي


بعضي شخصيت‌هاي داستاني هستند كه به واسطه پرداخت خوب يك هنرمند، در مدت زماني كوتاه اقبال زيادي به آن‌ها مي شود. اگر روايت دوباره آن نقش‌ها توسط هنرمندان ديگر زاويه جديدي را نشان ندهد، آن نقش رفته‌رفته كليشه مي‌شود و از بين مي‌رود.
   مصطفي مستور با آوردن نقش سوسن (زني كه براي پول مي خوابد) و شاعر (پسر جواني كه پول مي دهد تا فقط زيبايي را تماشا كند و براي آن شعر بگويد) در چند تا از داستان‌هاش، شخصيت‌هايي جذاب را مطرح كرد. اين روزها اين شخصيت‌ها را بارها مي‌بينيم. اصغر فرهادي در فيلم‌نامه دايره‌زنگي اين شخصيت‌ها را به ما معرفي مي‌كند. يك معرفي كوتاه و طولاني. كوتاه از آن جهت كه تنها چند دقيقه به پايان فيلم مانده، متوجه هويت شخصيت مي‌شويم و طولاني از آن جهت كه از اول فيلم تمام كارهاي او را ديده‌ا‌يم و با معرفي او در پايان فيلم، تمام آن كارها براي ما معنا پيدا مي‌كند و به شناختي كامل از آن مي رسيم. علاوه بر اين دو شخصيت، نوع روايت فيلم هم به شدت من را به ياد مصطفي مستور و كتاب "استخوان خوك و دست‌هاي جذامي" مي‌اندازد. در هر صورت، روايت و داستان انحصاري نيست و هر كه مي‌تواند دنياي خودش را بيان كند. هر چند نوع بيان را از ديگري آموخته باشد.
   روايت دايره‌زنگي، فني است؛ از آن جهت كه سعي كرده با بهره‌گيري از روش ذهن سيال و جاري، همراه با يك دختر و پسري كه نصّاب و تنظيم كننده ماهواره ‌است، ما را به ميان ساكنان يك مجتمع مسكوني ببرد و زندگي همه آنان را براي ما روايت كند، در عين حال كه حلقه واسط و نخ متصل كننده توي ذوق نمي‌زند. تنها چند دقيقه پاياني فيلم مي‌فهميم كه به اين نخ تسبيح توجه نكرده‌ايم؛ اما ديگر دير شده است. پايان فيلم است و هنرمند خودش براي ما هويت شخصيت‌ها را رو مي‌كند و از غافل‌گيركردن ما لذت مي‌برد. دایره‌زنگی اصطلاحی است که مهران مدیری وقتی به تنظیم‌کننده ماهواره زنگ می زند، به جاي ماهواره به کار می‌برد.
  دايره‌زنگي، معناي حرفه‌اي بودن را به ما نشان مي‌دهد. اگر به عنوان حرفه، فقط يك كار را انجام دهي، در كار خودت به چنان اوجي مي رسي كه ديگران را ياراي رسيدن به تو نيست. پيمان قاسم خاني و اصغر فرهادي، كه تمام زندگي‌شان فيلم‌نامه‌نويسي است، به قله‌اي از آن (در ايران) رسيده‌اند كه رشك بسياري از نويسندگان است.


  دايره زنگي در كارگرداني هم كاري خوب است. گرچه تأكيد زيادش بر استفاده از بازيگران حرفه‌اي توي ذوق مي‌زند؛ اما كنترل اين بازيگرها شما را درگير قصه مي‌كند. واقعاً كنترل بازيگراني بازي‌گوش و باتجربه مانند شريفي‌نيا، مهران مديري، امين حيايي، بهاره رهنما، گوهر خيرانديش و باران كوثري توي يك صحنه كاري سخت و هنرمندانه است. شخصيت باران كوثري و صابر ابر به خوبي پرداخته و بازي شده است و از اين جهت بايد به كارگردان به خاطر انتخاب اين دو و به بازيگران به خاطر هنرنمايي خوبشان تبريك گفت. اين عكس به خوبي مضمون فيلم را نشان مي دهد. باران كوثري و صابر ابر (پسر جواني كه كنار او ديش به سر دارد) در مركز شخصيت‌ها و ساكنان آن مجتمع مسكوني هستند. اگر دستتان مي رسد دايره زنگي را ببينيد. ديدن فيلم بر پرده چيز ديگري است. سينما، ديدن فيلم روي پرده است.

آرامگاه


مرد کنار جاده ایستاده بود. نگاهش به پشت سرش بود که زن و مردی جوان کنار هم نشسته بودند. دوباره نگاهش را به جاده دوخت. هیچ چیزی در آن دیده نمی شد. سطح صیقلی و صاف آن که بر اثر ریزش باران تمیز شده بود، تا دور دست ها خالی بود. کنجکاوی مجبورش کرد باز به زن و مرد نگاه کند. این بار به نظرش یک دختر و پسر جوان آمدند. بیشتر که دقت کرد متوجه شد که آن دو روی یک قبر نشسته اند. کنار جاده نشست. سنگی برداشت و روی زمین خطی کشید. صدایی به گوشش آمد. ایستاد. از دور هیبت چیزی را روی جاده تشخیص داد. باز که به پشت سرش نگاه کرد، پسر را دید که روی قبر خم شده، دستش را تکیه گاهش کرده و از گریه بدنش می لرزد. دختر هم دست روی شانه اش گذاشته و آرام می گرید.
  مرد کنار جاده رفت و دستش را بلند کرد. ماشین نزدیک می شد. کیف پولش را درآورد و نگاهی به عکس پسر و عروسش انداخت. خودش را ملامت می کرد که چرا به مراسم آن ها نرفته است. قصد کرده بود از دلشان در بیارود. بار دیگر نگاهی به پشت سرش انداخت. کسی پشت سرش نبود. صدایی شنید. تا خواست برگردد، ماشین او را زیر گرفته بود.

ناله

این‌ سال‌ها چشم‌مان به لای در خانه‌ بود، گوش‌مان به ناله‌ی لولا، بل‌که فتح‌بابی بشود، سیاهی ِ دل پر بکشد از زیارتِ پر چادر سفیدِ شما.
  شهره‌ شدیم به دریوزگی و عاشقی. خسته شدیم از این‌همه فراق. کابوس‌مان‌‌ شده یادِ آن‌شبِ رفتن‌تان، خواب‌مان شده رویای روز آمدنت. بی‌چاره دل چه‌می‌فهمد "نه‌من نه‌شما" یعنی‌چه؟

 از  لانگ شات

کتاب

از طرف یک دوست دعوت شده ام کتاب هایی که دوست دارم را بگویم. کتاب هایی که می گویم را به دقت خوانده ام، لذت برده ام، به دیگران سفارش کرده ام بخوانند و بیشترشان را بارها هدیه داده ام. انگیزه اولیه خواندن یک کتاب گاهی فراموش می شود و یادت می رود همین کتابی که جزو کتاب های محبوبت شده است را به چه انگیزه ای بار اول خوانده ای. سعی کردم این موضوع را به یاد بیاورم.


1.  "قرآن"     (در نوجوانی پدرم به خاطر ختم قرآن در ماه رمضان، پول خوبی به ما می داد. لذت موسیقایی آن برای همیشه در من ماند)
             
2.  "شازده کوچولو"    اگزوپری  (کتاب های درسی پدرم {یا عموم} را مرور می کردم. توی کتاب فارسی شان قسمتی از شازده کوچولو بود.)

3.   "یک، جلوش تا بی نهایت صفرها"     دکتر شریعتی  (یک روز از کنار یک کتاب فروشی رد می شدم یک کتاب کوچک دیدم که نوشته شریعتی بود)

4.   "مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی" جلداول (انسان و ایمان)    شهید مطهری  (یکی از محبوبترین استادهام، شاگرد شهید مطهری بود. سفارش زیادی به خواندن کتاب های استادش می کرد. برای شروع، این کتاب را گفت)

5.   "لاتاری، چخوف و چند داستان دیگر"  برگردان جعفر مدرس صادقی      (مجموعه ای از چند داستان کوتاه خوب با تحلیل آن هاست. محمد رضا اسدی معرفی کرد. برای آنان که به کلاس داستان نویسی می روند، مثل کتاب درسی است.)

6.   "مترجم دردها"       جامپا لاهیری    (فکر کنم از نمایشگاه کتاب خریدم. اول به این خاطر که نوشته بود: برنده جایزه ادبی پولیتزر. بعد به این خاطر که قطع و اندازه خیلی قشنگی داشت. ترجمه دیگرش را هم پیدا کردم و یک دور هم آن را خواندم)

7.    "داستان" (اصول، سبک و ساختار فیلمنامه نویسی)   رابرت مک کی  برگردان: محمد گذرآبادی   (آقای علیزاد معرفی کرد. دو بار خواندم و خلاصه اش را نوشتم)

8.   "دیوان اشعار"     شمس الدین محمد، حافظ شیرازی  (در نوجوانی مقداری از یک  غزل حافظ را حفظ  شده بودم. پدرم تشویقم کرد. تا امروز همیشه سعی کردم یک دیوان حافظ دم دستم باشد. لذت موسیقایی دارد و هر روز بیشتر از آن می فهمی. فال گرفتن با آن هم برای خودش سرگرمی است)

9.   "سانتا ماریا"   سید مهدی شجاعی     (توی کتاب های دوستم دیدم. چهل تا داستان کوتاه برای من غنیمت بزرگی بود. پول نداشتم بخرم. چند سال پیش که خریدم. هدیه دادمش)

 

۱۰.   "از به"       رضا اميرخاني       (يادم نمي ياد. يا توي كتاب هاي دوست هام ديدم يا از نمايشگاه خريدم. حداقل سه بار كامل خواندم. شايد به نظر ساده بياد اما اين جور ساده نوشتن كار هر كسي نيست.)

 

دوست بازيافته

دلمان گرفته. دوست مشترك همه بچه‌های حلقه ما را گذاشت و رفت. همو كه مدتی هم عضو حلقه بود. محمد رضا اسدی رفت. همه سر در گم و گيج هستيم. نمی‌شود توی چشم‌های هم نگاه كنيم. خيلی از چيزهايی كه بلد هستم و هستيم را از او آموختيم و پيش از همه اين‌ها اخلاق خوش و آرامش. برای همسرش، كه آشنای همه ماست، آرزوی صبر می‌كنيم و برای هادی نائيجی، دوست بسيار نزديك و قديمی‌اش، كه از قضا استاد همه بچه‌های حلقه است. محمد رضا! منتظر ما باش

شب های روشن

"اگر عاشق نیستید، این فیلم را نبینید" این جمله ای بود که برای تبلیغ فیلم "شب های روشن" به کار رفت. جمله ای که برای آنان که فیلم را ندیده اند سنگین است اما حقیقت دارد. شاید بهتر بود این طور گفته می شد که: اگر اهل ادبیات نیستید این فیلم را نبینید یا اگر خیالباف نیستید. 
   فیلم
شب های روشن ساخته فرزاد موتمن است. پدرش او را برای تحصیل بازرگانی به آمریکا فرستاد اما او که عاشق سینما بود آن جا بیشتر دنبال سینما بود. هنگامی هم که مقارن پیروزی انقلاب به ایران برگشت به دنبال سینما رفت و تا سال 1379 کارش ساخت مستندهای صنعتی بود. وقتی چهل ساله شد احساس کرد وقتش است فیلم داستانی بسازد. به سراغ سعید عقیقی رفت تا برایش فیلمنامه بنویسد. عقیقی سه تا فیلمنامه نوشت، هفت پرده (که توقیف شد.) شب های روشن و باج خور که هر کدام متفاوت با دیگری است. فیلمنامه هفت پرده به همراه شب های روشن موجود است و باج خور هم اکران عمومی شد. آن ها که باج خور را دیده اند معتقدند که نسخه ضعیفی از فیلم های تجاری است. هفت پرده را هم که کسی ندیده است پس می ماند شب های روشن.
  به نظر من این فیلم از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ایران است. البته این حرف مخالفان زیادی دارد. عده زیادی که آن را یک فیلم معمولی می دانند و عده ای آن را به دلیل اغراق هایش فیلمی
ضعیف می شمارند، اما با این همه، عده زیادی را می شناسم که این فیلم را دوست دارند و عده ای را می شناسم که از بهترین فیلم های عمرشان است و چند نفر هم هستند (مثل من) که هر چند وقت یک بار باید آن را ببینند و تمام گفتارها و میزانسن های آن را از بر هستند.
 
شب های روشن اقتباسی از داستان "شب های سفید" نوشته فئودور داستایوفسکی است که خود عقیقی به نام شب های روشن (با نام مستعار نرگس اخوان) ترجمه و چاپش کرده است (که در نمای آخر فیلم نشان داده می شود). ترجمه های دیگری هم از این داستان در بازار پیدا می شود. از روی این داستان حداقل چهار فیلم در سینما ساخته شده است. معروفترین آن ها نسخه ایتالیایی آن است که پوستر آن در فیلم نشان داده می شود. فیلمنامه این فیلم تفاوت اندکی با داستان دارد که به نظر من این تفاوت آن را بهتر کرده است. شاید هم ایرانی تر و واقعی تر. نکته بارز شب های روشن، فضای ادبیاتی حاکم بر آن است که اگر اهل شعر باشید از گفتارهای حساب شده و شعرهای درست استفاده شده در آن لذت زیادی خواهید برد. درباره سعید عقیقی مهم تر از این که مدرس دانشگاه هنر است یا کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی دارد این نکته گفتنی است که یک عشق فیلم اصیل است.
  از آن جا که تعریف زیاد، توقع را بالا می برد و چه بسا تمام این خوش آمدها سلیقه ای باشد به همین میزان بسنده می کنم و تنها این نکته را می گویم که این فیلم به همراه "نفس عمیق" را می توان زبان تنهایی نسل جوان امروز نامید. البته چنان که خوانده ام و برخی دوستان گفته اند امسال در جشنواره فیلمی به نام "تنها دوبار زندگی می کنیم" نمایش داده شد که می تواند سومین فیلم از این دست باشد. فرزاد موتمن سال گذشته
جعبه موسیقی را ساخت که به زودی نمایش عمومی پیدا می کند.
طرح فیلم: یک استاد ادبیات تنها، در یکی از راهپیمایی های شبانه اش با دختری آشنا می شود که از راه دور آمده و منتظر عاشقش است. او سال گذشته هنگام جدایی از عاشقش با او قرار گذاشته چهار شب در مکانی منتظرش بماند تا برای همیشه با هم باشند اما...

- برنده چهار جايزه از هفتمين جشن خانه سينما (1382): بهترين فيلمبرداري، بهترين تدوين، بهترين بازيگر نقش اول زن و بهترين طراحي صحنه
- كانديداي جايزه بهترين فيلم، بهترين كارگرداني، بهترين فيلمنامه و بهترين طراحي لباس از هفتمين جشن خانه سينما
- كانديداي دو جايزه از بيست و يكمين جشنواره فيلم فجر: بهترين بازيگر نقش اول زن و بهترين اثر از ميان آثار هنر و تجربه

یک روز برفی

پسر جوان کفش هایش را درآورد. دلش نمی آمد پایش را روی ماسه های خیس بگذارد. پایش را که گذاشت، نم تمام جوراب سفید و پشمی اش را گرفت. کفش دیگرش را هم در آورد. نشست تا جوراب هایش را هم درآورد. حالا دیگر شلوارش هم خیس شد. موج تا زیر بدنش می آمد و برمی گشت. وقتی ایستاد نگاهی به پاهای برهنه اش انداخت که به همین زودی از سرما قرمز شده بودند. آرام به طرف دریا قدم برداشت و چند قدمی جلو رفت. ایستاد. انگار که چیزی بجود مدام فکش را تکان می داد. بغض را به زور پنهان کرده بود. به طرف تخته سنگ بزرگی رفت که موج ها را پودر می کرد و به هوا می فرستاد. پر از گلسنگ بود و لیز و لزج. به سختی از آن بالا رفت و رو به دریا نشست. دلش ترکید. بخار اشک های گرم جلوی چشمش را گرفته بود. نمی دانست چه قدر گذشت اما آرام شد. خواست پایین بیاید. شیب آن طرفی  که بالا آمده بود زیاد بود و لیز. به طرف دیگر رفت. توی شکاف سنگ، پارچه سیاهی را دید. پارچه تکانی خورد و از میانه سیاهی صورت زن جوانی پیدا شد. چشم هایش قرمز و صورتش خیس بود. آرام از کنار او گذشت. زن دوباره چادر را روی سرش کشید. پسر جوان سنگ را دور زد و با پاهای خیس، جوراب و کفشش را پوشید. به طرف کافه ای رفت که کنار جاده ساحلی بخار سماور بزرگش آسمان سرد را می شکافت و به طرف ابرهای سیاه می رفت. چای خواست. چای داغ، دلش را که خالی شده بود گرم می کرد. چند کامیون را دید که وارد راه دریا شدند؛ اما میانه راه ایستادند. یکی از راننده ها پیاده شد و سراغ شاگرد قهوه چی آمد و چیزی گفت. شاگرد قهوه چی شانه بالا انداخت و آن ها را به چای دعوت کرد. چهار راننده تازه چای اولشان را تمام کرده بودند که شاگرد قهوه چی اشاره ای به آن ها کرد. پسر جوان هم با آن ها گردن کشید و زن جوانی را دید که از طرف دریا به سمت یک سواری می آمد که وسط راه دریا پارک شده بود و جلوی کامیون ها را گرفته بود. زن چادرش را توی کیفش گذاشت. سوار ماشین شد و به سرعت از میان کامیون دوم و سوم گذشت و به جاده ساحلی پیچید و رفت. پسر چای سومش را که می خورد کامیون چهارمی در حال خالی کردن بار برفش توی دریا بود و سه تای دیگر خالی و سبک برمی گشتند.

هسته آتش فشانی سینما

«چشم سفید سینما کافی است نور واقعی خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم؛ نور سینما به نحو اطمینان بخشی مقیّد و بی رمق شده است.»  بونوئل

فیلم سازی که موافق با توانایی های ذاتی سینما کار کند در معرض این امکان قرار خواهد گرفت که به هسته قدرتمند و آتشفشانی هنر فیلم دست یابد و به تعبیر بونوئل «جهانی را به آتش بکشد» چنین فیلم سازی می تواند اسطوره های دنیای فردا را به وجود بیاورد. فیلم های وی "واقع نما" و "باورپذیر" خواهد بود و اگر به اندازه کافی قوی باشد، مثل خاطرات واقعی و تجربیات اصیل در حافظه بسیاری از تماشاگران، مخصوصاً کودکان کم تجربه و نقش پذیر، ثبت خواهد شد، رسوب خواهد نمود و در عمق روح ایشان کمین خواهد کرد. شخصیت و آینده بسیاری از تماشاگران و اعمال و تصمیم هایشان بر مبنای توصیف های ضمنی و تکالیف مندرج در چنان فیلم هایی توجیه می گردد. کودکانی که تحت سیطره چنین فرایندی تلقینی قرار گیرند، به اختیار و اراده خویش در طریق تبدیل شدن به چیزی که فیلم ساز مطلوب دانسته است حرکت می کنند و به تدریج به تجسّم عینی آرزوهای وی تبدیل می شوند. البته وسعت واقعی نتایج این حادثه سال های بعد ظاهر خواهد شد؛ یعنی زمانی که آن کودکان بزرگ شوند، به عرصه اجتماع قدم بگذارند و نحوه زندگی، طرز تفکر و منش خویش  را به صورت رسم رایج درآورند؛ چنین است که دنیایی آتش می گیرد و فرو می ریزد و دنیایی دیگر از میان خاکسترهای آن سربرمی آورد...                
   حق با مک لوهان بود که گفت: «رسانه همان پیام است.» همراه با کوچک و کوچک تر شدن پرده های نمایش –که حالا به اینچ اندازه گیری می شوند– فیلم ها هم کوچک و حقیر شده اند و فیلم سازان نیز هر روز بی شخصیت تر و کم اهمیت تر به نظر می رسند. بعد از گذشت ربع قرن هنوز "پدرخوانده" بهترین کار کاپولاست و "دوئل" بهترین فیلم اسپیلبرگ. جدی گرفته شدن فیلم های اسکورسیزی حالا دیگر شوخی به نظر می آید... عجب تعبیر بامسمّایی است این "سینمای خانگی" که لقب تبلیغاتی تلویزیون های بزرگ و استریوفونیک شده است... سینما چیزی نبود غیر از نمایش روی پرده "بزرگ"، توی سالن "تاریک" و در حضور "جمعیت". هر کدام از این عوامل را که حذف کنید سینما را حذف کرده اید... فیلم های امروزی طوری ساخته شده اند که روی صفحه تلویزیون هم دوام می آورند؛ اگر موقع تماشا چرت بزنید یا مروری به کانال های تلویزیونی بکنید یا به تلفن جواب بدهید باز هم دوام می آورند. این قدر دوام می آورند که حال آدم را به هم می زنند، مثل مهمانی که نمی خواهد بفهمد مزاحم است و شرّش را کم نمی کند. وقتی که فیلمی آن قدر خودش را کوچک کرده که در هر شرایطی شما را سرگرم می کند، چرا باید روی پرده بزرگ و با احترام تماشایش کنید؟ پرده های بزرگ برای فیلم های بزرگ بود. همین است که می بینید هشتاد درصد سینماهای دنیا مولتی پلکس یا سینه پلکس شده اند؛ یعنی تبدیل شده اند به چهار پنج تا سالن کوچک به اندازه کلاس درس با پرده ای کمی بزرگ تر از تخته سیاه که باز هم از سر فیلم های امروزی زیاد است.                                                         «هسته آتش فشانی سینما» مقالات سال های 68 تا 7۹  بهروز افخمی در مطبوعات. چاپ اول. ۱۳۷۹ نشر ساقی

برونكا يا درونكا؟

صدف خالی

بسترم
صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری

                               
                                                  ه. الف.سایه

چه زود!

نویسنده کسی است که تا می نویسد، زنده است؛ یعنی در نویسندگی زندگی می کند.
                                                                                                         قاف. الف 

این روزها که می گذرد هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
.
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روز آفتابی
ای مثل چشم های خدا آبی
ای روزِ آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که می گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو
که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟                                      زنده یاد قیصر امین پور

کشتن مرغ مقلد یا سگ هار؟

برخی فیلم ها به یاد ماندنی اند. هر وقت اسمشان را می شنوی یا بازیگرشان را می بینی برایت دوباره زنده می شوند. ماندگاری این فیلم ها به خاطر احساس یا اندیشه ای است که هنگام دیدن آن ها عمیقاً به ما منتقل شده است و با دیدن دوباره آن فیلم، همان حس یا اندیشه به سراغمان می آید. "کشتن مرغ مقلد" یکی از این فیلم هاست. 
   فیلم از زبان یک دختر بچه روایت می شود: "تابستان آن سال شش ساله شده بودم" دختر با پدر و برادر و خدمتکارشان زندگی می کند. پدر یک وکیل است و مادر آن ها فوت شده است. رابطه صمیمی پدر با بچه ها به ویژه دختر از همان اول روشن می شود. دختر پدرش را به اسم  کوچک (آتیکاس) صدا می کند. پدری آرام و نجیب که نمونه یک پدر آرمانی است. در همسایگی آن ها خانه ای است که بچه ها را از آن می ترسانند. این خانه راز فیلم است. همه چیز به خوبی و خوشی است تا این که یک سگ هار پیدا می شود و خانه آتیکاس و همسایه ها را تهدید می کند. کلانتر را خبر می کنند اما کلانتر ترجیح می دهد که پدر به سگ شلیک کند و این آتیکاس قهرمان است که با یک تیر، خطر را دور می کند
    شب هنگام یکی از دوستان آتیکاس به سراغ او می آید و می خواهد که وکالت جوان سیاه پوستی را قبول کند که متهم به آزار یک دختر سفید پوست است و کسی وکالت او را نمی پذیرد. آتیکاس وکالت را می پذیرد و...

فیلم درباره مردمی که برای هر کسی که با آنان تفاوت کند حرف درست می کنند. عقاید و تعصبات کوری که مانند هاری به جان آدمیان می افتد و سفید و سیاه  و غریبه و آشنا را قربانی می کند و این آتیکاس است که این بیماری را از آن جا دور می کند.
   این فیلم بر اساس رمانی به همین نام ساخته شده است. رمان "کشتن مرغ مقلد" تنها اثر خانم هارپر لی است که آن را در 1932 در حالی که تنها سی و چهار سال داشت نوشت و با همین یک رمان به شهرت جهانی رسید. این رمان در سال 1964 برنده جایزه ادبی پولیتزر شده است و پرفروش ترین کتاب دهه سی و چهل بعد از بربادرفته است. این رمان یک بار در همان سال ها و یک بار به تازگی به فارسی ترجمه شده است. راستش مترجمش را فراموش کرده ام.
   در همان سال ها هورتون فوت، فیلمنامه ای بر اساس این رمان نوشت و رابرت مالیگان هم در سال 1962 فیلمی سیاه و سفید در 129 دقیقه از آن ساخت. در این فیلم، گرگوری پک، جان مگا، فرانک اورتون، رابرت دووال، مری بدهم و... بازی می کنند. علاوه بر رمان خوب هارپر لی، بارزترین نکته فیلم، بازی خوب گریگوری پک است که نقطه اوج کارنامه کاری اش است و تنها جایزه اسکار بازیگری اش را برایش به ارمغان آورده است. بنا بر خبری، شخصیت آتیکاس فینچ در این فیلم به عنوان ماندگارترین نقش سینمایی در تاریخ سینمای آمریکا انتخاب شده است.
  خانم هارپر لی دوست دوران کودکی ترومن کاپوتی نویسنده بزرگ آمریکایی است و در تحقیق آخر کاپوتی نیز همراه او بوده است. در فیلم کاپوتی که در سال 2005 ساخته شده است هم این زن دیده می شود. خانم هارپر لی بعد از سال 1964 دیگر مصاحبه ای نکرده است و گوشه گیر شده است. آخرین خبری که از او منتشر شده این است که در سنی حدود هشتاد سالگی برای کمک به یک خانواده بی بضاعت قبول کرده که یک نسخه از کتابش را امضا کند تا ارزش فروش پیدا کند و کمکی به آن ها باشد. این فیلم دوبله خوبی به فارسی دارد و تلویزیون بارها آن را نمایش داده است.

مرشد و مارگريتا

اگر مي خواهيد يک رمان خوب درباره شيطان بخوانيد، اگر مي خواهيد يک داستان عاشقانه بخوانيد و اگر مي خواهيد شيوه بر دارشدن مسيح را دريابيد اين کتاب را بخوانيد:
"مرشد و مارگريتا" نوشته ميخائيل بولگاکف است. او دوازده سال آخر عمرش را در تنهايي مشغول نوشتن اين کتاب بوده است. کتاب از دهه سي قرن بيستم تا بيست و پنج سال پس از مرگ نويسنده توقيف بوده و پس از آن به صورت يک گنج ناب کشف شده و به زودي فراگير شده چونان که شب اول سيصد هزار نسخه از آن فروش رفته و تا صد برابر قيمت خريد و فروش مي شده است. 
  مرشد مردي بي آزار و گوشه گير است که از دنيا زيرزميني خلوت مي خواهد تا بشيند و رمانش را تمام کند که درباره به دار کشيدن مسيح است. مارگريتا زني زيبا و غمگين است که از دنيا مردي مي خواهد که روحش را تسخير کند. او از زندگي ملال آور و خسته کننده اش به ستوه آمده و شوهرش براي او نماد روزمرگي شده است. روزي اين دو همديگر را در خيابان مي بينند و عشق گريبانشان را مي گيرد. اين واقعه در صفحه صد و پنجاه و چهار اين کتاب است؛ اما از صفحه دويست و سي هشت تازه مي خوانيم که چه بر سر آن ها خواهد آمد. بقيه کتاب درباره موضوعات مهيج تري است. به نظر شما اگر شيطان با دار و دسته اش به صورت چند آدميزاد وارد يک شهر شوند چه مي شود؟ اطرافيان شيطان چه شکلي اند؟ اگر ابليس وسط عشق اين دو آدم پا بگذارد چه اتفاقي مي افتد؟ در رُمان مرشد چه مي گذرد؟ شيطان در زمان بر دار شدن عيسي کجا بوده است؟ چه گونه پيلاطس که حاکم اورشليم بود،عيساي ناصري را بر دارد کرد؟ يهوداي اسخريوطي که بود؟ متّاي باجگير چه سرنوشتي داشت؟ آيا پيلاطس بخشيده شد؟ آيا مارگريتا حاضر است براي رسيدن به مرشد روحش را به شيطان بفروشد؟ و...
  هميشه از آن چه بالاخره مي شود مهم تر اين است که چه گونه و به چه صورتي اتفاق مي افتد. همه ما مي دانيم که عشق يعني دو نفر آدم به هم دل مي بازند اما باز هم دوست داريم داستان عاشقانه بخوانيم و ببينيم و بشنويم چون چگونگي آن خيلي مهم است. اين رمان هم از آن هايي است که چگونگي وقايع در آن نقش اساسي دارد. باور نمي کنيد اگر بگويم کل موضوع عاشقانه اين کتاب شايد کمتر از ده صفحه از چهارصد و خوره اي صفحه باشد اما چنان گيرا و به ياد ماندني است که هرکس رمان را خوانده باشد بي شک از زيرزمين منزل مرشد حس خوبي به ياد خواهد داشت.
از روي اين رمان چندين فيلم سينمايي و يک سريال ساخته شده است. در ايران هم فرهاد توحيدي با برداشتي آزاد از روي این کتاب فيلمنامه "گاهي به آسمان نگاه کن" را نوشته که کمال تبريزي هم فيلمي بر اساس آن با همين نام ساخته است. فيلم بدي نيست. تجربه جديدي است. تلويزيون هم با سليقه خودش! فيلم را نمايش داده است. من يک ترجمه بيشتر از اين کتاب سراغ ندارم که ترجمه عباس ميلاني است و ترجمه خوبي هم هست و انتشارات "فرهنگ نشر نو" چاپ کرده است.
  راستي! بار اول که رمان را مي خوانيد از وسعت خيال نويسنده در شگفت خواهيد شد اما بار دوم چون فضا برايتان آشنا شده و اسم ها را بيشتر به ياد داريد لذت بيشتري خواهيد برد و چارچوب داستان را متوجه مي شويد. از ميان صفحات کتاب بوي دود مي آيد! هيچ کس جز يک سيگاري قهار (در نگاه خوشبينانه اش) نمي تواند اين چنين از عالم واقع دور شود و شما را ساعت ها با خيالات سرگرم کند و راضي نگه دارد. اين تخدير شيرين را به جان بخريد.

Bang Bang

I was five and he was six
We rode on horses made of sticks
He wore black and I wore white
He would always win the fight

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down.

Seasons came and changed the time
When I grew up, I called him mine
He would always laugh and say
"Remember when we used to play?"

Bang bang, I shot you down
Bang bang, you hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, I used to shoot you down.

Music played, and people sang
Just for me, the church bells rang.

Now he's gone, I don't know why
And till this day, sometimes I cry
He didn't even say goodbye
He didn't take the time to lie.

Bang bang, he shot me down
Bang bang, I hit the ground
Bang bang, that awful sound
Bang bang, my baby shot me down

این آهنگ را Nancy Sinatra خوانده است. هر کس یادش می آید که تیتراژ ابتدایی کدام فیلم بود

فقط اشاره کند جوری که بقیه نفهمند تا ببینیم چند نفر یادشان می آید. فکر کنم تلویزیون هم

فیلم را نشان داده است. 

در حال و هوای عشق

اين بار نوبت يک فيلم خوب از سينماي آسياست. In the Mood for Love  فيلمي از "وُنگ کار واي" کارگردان معروف هنگ کنگي است. شما هم اگر بدانيد که ايشان سال گذشته رييس هيات داوران جشنواره سينمايي کن بوده است تصديق مي فرماييد که بالاخره کمي معروف است هر چند ما نشناسيمش. خلاصه بعد از اين که اين فيلم در سال 2000 دو جايزه از کن برد و ساخت چند فيلم خوب ديگر مثل اتاق 2046 و... باعث شد که اين سمت به ايشان برسد و اما فيلم.
   اول از همه فيلمبرداي عجيب و در عين حال جذاب و نوين فيلم حواستان را جمع مي کند که اين فيلم فرق مي کند بعد وقتي که موسيقي شروع مي شود و يک تم هي تکرار مي شود مي بيني که بله دلت رفته بد فرم. يک تم نوستالژيک محشر هي تکرار مي شود و هر بار بيشتر لذت به همراه دارد. بازي ها هم که عالي است. اما داستان که تمام خصوصيات يک داستان عاشقانه آرام درست و حسابي شرقي را دارد. نه از آن زجر دادن هاي هاليوودي دارد و نه از آن برهنگي ها و در هم لوليدن هاي اروپايي. خيالتان راحت. فيلم يک بوسه هم ندارد. اما به بهترين شکل عشق را نشان مي دهد. عشق در تمام نماها جاري است. از آن نماها که هي حرص مي خوري که زود باش. بهش بگو. حالا! الان وقتشه. دِ زود باش. و مرد و زن بدون هيچ احساساتي بازي عاشق هم هستند و هيچ کاري نمي کنند و اين تو را احساساتي مي کند. ببخشيد که خيلي تعريف کردم. راستي يک نسخه خوب از اين فيلم توي بازار هست. نسخه کامل با سکانس هاي حذف شده در تدوين نهايي و پايان هاي مختلفي که فيلمبرداري شده اما استفاده نشده و يادداشت کارگردان و آهنگساز. متاسفانه نسخه زيرنويس فارسي فيلم ظاهرا موجود نيست. فيلم ديالوگ زيادي ندارد. و همه چيز معلوم است. شايد چند کلمه را متوجه نشويد. قول مي دهم اگر زحمت پيدا کردن معناي آن چند کلمه را به خودتان بدهيد پشيمان نمي شويد. قول.

در حسرت گُل

حرکت چشم در دیدن این نقاشی از قسمت پایین سمت چپ قاب شروع می شود و با یک حرکت      دایره ای به قسمت پایین سمت راست می رسد.

نقاب

نقاب
چند سال پيش "پيمان قاسم خاني" فيلمنامه اي به اسم "پوکر" نوشت که موضوع آن سوء استفاده از دختران با تهيه فيلم از روابط خصوصي آنان و قاچاق دختران به کشورهاي بيگانه بود که موضوعي جذاب و ايده اي برانگيزاننده براي يک فيلم با توجه به وضعيت جامعه و شيوع اين پديده بوده و هست. اين فيلمنامه مورد اقبال کارگردانان زيادي قرار گرفت و بسياري از آنان به دنبال ساخت آن بودند. (از جمله بهروز افخمي) اما با توجه به حساسيت موضوع و ترس از سانسور، کمتر تهيه کننده اي حاضر به کار شد. تا اين که فيلمنامه را از قاسم خاني خريدند و کاظم راست گفتار (فيلم اولش "عروس خوش قدم" است) آن را بازنويسي کلي کرد به صورتي که پيمان قاسم خاني خواستار حذف نامش از فيلمنامه شد. در سال 83 راست گفتار فيلمنامه اصلاحي را با نام "نقاب" به عنوان دومين فيلم بلند خودش ساخت. اما فيلم مجوز نمايش پيدا نکرد. اين فيلم امسال با حذف صحنه هايي مجوز گرفت؛ اما با آمدن C D  آن به بازار مقارن اکران آن، که نسخه بدون اصلاح بود، روابط عمومي وزارت ارشاد از مجوز دادن به آن پوزش خواست و از آن جا که اين وظيفه به عهده بخش ديگري در وزارت ارشاد است، باعث بروز اين فکر شد که خود اين وزارت خانه اقدام به انتشارC D  آن کرده است و بحث هايي را به ميان آورد.
  "نقاب" فيلم متوسطي است و اين در روزگار سياه سينماي ايران غنيمتي است. هنگام ديدن نيمه اول فيلم دوبار خودم را لعنت کردم که چرا همچين مزخرفي را مي بينم اما با توجه به توصيه يکي از دوستان، به سختي فيلم را تا آخر ديدم و پشيمان نيستم چون هنوز هم مي توان آثار باقيمانده يک فيلمنامه خوب را در آن ديد؛ هر چند در فيلمنامه دست برده شده است و کارگرداني به غايت ضعيف است. اگر مي خواهيد فيلم را در آينده ببينيد بهتر است که از خير دانستن داستان آن بگذريد چون لذت غافل گيري را از دست مي دهيد. همين قدر داشته باشيد که اين فيلم با بقيه فرق مي کند. اگر نيمه اول فيلم را تحمل کرديد نيمه دوم از خستگي در مي آييد.
  يکي از ايراداتي که به دوستان ما وارد مي کنند اين است که شما هميشه فيلم هاي قديمي سياه وسفيد مي بينيد و ميانه اي با سينماي روز نداريد. پاسخ اين است که با توسعه و گسترش امکانات تکنولوژيک سينما، کارگردانان موارد جديدي را براي جذابيت پيدا کردند و اين باعث تنبلي آنان شد و کمتر به سمت داستان خوب و پرداخت تصويري صميمي مي روند. کارگردانان امروزه به نماهاي عجيب و غريب و بازيگران جذاب (از اون لحاظ) و انفجارهاي بزرگ و تدوين هاي نامانوس دست مي زنند برخلاف گذشته که روايتي ساده و صميمي، تکان دهنده بود و ميليون ها انسان را به سينما مي کشاند.
  از ايرادات فيلم نقاب، عدم توازن در دادن اطلاعات به مخاطب است. يعني تمام داستان فيلم در نيمه دوم آن مي گذرد و نيمه اول عملاً مقدمه است و با توجه به اين که اين مقدمه به غايت ضعيف است ضربه سهمگيني به فيلم زده است. شما با ديدن پنجاه دقيقه اول فيلم، يک داستان به شدت تکراري را مي بينيد و هيچ انگيزه اي براي ادامه آن نداريد. حتي کارگردان اشاره اي به نامانوس بودن اين قصه نمي کند و چون مي خواسته در نيمه دوم فيلم شما را شگفت زده کند از نيمه اول غافل شده است و توجه نداشته که اگر نيمه اول جذاب نباشد مخاطبي براي نيمه دوم باقي نخواهد ماند!

 

سکوت

پارسال کتاب "من قاتل پسرتان هستم" را خواندم که احمد دهقان درباره جنگ نوشته بود و سر و صداي زيادي هم به پا کرده بود. دهقان که خودش از بچه هاي جنگ است و يکي از بهترين رمان هاي جنگي را نوشته است (سفر به گراي دویست و هفتاد درجه) با انتخاب فکر نو و عنوان جديد، کتابي نوشته است که در عرصه ادبيات جنگ يک اتفاق به شمار مي رود؛ هرچند که نوع روايت آن، انتظارها را برآورده نکرد و به موفقيتي که مي بايست نرسيد. اين فکر و ايده جديد فيلمسازان بسياري را وسوسه کرد که اين مضمون جديد را با زبان سينما بيان کنند؛ اما کسي اين کار را نکرد تا اين که فرهاد توحيدي بر اساس اين کتاب، فيلمنامه اي براي مازيار ميري نوشت و فيلم "پاداش سکوت" ساخته شد.
   با آگاهي از مضون فيلم و شناختي که از مازيار ميري به عنوان يک فيلمساز جوان و خوش فکر و تکنيکي داشتم، انتظار يک فيلم خوب را مي کشيدم. به ويژه آن که پرويز پرستويي نقش اول بود و شنيده بودم که براي صحنه هاي زير آب يک گروه تخصصي فيلمبردار اقيانوس را از آلمان آورده اند. اميدوار بودم بعد از "نغمه ناتمام" و "به آهستگي" فيلم بهتري از مازيار ميري ببينم که متاسفانه اين طور نشد.
    "يک رزمنده پس از سال ها به ياد همرزمش مي افتد؛ شبي که آن ها در يک نيزار در نزديک عراقي ها بوده اند، همرزمش تير مي خورد  و نمي تواند ساکت بماند، اين رزمنده براي نجات جان بقيه گردان مجبور مي شود سر او را زير آب کند. حالا به سراغ پدر همرزمش مي رود که پسرتان شهيد نشده و من قاتل پسرتان هستم." فرهاد توحيدي اين ايده را تبديل به جستجوي رزمنده و پدر همرزمش به دنبال همرزمان ديگر براي اثبات ادعاي رزمنده کرده و فيلمساز هم دوربين به دست به دنبال اين دو نفر راه مي افتد. رزمنده اي که يک بليط فروش از کارافتاده با سابقه بستري شدن به خاطر روان پريشي اش است که کسي او را جدي نمي گيرد.
    ديگر به اين نتيجه رسيده ام که بزرگترين مشکل فيلمسازي مازيار ميري عدم رعايت ريتم است. با اين که او که سعي در همکاري با  فيلمنامه نويس هاي خوب (پرويزي شهبازي و فرهاد توحيدي) بازيگران حرفه اي (محمد رضا فروتن و پرويز پرستويي) و امکانات مدرن دارد؛ اما به علت رعايت نکردن ريتم و تمپوي مناسب در روايت، دچار کندي و کسالت در فيلم هايش شده است. شايد مازيار ميري اين ضربه را از سابقه تلويزيوني اش مي خورد که عادت به ميخکوب کردن تماشاگر ندارد. فرق تلويزيون و سينما اين است که در تلويزيون همه چيز در يک صفحه کوچک ديده مي شود. در يک محيط روشن که غالباً افراد ديگري هم حضور دارند و صداهاي ديگر هم مي آيد و چه بسا فرد مشغول کارديگري هم باشد. براي همين همه چيز بايد با تاکيد و تکرار با شد؛ اما در سينما تصوير روي يک پرده عريض و بزرگ ديده مي شود. در يک محيط تاريک و ساکت که هيچ چيز ديگر فکررا مشغول نکرده و افرادي که با اراده پول داده اند و ساکت نشسته اند و شما موظفيد که انتظار آن ها را برآورده کرده و تمام حواس و عقل آن ها را مشغول کنيد. در سينما مثل اتوبان يک طرفه مدام بايد براي مخاطب چيزي براي عرضه داشته باشيد و گرنه از روي صندلي نه چندان راحت سينما بلند مي شود، ناسزايي نثار شما مي کند و بيرون مي رود.
    اگر مازيار ميري به مفاهيمي مثل آهستگي و سکوت علاقه دارد؛ بايد بداند که اين مفاهيم وقتي قابل انتقال هستند که در برابر ضد خودشان قرار بگيرند. مثلاً يک آدم نظامي که در پادگان سختگير و خشن است، گريه پنهاني داشته باشد نه اين که يک بليط فروش از کار افتاده که ساعت ها در يک اتاقک حبس است به خانه اش بيايد و تنها روي تخت دراز بکشد! اين مشکلات ربطي به سانسور فيلم هم ندارد.
     کاش مسوولين وزارت فرهنگ به جاي کارهاي سياسي شان کمي به فکر سينما حقير ملي و سينماي درحال جان کندن جنگ بيفتند و بفهمند که فرهنگ، روحيه يک ملت است. اگر مردم افسرده و خسته اند به اين خاطر است که از نظر روحي تغديه نمي شوند. با  شعاردادن چيزي درست نمي شود. مردم کتاب و تاتر و فيلم خوب مي خواهند. اگر شيوه و مفاهيم خاصي را مي خواهيد با کتاب و تاتر و فيلم عرضه کنيد بايد به هنرمندان امکانات و آزادي بدهيد بعد از آن ها انتظار داشته باشيد نه اين که براي هنرمندي که با مصيبت، هزينه ساخت و انتشار اثرش را فراهم کرده هزاران شرط بگذاريد و آزادي اش را محدود کنيد. نمي دانم چه بگويم وقتي مي بينم "محاکمه" از ايرج قادري جايگزين "سنتوري" از داريوش مهرجويي مي شود! اين کارها دغدغه ارزشي آقايان را هم زير سوال مي برد.

بچه ها

سوزن بان گفت: آدم بزرگ ها در قطار يا مي خوابند يا خميازه مي کشند. فقط بچه ها هستند که بيني خود را به شيشه ها مي فشارند.

شازده کوچولو گفت: فقط بچه ها می دانند که به دنبال چه می گردند. 

                                                                                        

                                                                                                شازده کوچولو – اگزوپري

  

 

 

سکانس بعد

پت... پت...، چراغ از نفس افتاد؛
تا پدر آمد سراغ خلوت مادر
سکانس بعد

نُه ماه بعد غنچه‌ي سرخي شدي
ولي مادر شبيه يک گل پرپر
سکانس بعد

تو چار ساله بودي و عشقت پرنده بود
يک اتفاق ساده دلت را مچاله کرد
گنجشک پَر، کبوتر... و در کُل پرنده پَر
مادر پريده بود و پدر پَر
سکانس بعد

- ابرو کمون شونه بلندم! لالالالا
گلدونه‌ي دلم، گل گندم! لالالالا
کي مي‌شه حجله‌ات ببندم! لالالالا...
مادربزرگ با نوه‌اش در سکانس بعد
يک خانه داشتند ته کوچه‌ي زمين
دور از تمام مردم دلسرد بي‌خيال
در فصل بي‌بخار زمستان قشنگ بود
بر شيشه‌ها بخار سماور!
سکانس بعد

کيف و کتاب دخل به خرجش نمي‌رود،
بايدنبايدي که به منطق نمي‌خورد
آقاي ناظمي که سراپا شکايت است:
گمشو لجن، برو دم دفتر!
سکانس بعد

مادربزرگ حادثه‌ي بعدي تو بود
او را ببر و زير لحد خاک کن! همين
يک فاتحه بخوان و به يک "ارث!" فکر کن!
 به جانماز بي‌بي‌کوثر
همين سکانس
_ در متن _
کارگردان سگ خُلق و بد دهن
از پشت دوربين به همه پارس مي‌کند و کات مي‌دهد به تو
که: اين چه طرزش است؟
با اين پلان مسخره
تف بر سکانس بعد

بازار، ريشه ريشه تو را جذب مي‌کند
تو شاخه شاخه در لجن روزمرگي
تو برگ برگ زردتر از روزهاي قبل
در دست بادهاي شناور
سکانس بعد

- آقا لبو ببر! لبوي داغ حال مي‌ده!
خانم لبو بدم؟
- بده آقا!
که ناگهان؛ موهاش توي باد
دلت را به باد داد آن دختر تکيده‌ي لاغر
سکانس بعد

دختر ولي پريد و خمارت گذاشت
بعد ميخانه بود و نم‌نم سيگارهاي تلخ
با ياد چشم‌هاي خمارش تو بودي و
بعد از دو بطر، بطري ديگر
سکانس بعد

يک دستمال يزدي و يک پاتوق مدام
مردي مزاحم دو سه تا خانم جوان
چاقو به دست مي‌رسي و قاط مي‌زني:
هي!با توام، کثافت عنتر!
سکانس بعد

زندان
شروع حرفه‌اي جرمي بزرگ‌تر
يک طرح کاد واقعي از مجرمان پير
استاد کار مي‌شوي و مي‌زني جلو
با چند سال سابقه کمتر!
سکانس بعد

- آزادي ات مبارک!
- ممنون! ولي... شما؟
- من شاعرم، همان که تو را خلق کرده است
اما ببخش، خالق خوبي نبوده‌ام
من قول مي‌دهم که تو در هر سکانس بعد
هرجور خواستي بروي زندگي کني
يک کار و بار عالي با يک زن قشنگ...

خواباند بيخ گوشم، زل زد به چشم‌هام
چيزي نگفت؛ رفت.

شبي در سکانس بعد
او قرص‌هاي کوچک آرام بخش را با چاي تلخ
بسته به بسته به حلق ريخت
تا خواستم به متن بيايم، کمک کنم
پشت سکانس‌هاي فراموش فيد شد.

-------------

گرفته شده از: آوای آرام

 

آپارتمان

آپارتمان، شايد بهترين فيلم از بيلي وايلدر باشد. نابغه فيلمنامه نويسي پس از سال ها فيلمنامه نويسي براي ديگران، سرانجام خود براي کارگرداني فيلمنامه هايش دست به کار شد و چند تا از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما را ساخت که بي شک "آپارتمان" يکي از آن هاست. همان طور که در چندين ليست از بهترين هاي سينما مي توانيد نام آن را ببينيد.
   يک مرد مجرد ساده دل که دلخوشي او تماشاي شبانه تلويزيون و شوخي با همکاران کارمندش است، به تنهايي در آپارتمان کوچکش زندگي مي کند. روساي اداره از آپارتمان او به عنوان جايي براي خوشگذراني هاي مخفي شان استفاده مي کنند و کليد آن آپارتمان روزها ميان مديران دست به دست مي شود و کارمند بيچاره شب ها تا دير وقت بايد سرگردان خيابان ها باشد و کنايه هاي همسايه ها را به خاطر مهمان هاي زيادش بشنود تا روسا با معشوقه هاي پنهاني شان از آپارتمان او بروند و بتواند برگردد، تلويزيون ببيند و بخوابد. تا اين که او عاشق يکي از کارمندان زن اداره شان مي شود غافل از آن که آن زن، معشوقه يکي از مديران است...
  "آپارتمان"، فيلمِ فيلمنامه است و بي شک براي فيلمنامه خوانان يکي از لذت بخش ترين فيلمنامه هايي است که خوانده اند. تمام احساسات و موقعيت ها به درستي در فيلمنامه آمده است و بدون ديدن فيلم مي توان لذت و غم شخصيت ها را تجربه کرد. ديدن فيلم، لذتي دوچندان دارد. ديدن بازي شادي آور "جک لمون" و معصوميت زيبارويي مثل "شرلي مک لين" به همراه کارگرداني قوي بيلي وايلدر حتي در فضاي سياه و سفيد هم هيجان آور و به ياد ماندني است. زوج جک لمون و شرلي مک لين در چند فيلم وايلدر با هم بازي کرده اند که "ايرما خوشگله"  يکي ديگر از آن هاست. دوبله شخصيت جک لمون در ايران با مرحوم منوچهر نوذري بود. متاسفانه نسخه دوبله آپارتمان در دسترس نيست و ظاهرا از بين رفته است اما آن ها که کمتر با زبان انگليسي آشنايي دارند مي توانند با خواندن فيلمنامه قبل از ديدن فيلم در  جريان رويدادهاي آن قرار گيرند.
راستي قول مي دهم فيلم بعدي که معرفي مي کنم رنگي و جديد باشد. قول.

 

کی برمی گردی؟

 

 

زن گفت:
- کی برمی گردی؟
- نمی دونم. این جوری که گفتن حداقل بیست روزه.
زن سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. مرد با خودش گفت:
- بی شرف.
عصر همان روز، مرد از ماشین پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و به طرف همان خانه رفت. در زد. صدایش را تغییر داد  و گفت:
-      باز کن! می دونم شوهرت خانه نیست.

                                 ************************


لب هایش را بوسید و آرام از او فاصله گرفت. زن چشم باز کرد و گفت:
- کی برمی گردی؟
مرد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. زن گفت:
-      اگه مشکوک شد بعداً بیا. نذار بفهمه.

                                ********************************* 

مرد دستانش را باز کرد؛ اما زن از او جدا نشد. دستانش را دور سینه ستبر مرد حلقه کرده بود و به زور آنها را به هم رسانیده بود. مرد گفت:
- چه قدر مونده؟
زن گفت:
- کی دوباره می یای؟
- اولین ملاقاتی.
در باز شد. مرد بیرون رفت وماموران، زن را با خود به داخل زندان بردند.

                                     

                                ****************************** 


مرد به کناری رفت و زن برخاست. مرد گفت:
- دوباره کی بیام؟
- هر وقت پولش رو جور کردی.
پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت.

                                **********************************

 پسر، آرام وارد قسمت زنانه مسجد شد و در آن را باز کرد. دختری وارد شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
-      من خودم رو می کشم.
-      قرار شد از این حرف ها نزنی.
پسر بسته ای را از جیبش بیرون آورد و به دختر داد. دختر نگاهی به چشم های پسر انداخت. پسر سرش را پایین انداخت و گفت:
-      کی برمی گردی؟

                                  *******************************

 

پسر از اتاق دکتر که بیرون آمد به طرف میز منشی رفت و همان جا ایستاد. دختر لبخندی زد و گفت:
-       دوباره کی می آیی؟
پسر از خجالت قرمز شد و گفت:
-       این قدر معلومه؟
-       آره. دکتر هم مشکوک شده.
پسر مِن و مِن کرد و گفت:
-       من صبح ها تو کتابفروشی "شاهین"م. می یای؟


 

زندگی

توي منطقه پيچيده بود که دختر و پسري با هم فرار کرده اند. مرد در اين فکر بود که چه خوب مي شد او هم وقتي جوان بود دختري را که دوست مي داشت مي دزديد و با هم فرار مي کردند، آن وقت شايد يک شکست خورده نبود که مجبور باشد دو سال نشده، زن و فرزندي را که نمي خواست رها کند و سال هاي باقيمانده را تنها باشد. خوش به حال جوان هاي امروزي که منتظر حرف اين و آن نمي مانند.
    آمده بود نگاهي به خانه متروکه اش بيندازد. آخر مي خواست آن را بفروشد و به آن دو جوان بدهد. در را که باز کرد ناگهان همه چيز جلوي چشماش سياه شد. زندگي به او فرصت نداده بود که بفهمد دخترش بزرگ شده، با پسري فرار کرده و حالا به سراغ او آمده تا کمک بخواهد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تولد علی کوچولو را به ساهامیرو تبریک می گوییم.

ساهامیرو! شیرینی یادت نره!

در ستايش مردانگي

شايد بهتر باشد به جاي عنوان بالا بگوييم در ستايش درستکاري، راستگويي، وفاي به عهد، حمايت از بيکسان و... اما به نظر مي رسد عنوان مردانگي جامع تمام اين صفات خوب باشد. در عالم سينما به تصوير کشيدن اين ويژگي جذابيت بسياري دارد و فيلمسازان زيادي در کارهاشان قصد استفاده از آن را داشته اند اما شمار کمي از آن ها توانسته اند اين موضوع را به خوبي نشان دهند. در ميان فيلمسازان ايراني بهترين نمونه مسعود کيميايي است. با نگاهي به فيلم هاي  او مي توان تاکيد بر اين صفت و استفاده از آن به عنوان عنصر جذابيت را به وفور ديد. کيميايي با شناختي که از فرهنگ جنوب شهر و لوطي مسلکان آن دارد و توانايي خوبي که در نشان دادن احساسات در او سراغ داريم فيلم هاي ماندگاري در اين زمينه ساخته است که مي توان به قيصر، گوزن ها، رضا موتوري، سلطان و اعتراض اشاره کرد. اين پنج فيلم بيشتر از ديگر فيلم هاي او در خاطرم مانده است و حس خوبي به آن ها دارم. در ميان کارگردانان خارجي هم مي توان مايکل مان را مثال زد. آن ها که مخمصه (Heat)، افشاگر (Insider) و علي (Ali) را ديده اند بدون درنگ اين ادعا را تصديق مي کنند که تم اصلي و مايه ي بنيادي اين فيلم ها ايستادگي يک مرد درستکار براي رسيدن به مقصودش است؛ اما موضوع اصلي اين نوشته فيلم نيمروز High Noon اثر فردزينه مان است که به گمان من در اين زمينه پيشکسوت است. او این موضوع را با مردي براي تمام فصول شروع کرد. شاه از زني خوشش آمده و مي خواهد همسرش را رها کند و با آن زن ازدواج کند؛ اما در سنت مسيحي طلاق وجود ندارد. شاه تمام اسقف هاي کليسا را تطميع و تهديد مي کند و آنان موافقت خود را اعلام مي کنند؛ اما قاضي دربار سکوت می کند. شاه نياز به اعلام موافقت او دارد. او خوشنام ترين فرد کشور است. اما او همچنان سکوت می کند. حتی وقتي که به بهانه رشوه گرفتن ده سال زندانش مي کنند باز هم چيزي نمي گويد تا وقتي که او را به جرم مخالفت عملي با کليسا و شاهنشاه اعدام مي کنند. پايان فيلم حس غريبي دارد. تو باورت نمي شود که خوبي به اين آساني پايمال شهوت شود. زينه مان در ادامه ي همين موضوع، فيلم (High Noon) را ساخته است. اين فيلم را در فارسي چند جور معنا کرده اند. در فرهنگ هاي فيلم مي توانيد آن را به نام ماجراي نيمروز ببينيد اما ميان فيلم بين ها و عاشقان مجله فيلم بيشتر به صلاه ظهر معروف است که گمان کنم سليقه ي پرويز دوايي است.
   يک کلانتر پس از سال ها تلاش در يک شهر کوچک و برقرار کردن امنيت در آن، ماموريتش پايان مي پذيرد و قراراست فردا کلانتر جديد بيايد. کلانتر ساعت يازده صبح ازدواج مي کند و مي خواهد به ماه عسل برود که سر و کله نوچه هاي شرور سابق پيدا مي شود. کلانتر چند سال پيش شرور معروف را دستگير کرده و قاضي او را به اعدام محکوم کرده است اما در مرحله بعد حکم او به حبس ابد تبديل شده وحالا با تباني از زندان آزاد شده و امروز مي خواهد با قطار ساعت دوازده ظهر برگردد و انتقام بگيرد. اطرافيان کلانتر او را به زور مي فرستند که برود اما او دلش راضي نمي شود که شهر را تنها بگذارد و از ميانه ي راه برمي گردد. زن يک ساعته اش او را رها مي کند و بليط مي گيرد که با همان قطار ساعت دوازده برود. کلانتر به دنبال چند همراه مي گردد تا در مقابل اشرار بايستد اما هيچ کس او را ياري نمي دهد. قاضي از شهر مي گريزد و مردم به کلانتر مي گويند که اگر تو نباشي آن شرور هم به ما کاري ندارد. چون او تنها به دنبال توست؛ اما همه مي دانند که اين حرف درستي نيست. شرور از همه زهر چشم خواهد گرفت. آن ها دل همراهي با کلانتر را ندارند. کلانتر تنها مي ماند. ساعت دوازده مي شود. شرور مي رسد و با نوچه هايش در خيابان هاي خلوت شهر جولان مي دهند. کلانتر به تنهایی با اشرار درگير مي شود و دو نفر از آن ها را مي کشد اما دو نفر ديگر او را در مخمصه گير انداخته اند و از دو سوي او را هدف گرفته اند. با بلند شدن صداي تير همسر کلانتر که توي قطار در حال حرکت است از قطار پياده مي شود و به سوي او مي آيد. همسر کلانتر يکي از آن دو شرور را مي کشد. شرور ديگر همسر کلانتر را گروگان مي گيرد تا کلانتر اسلحه اش را بيندازد. همسر کلانتر با شرور درگير مي شود و کلانتر فرصت پيدا مي کند که آخرين شرور را بکشد. شهر آرام مي شود. همه از پناهگاه هاشان بيرون مي آيند. کالسکه کلانتر و همسرش را آماده مي کنند و آن دو را راهي مي کنند.
   ديدن اين فيلم ها، هر چند سياه و سفيد و قديمي باشند، به خاطر مفهوم بلند و جذابشان هنوز هيجان آور و جذابند و ذات سينما را نشان مي دهند:

                پنجره اي رو به رويا که هر آن چه آرزوي خوب است در آن ديده مي شود.

دنیا

قارئه الفنجان                                      فالگير

جلست و الخوف بعينيها                       نشست و ترس در ديدگانش بود
تتامّل فنجاني المقلوب                        به فنجان واژگونم به دقت نگريست
قالت يا ولدي لاتحزن                             گفت: پسرم! اندوهگين مباش!
فالحبّ عليكَ هوالمكتوب                      پسرم! عشق سرنوشت توست
يا ولدي قد مات شهيداً                          پسرم! به يقين آن که در راه محبوب جان بسپارد
من مات فداءاً للمحبوب                         شهيد است
يا ولدي، يا ولدي                                     پسرم! پسرم!
بصّرتُ، بصّرتُ و نجّمتُ كثيراً                   بسيار نگريسته ام و بسيار پيشگويي کرده ام
لكنّي لم اقرا ابداً فنجانا يشبه فنجانك      اما هرگز فنجاني شبيه فنجان تو نخوانده ام
بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا                      بسيار نگريسته ام و بسيار پيشگويي کرده ام
لكني لم أعرف ابداً احزانا تشبه احزانك      اما هرگز غم هايي مانند غم هاي تو نشناخته ام
مقدورك أن تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع سرنوشت تو، راندن در درياي عشق بدون بادبان است
و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع    و سراسر کتاب زندگي ات اشک است
مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار     سرنوشت تو زنداني بودن ميان آب و آتش است
فبرغم جميع حرائقه                                          اما با وجود تمامي سوزش هاي آن
و برغم جميع سوابقه                                       و با وجود تمامي پيامدها
و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار             و با وجود اندوهي که نزد ما شب و روز ماندگار است
و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار       و با وجود باد، هواي باراني و روزگار
الحبّ سيبقي يا ولدي                                    عشق بر جاي مي ماند پسرم!
بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود    در زندگي ات زني است با چشماني شکوهمند
فمها مرسوم كالعنقود                                      لبانش چون خوشهي انگور
ضحكتها انغام و ورود                                        خنده اش چون ترانه و شکوفه
والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا  موي پريشانش چون مجنون به اکناف دنيا سفر مي کند
قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا   زني است که دل دوستدش دارد؛ او "دنيا" ست
لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود     اما آسمان تو باراني و راه تو بستهي بسته است
فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود    و محبوبهي قلب تو در کاخي خواب است که نگاهبان دارد

من يدخل حجرتها من يطلب يدها   و کسي نيست که بتواند به منزلگاهش وارد شود يا به خواستگاري اش برود
من يدنو من سور حديقتها            يا از پرچين باغش بگذرد
من حاول فك ضفائرها              يا گره ي گيسوانش را بگشايد
يا ولدي مفقود مفقود مفقود       پسرم! نيست، نيست، نيست.
يا ولدي                                     پسرم!
ستفتّش عنها في كلّ مكان         در همه جا به جستجوي او خواهي پرداخت
و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان    از موج دريا و کرانه رودها سراغش را مي گيري
و تجوب بحاراً بحاراً                                  و درياها را در مي نوردي
وتفيض دموعك انهاراً                                و اشک هايت چون نهر جاري خواهد شد
و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً       و غمت چنان فزوني يابد تا درختان بسياري شود
وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان  پسرم! اما روزي بازخواهي گشت، شکست خورده و نوميد
و ستعرف بعد رحيل العمر                            و آن زمان از پس گذار عمر خواهي دانست
بانّك كنت تطارد خيط دخان                          که به دنبال رشته اي  "دود" بوده اي
فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او عنوان معشوقهي دلت نه وطني دارد، نه زميني و نه نشاني
ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان وه! چه دشوار است عاشق زني باشي که او را نشاني نيست
يا ولدي،يا ولدي                                            پسرم!  پسرم!

 

اين شعر از شاعر نام آوازه ي عرب "نزار قباني" است. او را در شعر نو و عاشقانه ي عربي، به فريدون مشيري در شعر فارسي تشبيه مي کنند. اين شعر را خواننده عرب، عبدالحليم حافظ به زيبايي خوانده است و بواسطه همين به يکي از محبوب ترين خوانندگان عرب تبديل شده است که پس از سي سال از فوتش هنوز طرفداران بسياري دارد. آشنايي من با اين شعر به چند سال پيش برمي گردد که در خوزستان مهمان خانواده اي بودم. مرد خانواده راديويي خريده بود و مي خواست آن را امتحان کند. در تنظيم موج ها به راديوي يکي از کشورهاي عربي رسيد که اين آهنگ را پخش مي کرد. ديگر موج را تغيير نداد. زن خانواده حال خوشي پيدا کرد و هر دو سر تا پا گوش شدند و من که چيزي از آن سر در نمي آوردم مشغول تماشاي آن ها شدم. برايم توضيح دادند که اين آهنگ را در زمان نامزدي شان خيلي گوش مي دادند و خاطرات خوشي از آن دارند و شروع به ترجمه اين شعر براي من کردند. شعر مفهوم خيلي زيبا و عميقي دارد. چند روز پيش شعر را با ترجمه اش در وبلاگي پيدا کردم.http://amunaaser.blogspot.com  با سليقه خودم و کمک گرفتن از ديگران کمي در ترجمه آن وبلاگ از شعر دستکاري کردم که اميدوارم به روان شدن آن کمک کرده باشد.  

زمانه

آن روز خاله تو را روي صندلی آشپزخانه نشاند و موهايت را کوتاه کرد. من هم گريه کردم. قايم شده بودم که پسرهاي ديگر نبينندم. هميشه با هم تا آخر باغ مي رفتيم. فقط تو با من تا ته باغ مي آمدي. دخترهاي ديگر نمي آمدند، براي همين موهات هميشه خاکي بود. مامانت عاصي شد و کوتاهشان کرد.  يادته روزي که من با پسرهاي ديگر آب تني کردم و توي گوشم آب رفته بود؟ همه دورم جمع شده بودند و کلي خوراکي برايم آورده بودند، آن وقت تو ناخودآگاه گفتي "کاش من هم گوشم درد مي کرد تا همه دورم جمع بشند." همه خنديدند. 
   تمام تابستان يک ميهماني بزرگ بود. هر روز همديگر را مي ديديم. با هم بزرگ مي شديم. دوازده سال بعد اما ديگر نمي شد به راحتي همديگر را ديد. دلم داغ مي شد. مامان کمي فهميده بود. براي همين خبر رفتن تو را خودش قبل از همه به آرامي گفت. چه کار مي توانستم بکنم. من فقط هفده سال داشتم. يک پسر نوجوان. تو هم هفده سالت بود؛ اما تو يک خانم بودي. حتي قدت از من بلندتر بود. موقع رفتن مات نگاهت کردم. دور از چشم بقيه، گفتي که بروم گوشه اي و گريه کنم تا آرام شوم. نمي دانم چه طور مي توانستي تحمل کني. تسليم محض شده بودي. بابا مي گويد دخترها با پسرها فرق دارند. دخترها راحت تر مي توانند خيلي چيزها را بفهمند، بپذيرند، تحمل کنند...
   اين عکس را امروز توي اثاث کشي پيدا کردم. وسط اولين دفتر خاطراتم که توش  عکس مي چسباندم. از توي آلبومتان کش رفته بودم. يادم باشد مصطفي که اين جا آمد عکس مادرش را بهش نشان بدهم. حتماً باور نمی کند. حالا که مي خواهم اين نوشته را تمام کنم از تصميم اولم پشيمان شدم. دیگر اين نوشته را برايت نمي فرستم. شايد تو هم مثل من فکر کني که زماني چه قدر احمق بوديم. آخر زمانه عوض شده است. خيلي.

مترجم دردها

اين کتاب مجموعه نه داستان کوتاه از نويسنده نامي هندي خانم "جومپا لاهيري" است. اين کتاب را دو مترجم معروف کشورمان "اميرمهدي حقيقت" و "مژده دقيقي" جداگانه ترجمه کرده اند. من هر دو ترجمه را یک بار خوانده ام. هر دو روان و گويا هستند. البته مژده دقیقی این کتاب را به نام "ترجمان دردها" ترجمه کرده است.
   کتاب حديث نفس يک زن مهاجر هندي در دنياي غربت غرب است. وضعيتي که خود نويسنده به آن دچار بوده است. او از خانواده اي هندي در لندن به دنيا آمده است و در آمريکا تحصيل کرده است.
چند تا از داستان هاي اين کتاب از بهترين داستان هايي است که تا کنون خوانده ام. داستان اول آن "يک اتفاق ساده" به سادگي و رواني يک سردي رابطه ميان یک زن و شوهر هندی را در غربت روايت مي کند و پايان آن بسيار جذاب و خواندني است. همچنين داستان "مترجم دردها" که مرا بسيار به ياد داستان معروف چخوف مي اندازد. همان که مردي پسرش مرده بود و مي خواست درد دل کند و کسي را پيدا نمي کرد و در آخر با اسبش درد دل کرد تا خالي شد. معاني مذهبي در آثار او در لايه هاي زيرين کار نهفته و خفته است و تأثير خود را به خوبي مي گذارند. از خواندن آن غفلت نکنيد. اين کتاب برنده جايزه ادبي "پوليتزر" شده است.

 

هویجوری

این یک سه شنبه دیگر است. از آن جا که ما نمی توانیم در برابر وسوسه سه شنبه خودمان را نگه داریم  بنابراین داشته باشید که بحث امروز ما مسأله شیرین فیلم های موزیکال است. امروز رادیو جمله قشنگی را گفت: "ماه عسل آن وقتی تمام می شود که مرد به جای کمک کردن در شستن ظرف ها، خودش به تنهایی آن ها را بشوید." خوب به نظر شما وقتی مرد دارد ظرف های شام یک نفره اش را می شوید و خانوم هنوز به خانه تشریف نیاورده اند خانوم مشغول انجام چه کاری یا چه فکری است؟ اگر آن زن شاغل باشد که کلی از شوهر بیچاره طلبکار است و اگر شاغل نباشد هم بالاخره برای این که دست پیش را گرفته باشد ادای طلبکاری را در می آورد که وای معطل شدم یا ماشین گیر نیامد یا...
این ها اصلاً مهم نیست. مهم این است که مرد چه فکر می کند و فکر کردن مرد هم تابع رفتار زن است
(بگذریم از بعضی آدم های مریض که از روی ترک دیوار به این نتیجه می رسند که به آن ها خیانت شده است)اگر مرد فکر کند که بحث خیانت در پیش است آن وقت مهم نیست که زن شاغل باشد یا نباشد یا چه شغلی داشته باشد در این صورت شما با یک موقعیت داستانی طرف هستید. حالا اگر مرد یک هنرمند مثلاً خواننده و آهنگساز باشد که دیگر قضیه هلو مایل به هندی می شود؛ این جوانک ما به سراغ آهنگ و ترانه می رود و در کنار پنجره حنجره می دراند که آآآآآآآی کجایییییییییی که دلم برات مرده و الانه که بیام بکشمت. خلاصه دردسرتان ندهم به این مضمون و نزدیکای آن یک میلیون فیلم ساخته شده است از جمله Walk the Line  که دو سه سال پیش جایزه اسکار بهترین بازیگر زن را گرفت و از ایرانی ها جای دوری (مثلاً سلطان قلب ها) نمی رویم و همین سنتوری خودمان را مثال می زنیم که بدجوری بحثش داغ است. یک جوان پولدار خواننده و آهنگساز که همسر مهربانش ترکش می کند و بدفرم معتاد می شود و بعد نجاتش می دهند و این حرف ها. به مهم ترین بخش این نوشته رسیدیم.خوب این جوان قرار است آواز بخواند و چه کسی قرار است آوازهای این فیلم را بخواند.صدای خوب، آهنگسازی خوب و قدرت هماهنگ کردن داستان با شعر و موسیقی و شیوه اجرا در کنار مورد پسند و سلیقه کارگردان فیلم قرار گرفتن مهم ترین ملاک هاست. خواننده باید بتواند داریوش مهرجویی سخت گیر را راضی کند. در سنتوری چند ترانه خوانده شده است. ترانه "سنگ صبور" که سنتور آن کار اردوان کامکار و شعر از خود مهرجویی است و با صدای محسن چاوشی اجرا شده است و بهرام رادان در فیلم لب می زند و هم چنین ترانه "خیانت" که این روزها کلیپ پشت صحنه آن را می توانید از اینترنت دانلود کنید. امیدوارم از فیلم حذف نکرده باشند. خبرهای بدی در راه است که قرار است صدای چاوشی را حذف کنند و صدای بهرام رادان را شبیه آن کرده و استفاده کنند.امیدوارم مسوولین فرهنگ و ارشاد اسلامی با این اقدام سریع و کوبنده شان توانسته باشند مشت محکمی  بر دهان استکبار جهانی و یاوه سرایان زده باشند و جلوی انحراف نسل جوان را گرفته باشند.

در هر صورت شما شاد باشید. 

سنگ صبور 

رفيق من، سنگِ صبور غم هام                        به ديدنم بيا که خيلي تنهام
هيچ کي نمي فهمه چه حالي دارم                   چه دنياي رو به زوالي دارم
مجنونم و دل زده از ليلي ها                            خيلي دلم گرفته از خيلي ها
نمونده از جووني هام نشوني                          پير شدم پيرِ تو اي جووني
تنهاي بي سنگ صبور                                   خونه ي سرد و سوت و کور
توي شبات ستاره نيست                               موندي و راه چاره نيست
اگر چه هيچ کس نيومد                                   سري به تنهاييت نزد
اما تو کوه درد باش                                        طاقت بيار و مرد باش
اگر بياي همون جوري که بودي                        کم مي يارن حسودا از حسودي
صداي سازم همه جا پُر شده                          هر کي شنيده از خودش بيخوده
اما خودم پرشدم از گلايه                               هيچي ازم نمونده جز يه سايه
سايه اي که خالي از عشق و اميد                   هميشه محتاجه به نور خورشيد

 

خيانت 
دلواپس و بي تابم                باز امشبم بي خوابم
ازت خبر ندارم                     تا خود صبح بيدارم
حس خوبي ندارم                 چشام همش به ساعته
مي پرسم اين چه حسيه       يکي ميگه خيانته
گوشي رو بردار تا صدات         يه ذره آرومم کنه
اين نفساي آخره                  دلم داره جون مي کنه
همش دارم فکر مي کنم         دست يکي تو دستته
دارم مي ميرم اي خدا            فکر مي کنم حقيقته.

 

سه شنبه

در کتابی تاریخی آمده که پیامبر ما (ص) در روز دوشنبه برگزیده شد و امیرالمومنین (ع) در سه شنبه به ایشان ایمان آوردند. در کتاب تاریخ طبری هم آمده است که خداوند کوه ها را در روز سه شنبه آفرید. از طرفی اگر شما سه روز اول هفته را بشمارید بعدش سه روز آخر هفته را بشمارید می بینید که هیچ کدام سه شنبه نیستند چون سه شنبه درست وسط هفته؛ یعنی قلب هفته است. از این ها که بگذریم به نظر معاصرین ما هم سه شنبه روز مهمی است. باور ندارید شعری از دکتر قیصر امین پور را داشته باشید:

بهترین لحظه ها...
لحظه هایی که در حلقه ی کوچک ما
قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود
قصه ی عاشقان بود
راستی
روزهای سه شنبه
پایتخت جهان بود!                                     "گلها همه آفتابگردانند" صفحه 60

اگر باز هم باور نمی کنید یک شعر دیگر از همین شاعر می آورم:

سه شنبه
چرا تلخ و بی حوصله؟

سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟

سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!

سه شنبه؛
خدا کوه را آفرید!                                                      همان کتاب صفحه 74

 

ما صبرمان زیاد است. اگر باز هم پس از این دلایل شرعی و شعری باور ندارید که سه شنبه و لاغیر، می توانید به سراغ محسن چاوشی بروید که می گوید:

عزيزم يادت مي ياد سه شنبه ها               پا به پاي هم مي رفتيم تا کجا؟
کوچه هاي خلوتو يادت مي ياد                اون همه صداقتو يادت مي ياد؟
عزيزم يادت مي ياد که گريه هات               چه جوري آتيش به جون من مي زد
نميشد بهت بگم دوسِت دارم                    تا مي خواستم زبونم بند مي اومد
کوچه هاي خلوتو قدم زدن                        توي هفته هاي تلخ و بي صدا
حالا روزا همه شون سه شنبه ان               لعنت خدا به اين سه شنبه ها
توي هفته هاي بي نام و نشون                  روز ديوونگي ها سه شنبه بود
با خودم مي گفتم اي کاش اي کاش            همه روزاي خدا سه شنبه بود.

 

بعد از این همه دلیل، دیگر اگر باور نکنید که سه شنبه بهترین روز هفته است دیگر باید به عقل شما شک کرد. در این جاست که ثابت می شود شما یک سه شنبه ای هستید. بله درست فهمیده اید به آدم هایی که یک تخته شان در اثر باریدن باران نم کشیده یا احتمالاً برای ساختن خط کش، کِش رفته شده است می گویند سه شنبه ای. می بینید که هیچ گریزی ندارید که سه شنبه ای باشید. این یک رابطه کاملاً منطقی و ریاضی است که اگر این جایید پس سه شنبه (بر وزن اگر P آن گاه Q) خلاصه این واقعیتی بود که باید شما را از آن آگاه می کردم که شما بدون این که خودتان بدانید یک سه شنبه ای هستید. در هر صورت اگر تمام این دلایل را نپذیرید چون اسم "حلقه سه شنبه" هنگام تأسیس این گروه از "حلقه پشه ها" یک رأی بیشتر آورده است باید آن را بپذیرید.

شاد باشید.
 این هم یک سه شنبه ای



زشته حسن!

به نام خدا

 مسوولين تلويزيون با دزدي آثار هنري، آبروي متولي اصلي آن را برده اند. اين را به عنوان يک نقد دلسوزانه و براي حفظ جايگاه رهبري يادآوري مي کنم. آن گاه که در برابر دزدي موزيک هاي معروف دنيا و موسيقي فيلم هاي خارجي چيزي نگفتيم کار به اين جا مي کشد که آهنگ ها و ترانه هاي خواننده ها و آهنگسازهاي داخلي را هم بدون اجازه صاحبان اين آثار مي دزدند و پخش مي کنند و بدون نام آوردن از صاحبان اين آثار و پرداخت حق آنان، به نام و کام خودشان مي زنند و آن گاه که کسي مانند همسر مرحوم فرهاد (مهراد) اعتراض کند چنان از روي ترحم با او حرف مي زنند که انگار به گدايي آمده و پول مي خواهد و باز هم به پخش آثار اين هنرمند فقيد ادامه مي دهند که تا زنده بود هيچ کدام از آثار او حتي آن ها که به خاطرشان زمان ستم شاهي به زندان رفته بود را پخش نمي کردند و پس از فوت او به قدري آهنگ هاي او را پخش کردند که به حد ابتذال رسيد. کاري که تلويزيون خوب بلد است با آثار خوب هنري انجام دهد. نمونه ديگر آن، آهنگساز جوان کشورمان بهروز صفاريان است که وقتي در برنامه شب شيشه اي گفت که آهنگ هاي من دو تا سه سال منتظر مجوز گرفتن هستند و در همان مدت مي بينم که بدون اجازه من آن ها را پخش مي کنند، برنامه زنده را به سرعت تمام کردند. لبخند بهروز صفاريان ديدني و دردناک بود که از عدم نقدپذيري ما خبر مي دهد. کسي نبود که به اين بنده خدا جواب دهد. که اگر دروغ گفته بود الان در دادگاه بود.
  اما موردي که باعث نوشته شدن اين مطلب شد دزدي آهنگ هاي خواننده جوان محسن چاوشي توسط تلويزيون است که اين روزها  فيلم سنتوري با صداي او سر و صداي زيادي به پا کرده است. وزارت فخيمه ارشاد تشخيص داده که صداي اين خواننده مجوز ندارد و مثل اين که پس از سال ها قصد هم ندارد مجوز بدهد و به اين خاطر کارگردان بزرگ اين کشور، داريوش مهرجويي را ماه هاست که مستاصل نگاه داشته است. در همين گيرو دار تلويزيون محترم که رعايت شان متولي خودش را نمي کند آهنگ هايي از اين خواننده را که خوب تشخيص دهد (امام رضا  و فلسطين) و قسمت هايي از آهنگ هاي او را (ابراي پاييزي، خيانت، متاسفم) بدون اجازه و پرداخت حقوق قانوني پخش مي کند و گمان مي کند آهنگ هايي که دست به دست ميان جوانان مي چرخد را کسي تشخيص نخواهد داد!
  بخش خنده دار جريان اين است که يک فيلم تلويزيوني (حفره) با آهنگ سازي محسن چاوشي ساخته و نمايش داده شد و در تيتراژ هم اين اسم ذکر شد؛ اما هنگام پخش ديگر آثار او نامي از او برده نمي شود. شعرهاي خوب، صداي گرم  و آهنگ هاي حرفه اي و جذاب او باعث شده که به سرعت طرفداران زيادي پيدا کند. اين را مي توانيد از حجم وبلاگ هاي طرفدار او و دانلود آهنگ ها و فلش هايي که با آهنگ هاي او ساخته شده است متوجه شويد. در چند نوبت چند شعر خوب را که محسن چاوشي خوانده است مي آورم تا کمي براي اين حرف ها ادعا آورده باشم. شعرها و ترانه های خوب دیگری هم خوانده است اما تنها در قالب ملودی و آهنگ زیبا به نظر می رسند بنابراین نمی شود آن ها را به صورت مستقل آورد. در مورد آهنگ ها مي توانيد با يک جستجوي ساده منابع بسياري را براي دانلود آن ها پيدا کنيد. از اين که به جاي يک داستان، اين ها را نوشتم مرا ببخشيد.

 

امام رضا (عليه السلام)

تو دل يه مزرعه               يه کلاغ رو سيا
هوايي شده بره             پابوس امام رضا
اما هي فکر مي کنه        اونجا جاي کفتراست
آخه من کجا برم              يه کلاغ که روسياست
من که توي سياهيا          از همه روسياترم
ميون اون کبوترا                با چه رويي بپرم
تو همين فکرا بودش          کلاغ عاشق ما
يه دلش مي گفت برو        يه دلش مي گفت بمون
که يهو صدايي گفت          تو نترس و راهي شو
به سياهي فکر نکن           تو يه زائري برو!

 

داستانی که در این شعر وجود دارد و تشبیه زیبایی که آورده شده است از هنرمندانه ترین کار مذهبی است.

به آرامی آغاز به مردن می کنی
                                     اگر سفر نکنی
                                     اگر چیزی نخوانی
                                     اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
                                     اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی
                                     زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
                                     وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می کنی
                                     اگر برده عادات خود شوی
                                     اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
                                     اگر روزمرگی را تغییر ندهی
                                     اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی
                                     یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
                                        اگر از شور و حرارت
                                        از احساست سرکش
                                        و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی دارند
                                        و ضربان قلبت را تندتر می کنند
                                                                                  دوری کنی

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
                                         اگر هنگامی که با شغلت با عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
                                         اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
                                         اگر ورای رویاها نروی
                                         اگر به خودت اجازه ندهی که
                                                       حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحت اندیشی بروی


              امروز زندگی را آغاز کن
                             امروز مخاطره کن
                                         امروز کاری بکن
                                                      نگذار که به آرامی بمیری
                                                                                 شادی را فراموش نکن!


                                                                                                             Pablo Neroda

    آه! روزهاي خوب گذشته

همه ما از يک فيلم خوشمان مي آيد. از يک بازيگر تعريف مي کنيم و يک کارگردان را دوست داريم. من از فيلم کازابلانکا (Casablanca) و بدنام (Notorious) خوشم مي آيد. از اينگريد برگمن تعريف مي کنم و آلفرد هيچکاک را دوست دارم.

اينگريد برگمن
يک بازيگر زن سوئدي است که در بهترين فيلم هاي عاشقانه کلاسيک بازي کرده است. پس از آن که گرتا گاربو بهترين بازيگر زن سينماي صامت شد او به عنوان بهترين بازيگر زن سينماي ناطق انتخاب شد. سه باز جايزه اسکار گرفت و با معروف ترين کارگردانان تاريخ سينما مانند آلفرد هيچکاک، سيدني لومت، اينگمار برگمان، روبرتو روسليني و... کار کرد. زني که ستاره سينماي کلاسيک بود و علاقه او به موج نوي سينماي ايتاليا باعث شد که از شهرتش براي مطرح کردن اين هنرمندان فقير و گمنام استفاده کند. رابطه اش با روبرتو روسليني به يک رسوايي تبديل شد که او را از يک قديسه به يک هوسران تبديل کرد؛ اما دوباره بازگشت و درخشيد و سرطان او را براي هميشه خاموش کرد.
   اگر کازابلانکا و بدنام به عنوان دو فيلم عاشقانه تاريخ سينما انتخاب مي شوند و در هر دو يک بازيگر بازي مي کند، بايد به اين فکر کرد که تأثير گذاري آن بازيگر در ايجاد فضاي عاشقانه چه قدر بوده است. تنها کساني اين را مي فهمند که اين دو فيلم قديمي را ديده باشند؛ دو فيلم سياه و سفيد که بيش از پنجاه سال از ساخته شدنشان مي گذرد؛ اما همچنان بهترين عاشقانه هاي تاريخ سينما هستند. البته نبايد از حق گذشت که هر دوي آنها فيلم نامه هاي قوي و کارگرداني خوبي دارند و بازيگراني که مانند اسطوره ها بي نقص و دوست داشتني اند.
  کازابلانکا يک کليشه تمام عيار است اما به قدري به قاعده و اندازه کار شده است که حتي منتقدان سخت گير نيز آن را دوست دارند. شخصيت پردازي بي نظير ريک (با بازي همفري بوگارت) در نقش يک عاشق ناکام دوست داشتني که عقده طرد شدن از سوي محبوب او را به يک افسرده تبديل کرده است در کنار بازي خوب ديگر بازيگران و چينش دقيق فيلمنامه، کازابلانکا را فراموش نشدني کرده است. (يک شماره نشريه فيلمنامه نويسي فيلم نگار به اين فيلم اختصاص داده شده است)

اما بدنام.
  

اين يکي ديگر محشر است. اصل جنس است. خود فيلم عاشقانه است. همان که عمري دنبالش بوده ايد و همه فيلم ها را براي ديدن آن تجربه کرده اید و همان که بايد باشد. مگ گافين معروف (اصطلاحي در فيلمنامه نويسي) را هيچکاک از اين فيلم مطرح کرد. شايد در نظر اول فيلمي درباره جاسوسي و اورانيوم غني شده (در سال 1946!) به نظر بيايد اما اگر از خود هيچکاک بپرسي (که پرسيده اند) خواهد گفت (که گفته است) من مي خواستم فيلمي عاشقانه بسازم و دنبال بستري مناسب و جذاب و يک بهانه براي پيش بردن داستان بودم ( که خود هيچکاک آن را مگ گافين مي نامد). فیلمنامه اثر نویسنده معروف بن هکت است که داستان طلسم شده (SpellBound)  و نسخه قدیمی صورت زخمی (Scarface) کار اوست. کتاب زندگینامه اینگرید برگمن را آنتونیا شرکاء (از نویسندگان نشریه "فیلم" به فارسی ترجمه کرده است که هنوز نخوانده ام و گر نه این پست خیلی طولانی می شد)


    بدنام، داستان يک پليس وظيفه شناسِ خوش تيپ و مجرد است که مأمور است يک زن قد بلند و زيبا را براي جاسوسي به کشور ديگري ببرد و واسطه خبررساني او باشد. حالا اگر اين زن، به پليس علاقه مند شود و پليس هم عاشق زن شود؛ اما چون بلد نيست، نتواند احساساتش را بروز دهد و از طرفي زن مجبور باشد با يکي از افراد دشمن ازدواج کند چه بلايي سر اين دو دلسوخته و تماشاگر بدبخت مي آيد را بايد تجربه کنيد. باید وقتی دشمنان می فهمند که این زن جاسوس است و آرام آرام او را با سم دادن می کشند زجر بکشید و وقتی تنهایی های مرد سر قرار با زن را نشان می دهد حرص بخورید و وقتی درد بیشتر می شود که بدانید زن در بستر مرگ است و از کسی کاری برنمی آید آن وقت کارگردان... نه این را باید خودتان ببینید. بايد ديالوگ هاي کوتاه و کوبنده آن را بشنويد تا لحظاتي را تجربه کنيد که هيچ گاه فراموش نخواهيد کرد. اين بخشي از ديالوگ هاي فيلم است که مربوط به عکس زير مي شود؛ آن جا که هر دو وارد کشور غريب شده اند و تنها در کافه اي مشغول صحبت هستند: (دوبله خانم نیکو خردمند عالی است)


- (زن) چرا به اون مغز پليسي ات يه کمي استراحت نمي دي؟ هر دفعه که به من نگاه مي کني همه افکارت رو مي خونم؛ يه هرزه هميشه هرزه است، يه مجرم هميشه مجرمه. يالا! ميتوني دست منو بگيري. بعد از اين ديگه به اين خاطر بهت باج نميدم... ميترسي؟
- من هميشه از زنها مي ترسيده ام؛ ولي اين دفعه نه.
- اين دفعه از خودت مي ترسي؛ مي ترسي که نکنه عاشق من بشي.
- زياد هم ترس آور نيست.
- ولي مواظب باش! (مي خندد و با ادا تکرار مي کند) مواظب باش!
- انگار خوشت مي ياد منو دست بندازي؟ نه؟

گیسو

 

مسخره بود؛ ولی بود. هیچ چیز دیگری آرامش نمی کرد. آرام و ساکت می نشست و همه چیز

 یادش می رفت. غم داغی که توی دلش بود از توی نفس های آرامش بیرون می زد. بعدش

 تکانی به خودش می داد و بلند می شد. موهای سیاه و موج دارش را که تا روی کمرش

 می رسید پشت گردنش جمع می کرد. روپوشش را می پوشید و با مقنعه سفید، خرمن

 گیسو را پنهان می کرد. نگاهی به لبخند مات زده ی مرد می انداخت. صورتش را می بوسید

 و می­رفت.

    دوباره دلش داغ شده بود. جلوی آینه ایستاده بود و به موهای رها و بلندش نگاه می کرد که

 تمام شانه اش را پوشانده بود. به قول خانم فاضلی موهای او طولانی بود. نفس های سردش

 از همان دل آتش گرفته بیرون می آمد؛ اما هیچ غمی را بیرون نمی داد. دلش هوای آن نوازش ها

 را کرده بود. این بیمارستان جدید بیگانه بود. انگار بیماری به پرستارها و دکترها هم سرایت کرده

 بود. همه شان از همان آرام بخش­ها می خوردند! فضای سرد و تک رنگ آن جا دل را می کشت؛

هر چند صدای موسیقی می آمد و تلویزیون تصاویر رنگی نشان می داد. باید حتی برای چند ساعت

 به بیمارستان قبلی برمی گشت. او را پیدا می کرد و ساعتی کنارش می نشست تا دست بکشد

 روی موهایش و آرامش کند. برای رسیدن به او باید مدیر را می دید؛ اما چه طوری راضی اش

 می کرد؟ مدیر او را به جرم رابطه با بیمار اخراج کرده بود حالا به او بگوید که می خواهد همان

 بیمار را دوباره ببیند! می توانست سراغ سرپرستار برود. خانم فاضلی آدم فهمیده ای بود.

 می دانست که حرف ها دروغ بوده است. زن بود و حال او را درک می کرد. خانم فاضلی مات

نگاهش کرد و گفت:یعنی تو می گی...؟ دختر گفت: آره. راضی شد. دختر رفت تو و در را بست.

 مرد عروسک را کنار گذاشت. موهای بلند عروسک به دقت بافته شده بود و مثل دو ریسمان از

 گوشه های سر پلاستیکی اش آویزان بود. زن روپوشش را درآورد و روی تخت رو به روی او نشست.

 اثری از آشنایی در چشم های مرد بیمار دیده نمی شد. مثل همیشه خیره به دیوار رو به رو نگاه

 می کرد. دختر پشت کرد. از انتهای مقنعه بلندش دسته ای مو بیرون زده بود. لبخندی زد و

 مقنعه اش را درآورد. آبشار موهای سیاه نمایان شد. سرش را نیم دایره تکانی داد و موج بلندی

 بر موها انداخت. مرد پس از مدت ها لبخند زد. دختر بدون این که ببیند می دانست.این تنها موقعی

 بود که چشم های خیره مرد از دیوار رو به رو برداشته می شد. البته به جز مواقعی که موهای

 عروسک را شانه می کرد. مرد دست برد و موها را گرفت. چند بار آرام از روی سر تا انتهای موها

 دست کشید. بعد برس بزرگی را از توی کشو درآورد و شروع به شانه کشیدن کرد. دختر توی این

 دنیا نبود. بی حرکت نشسته بود و با چشم های بسته، لذتی عمیق را تجربه می کرد. ده بار،

 بیست بار و شاید بیشتر موها را شانه کرد. بعد آن ها را دو دسته کرد و هر دسته را سه بخش کرد

 و مثل کلاف کتانی به هم پیچاند و انتهای آن را گره مخصوص ریزی زد.دسته موها را گرفت و بویید و

 رها کرد. مات این نردبان مویین شده بود. دختر برخاست. برگشت و نگاهی به صورت مرد بیمار

 انداخت. همچنان مات بود؛ اما دختر را نمی شد شناخت. صورتش گل انداخته بود. شاد و سرخوش

 به مرد نزدیک شد. بوسه ای گرفت و لباس پوشید. از شیشه بالای در، زنی تماشا می کرد. زن

 دست برد و موهای کوتاهش را لمس کرد و آه سردی کشید.         

  

چشم‌هایش

به نام خدا

 

از میان جمعیت به هم فشرده‌ی درون صحن "جمهوری" حرم امام رضا (ع) یاسر با فاطمه دست در دست هم می‌گذشتند. فاطمه دست یاسر را کشید و گفت: تشنمه. یاسر برگشت و هر دو به سمت آبخوری کنار حوض رفتند. آب که خوردند چشمشان به ضریح افتاد که از کنار پرده‌ی بالا رفته‌ی حرم دیده می‌شد. یاسر سست شد و روی یکی از نیمکت‌هایی که با سنگ سفید ساخته بودند نشست. فاطمه با چشم‌های درشت میشی و صورت معصومش نگاهی به او که محو ضریح شده بود انداخت و گفت:

-         چیه جوون! حاجت داری؟

و ریز خندید. بعد خودش هم کنار او نشست و مشغول تماشا شد. یاسر دست فاطمه را گرفت. فاطمه برگشت و نگاهی به صورت او انداخت که مثل بهت زده‌ها به نقطه‌ای خیره نگاه می‌کرد و از اطراف خودش غافل بود. فاطمه گفت:

-    یاسر! چی شد که اومدی سراغ من؟ می‌گفتن بعد اون قضیه تارک دنیا شده بودی.

یاسر، معلوم نبود با چه کسی، شروع به حرف زدن کرد:

-    دیگه هیچ دختری رو دوست نداشتم. از زن جماعت متنفر شده بودم. اومدم همین جا و هر چی دهنم اومد گفتم؛ مگه زن خوب هم داریم؟ همشون یه مشت موجود احساساتی نحیف... اون که فهمیده‌ترین و با ایمان‌ترینشون بود واسه... هیچ زنی نیست که ارزش داشته باشه یه مرد همه‌ی زندگی‌شو با اون باشه.

سری به علامت تاسف تکان می‌دهد. فاطمه کنجکاو شده است. یاسر به خودش می‌آید. نگاهی به فاطمه می‌اندازد. بلند می‌شود و می‌گوید:

-         بریم؟

-         بعدش چی شد؟

-         مهم نیست.

-         می‌خوام بدونم.

-         مثل این که قرار گذاشتیم درباره‌ی بعضی چیزا حرف نزنیم.

-         بگو!

-         باشه.

یاسر دوباره می‌نشیند. خودش را به فاطمه می‌چسباند. فاطمه متعجب او را نگاه می‌کند. یاسر زل می‌زند توی چشم‌های درشت و سیاه فاطمه که توی صورت شفاف و قاب مقنعه‌ی مشکی‌اش مثل دو تا سیاه چاله همه چیز را به طرف خودش می‌کشد. یاسر لبخندی می‌زند و می‌گوید:

-         هنوز حرف‌هام تموم نشده بود که دیدمش. از این خادم افتخاری‌ها بود. اون طرف  داشت به یک خانوم که وضو می‌گرفت تذکر می‌داد. با دستکش‌ و نقاب. خم نمی‌شد. با غبار روبش آروم به شونه‌ی زن زد و صحبت کرد. صاف بودن چادرش تو اون قالب تن با بلندی قدش حسابی تو چشم می‌زد. سرش رو که برگردوند، دلم ریخت. دو تا چشم سیاه از اون طرف حوض از پشت یک نقاب منو نیگا کردند. ناخودآگاه به طرف ضریح برگشتم. همچین چشم‌هایی رو تا اون وقت ندیده بودم. دیگه نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم. مطمئن بودم دیگه اون جا نیست. اون طرف حوض نبود. یه دفعه کنارم دیدمش. آروم رد شد. سست شده بودم. با این تغییر ناگهانی، از خودم بدم اومد. بلند شدم رفتم کتابخونه‌ی حرم. خودم رو مشغول کردم. طاقت نیاوردم. گفتم برم سینما؛‌ اما یه دفه دیدم دوباره کنار حوض نشستم.

فاطمه با کنایه می‌گوید:

-         خوب؟

-         ناراحت شدی؟

-         نه. واسه چی؟

-         چرا... بهت نمی‌یاد دروغ بگی. صبر کن آخرش می‌فهمی که ناراحتی نداره. نمی‌تونستم برم. با یه دختر دیگه دور حوض می‌گشتند و تذکر می‌دادند. یه بار که چادرش باز شد دیدم مانتوی بلند پوشیده بود. تا روی کفش‌هاش. حالا یادم که می‌یاد تعجب می‌کنم چه جوری این کارو کردم. گشتم یکی از خادم‌های پیر حرم رو پیدا کردم و جریان رو بهش گفتم. گفتم من زن همراهم نیست اگه نه مزاحم شما نمی‌شدم. این آدم اگه خودم برم موضع دفاعی می‌گیره. ازش خواستم دفتر خدام رو بهم نشون بده تا خودم پی‌جویی کنم. بنده خدا اول یه نگاهی انداخت و بعد آدرس دفتر رو داد. موقع اذون مغرب شد. نمازم رو همون جا خوندم. بعد نماز آروم شده بودم. دیگه اون جا نبود. فرداش رفتم دفتر خادمان افتخاری. بگو چی شد.

-         چی شد؟

-         هیچی. گفتن دیروز بعد از ظهر تو صحن جمهوری خادم افتخاری خانوم نداشتیم.

 

دو سال!

 

دیشب دومین سالگرد "حلقه سه‌شنبه" برگزار شد.

جای همه‌تون خالی بود. 

************************************

 

نه تو می‌مانی

نه اندوه

و نه هيچ يك از مردم اين آبادی

به حباب نگران لب يك رود قسم

و به كوتاهی آن لحظهٔ شادی كه گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن‌چنان كه فقط خاطره‌ای خواهد ماند

لحظه‌ها عريانند

به تن لحظهٔ خود جامهٔ اندوه مپوشان هرگز

تو به آيينه

نه

آيينه به تو خيره شده است

تو اگر خنده كنی او به تو خواهد خنديد

و اگر بغض كنی

آه از آيینهٔ دنيا كه چه خواهد كرد

ساحت سينه پذيرای چه كس خواهد بود

غم كه از راه رسد

 در بر او باز مكن

تا خدا يك رگ گردن باقيست.

 

 

(شاعر: ؟)


 

شکایت

دلم چند وقتی است خامت شده است
همین جوری انگار رامت شده است

نگفتی بیا لیک حس می کنم
دلم پاپی بند و دامت شده است

تو غوغای شهر بتان بوده ای
ببین! زاهدی هم کلامت شده است!

هزاران دل از خلق بردی به ناز
و گفتی که دنیا به کامت شده است

و اکنون چه شد آن همه خنده ها
چرا اخم حالا سلامت شده است؟

چرا  بایستی میهن خود را دوست بداریم؟

((یکی از دو موضوع زیر را انتخاب نموده حداقل 8 سطر درباره آن بنویسید))

1 _ چرا بایستی میهن خود را دوست بداریم؟

2 _ کدام یک از فصول سال  را بیشتر  دوست  دارید علت آنرا شرح دهید.

خوشنویسی و دقت

 

چرا بایستی میهن خود را دوست بداریم؟ برای این‌که ما در آن به دنیا آمده‌ایم و آن‌جا بزرگ شده‌ایم و آن‌جا درس خوانده‌ایم؛ پس ما باید میهن خود را دوست بداریم. آیا ما باید میهن خود را دوست نداشته باشیم؟ بلی؛ چون پدر و مادر ما در آن‌جا زندگی کرده‌اند و البته ما آن‌جا به دنیا آمده‌ایم و بزرگ شده‌ایم. ما باید میهن و شاهنشاه آریامهر خود را دوست داشته باشیم؛ پس ما باید میهن و شاهنشاه آریامهر خود را دوست داشته و من که در این‌جا به دنیا آمده‌ام باید میهن خود را دوست داشته باشیم. من که پدر و مادر این‌جا زندگی می‌کنند؛ پس ما باید میهن خود را دوست بداریم.

 

 

 

بچه های انقلاب

همیشه حسرت بزرگترهای خودم رو می‌خوردم. بهتره بگم از راهنمایی به بعد، که با هیئت نور آشنا شدم و بچه های گلی چون آسید علی آبیار، رییسی، کاظم‌پور، آسید احمد فاضلی، حسین شاکری شمس و... رو دیدم، همیشه حسرتشون رو می‌خوردم. نمی‌دونم. یه چیزی تو اونا می‌دیدم که هرچه به دنبالش تو وجود خودم می‌گشتم اثری پیدا نمی‌کردم. می‌گفتم: "خدایا چرا این‌قدر این بچه‌ها "ماه"اند؟ چرا این‌قدر اینا عالی‌اند؟ پس چرا ماها این‌طور نیستیم؟ پس چرا ما...؟"

این سوال همیشه با من بود تا وقتی که دایی برام اصل ماجرا رو گفت. دایی رو نمیشناسید؟ باید بشناسید. همون‌که تو خانه هنر و اندیشه‌ی قبلی؛ یعنی در واقع اصلی ... بقیه‌شو خودتون باید بفهمید.

   دایی بهم گفت که: برای من قبل از 57 و بعد از 57 یه نظریه هست. می‌دونید یعنی چی؟ دوست دارم شما بگید. پس نظراتتون رو حتماً می‌خونم. آخر همه حرفا هم با یاد امام. امامی که مثل ستاره‌های آسمون اون‌قدر بزرگ هست که شاید هیچ وقت نتونیم عظمتشو بفهمیم و مثل ستاره‌های آسمون که گاهی یه نگاهی بهش می‌کنیم. تا حالا به این فکر کردیم که امام واقعا کی بود؟

ای رسول عشق ای روح بهار  / نکهت باران نسیم آبشار

لاله ها مستند مست از یاد تو  / عشق می بارد هنوز از نام تو

                                                                                                                                   ابراهیم حاتمی کیا

خواب سالوادور دالی

 

تازه رفته بودم حمام و خوشان‌خوشان و دلی‌دلی‌کنان، داشتم لباس‌هام را می‌کندم که ديدم بچه گربه‌ای بسیار کوچک از پشت سبد لباس‌چرک‌ها درآمد و به طرفه‌العینی، از زیر پاهام رد شد و پیش از آنکه کاملاً به خودم بیایم، همین طور که هراسان و حیران، با چشمانم او را دنبال می‌کردم، شبح دیگری پشت سرم ظاهر شد. تا برگردم که آن را درست ببینم، یکی دیگر و یکی دیگر به همان سرعت، از همانجا بیرون آمدند و دور پاهایم به طواف پرداختند. به نظر می‌رسید چند روزی بیش، از به دنیا آمدنشان نمی‌گذرد. اما چرا و چه جوری آمده‌اند توی حمام؟ پس مادرشان؟ راستش هول برم داشته بود. در همین خیالات سیر می‌کردم که چشمتان روز بد نبیند؛ بله، اینک والده خانم محترمشان! که چنان با خشم در من مادرمرده می‌نگریست که زهره‌ام آب شد. ولی کاش به همین ختم شده بود. دیدم گربۀ مادر به طرفم یورش آورده. در آن فضای تنگ که جای فرار نبود. کمی خودم را عقب کشیدم؛ ولی او دست‌بردار نبود. چند بار به طرفم پرید و من جاخالی دادم. بالاخره در یک فرصت مناسب، از غفلت من سوء استفاده کرد و با پرشی حیرت‌انگیز، انگشتانم را به دندان گرفت و ول‌کن معامله هم نبود. هر چه تقلا می‌کردم دستم را از دهان آن جانور برهانم، بی‌فایده بود. در همین گرفت و گیر، ناگهان دستی از غیب بر‌آمد و شیئی سنگین بر سر آن نگون‌بخت فرود آورد...

  وقتی از شوک حادثه به درآمدم، دستم را ورمالیدم و سرم را بالا آوردم. دیدم دوستم مرتضی است که چونان فرشتۀ نجات، با لبخندی پیروزمندانه در کنارم ایستاده و در واقع، اوست که دارد دست خونینم را می‌مالد. گویا وقتی برای نجاتم از چنگ گربه، چیزی به چنگ نیاورد، ناچار به سراغ کیفم رفت. تنها آلت قتالۀ خوش‌دستی که در آن یافت، نشان جهانی فرهنگ و هنر فرانسه بود که به پاس خدمات و فعالیت‌های فرهنگی، همین دیروز دریافت کرده بودم. آن را برداشت و چنان بر سر گربه کوفت که از دستش رها شد و به دیوار خورد و به دو قسمت مساوی تقسیم شد. حالا مانده بودم حیران که به نشان سپاس، او را در آغوش گیرم و ببوسم که مرا از آن مهلکه رهانده یا مشتی حوالۀ صورتش کنم که این بلا را بر سر نشان نازنینم آورده است... . اینجا بود که برای دومین بار، بیدار شدم.

     لابد با خود می‌گویید این دیگر چه پریشان‌گویی و چه مهمل‌بافی است؟ این چه خوابی است که به قول آن آوازه‌خوان معروفه، «مثل خواب سالوادور دالی» است؟ نشان جهانی فرهنگ و هنر فرانسه! چه غلط‌ها؟! بابا عقده‌ای! خب، چه کار کنم؟ خواب است دیگر.

     اما ماجرا از این قرار بود که در انتهای خواب‌های آشفتۀ صبح یک روز تعطیل، تا آنجا را دیده بودم که گربۀ نابه‌کار دستم را گاز گرفته بود. در این لحظه از خواب پریدم. ليلا پشت به من خوابیده بود و من از پشت دوشش، او را بغل کرده بودم. او هم با دو دستش، دستم را سفت چسبیده بود. هر دو به این حالت خوابیده بودیم. وقتی از هول گاز گربه، از خواب پریدم، دستم را بی‌اختیار از دهانش، یعنی در واقع، از دستان ليلا، به سرعت بیرون کشیدم و نفس نفس زنان و خیس عرق نشستم. نگران به ليلا نگریستم که نکند بیدار شده باشد؛ اما او انگار نه انگار؛ از جایش کمترین تکانی نخورده بود. لحظاتی از سر شگفتی و حسرت، او را در خواب ناز تماشا کردم و دوباره دراز کشیدم. داشتم به این خواب عجیب می‌اندیشیدم که چطور ممکن است گربه‌ای تازه زایمان کرده، با نوزادانش، سر از حمام خانۀ ما در آورده باشد. در خیالاتم داشتم خوابم را با تعجب برای دوستم تعریف می‌کردم که وقتی به گاز گربه رسیدم، دوباره خوابم در ربود و ادامۀ آن را نیز دیدم و وقتی به آنجا رسیدم که مرتضی نشان را شکست، با صدای زنگ تلفن، از خواب برخاستم. سراسیمه دویدم و گوشی را برداشتم. اول صدا واضح نبود. هر چه الو الو گفتم، صدایی از پشت خط نشنیدم. بی‌حوصله خواستم گوشی را بگذارم که صدایی غریب توجهم را جلب کرد. فکر می‌کنید چه بود؟ خانمی داشت به زبان فرانسه چیزهایی بلغور می‌کرد...

17 بهمن 1385 . فرزين

بچه ها اين رو يکي از رفقا داده بزنم تو وبلاگ و گفته مي خوام دوستات که اهل نوشتن هستند نظر بدن.  

کابوس

 سرم را بلند می کنم. ایستاده و با قیافه ای جدی نگاهم می کند. وضعیت خنده داری داریم. باید بخندم اما لج کرده ایم. مسابقه گذاشته ایم که چه کسی دیرتر خنده اش می گیرد. روی شن های ساحل دراز کشیده ام . آمده بالای سرم و زل زده توی چشم های من.

  سه روز پیش دیدمش. بی هدف توی ساحل قدم می زد. از زیر دوش که بیرون آمد توی صف بودم. گله ای دختر و پسر منتظربودند دوش بگیرند و شن ها را از هفت سوراخ بدنشان بشویند. بعد از دوش لباس پوشید. سیگاری چاق کرد و چای نوشید. سرمیزش رفتم و به شام دعوتش کردم و حالا سه روز است که در ویلای ماست. سعید که اهل این حرف ها نیست. از زنش می ترسد! اما من جز خودم از هیچ چیزی نمی ترسم.

   در لحظه ای پوچی تمام وجودم را می گیرد. بلند می شوم و به طرفش می روم. می خندد و خودش را رها می کند در آغوش من. هلش می دهم. روی زمین می افتد. خنده بر صورتش می ماسد. نگاه بدی می کند. دستش را می گیرم و با هم درون آب می رویم. به گمان این که می خواهم از دلش در بیاورم دنبالم می آید. شنا بلد است! به چهارمتری که می رسیم می گویم:

-         هر کی بیشتر از اون چوبه بگیره و دیرتر بالا بیاد.

زیر آب در حالی که از چوب ستون مانندی که در کف دریاست گرفته ایم توی صورت هم نگاه می کنیم و می خندیم. به شوخی پایش را با طناب می بندم. نفسش تمام می شود. می خواهد بالا بیاید. نمی تواند. طناب را محکم تر می کنم. با دست ضربه ای می زند اما عقب می کشم و بعد محکم با پای دیگرش ضربه ای به صورتم می زند. دماغم می شکند اما محل نمی گذارم. چند لحظه بعد بی حر کت می شود. پای دیگرش را هم می بندم و به ساحل می آیم. دختر نوجوانی بی پناه گوشه ای نشسته و به بقیه نگاه می کند. از نگاه های ترسانش معلوم است که تنهاست. برای چند روز بعدی مناسب به نظر می رسد. 

-------------------------------------------------------

۱. ورود کرگدن را به وبلاگ حلقه سه شنبه تبریک می گوییم.

۲. برای عکاس که دیگر در این وبلاگ مطلب نمی زند آرزوی خوشبختی داریم.

۳. قبول شدن کریم دوغی در آزمون کتبی وکالت را تبریک می گوییم.

۴. برنده شدن داستان کوتاه "روی پل" از جزیره (زینب علیزاده) و کسب عنوان اول را در بخش اصلی جایزه ادبی اصفهان به ایشان و اعضای حلقه سه شنبه تبریک می گوییم. برای آگاهی بیشتر به این جا بروید:

 

http://www.irna.ir/fa/news/view/line-10/8510262811122100.htm

سلام

به نام خدا

 

بچه ها به این جا مراجعه کنید.

http://neveshtan.com

مسابقه داستانک (مینی مال) در مورد پیامبر (صلی الله علیه و آله) است.

طلا

به نام خدا

 

با مادرم به ویترین طلافروشی خیره شده بودیم. ویترین مغازه پر بود از طلا و جواهرات قشنگ و جورواجور. مادرم با لبخند نگاهم کرد و وارد مغازه شد. اما من خیره به طلاها پشت ویترین ماندم. انتخاب کردن کار سختی بود. همه طرحها و مدلها چشمگیر و زیبا بودند اما... گردنبند مادرم که تازه وارد ویترین شده بود، از همه زیباتر بود...

 

منبع: http://dastankootah.persianblog.com/

 

حیف که این وبلاگ بیشتر از یک ساله که مطلب جدید نداره.

خوبی کار گروهی اینه که همه به هم انرژی میدن. خدا نیاره اون روز رو که بخوان دوستی ها کم تر شه. دوستی مثل طلا می مونه. هر چی قدیمی تر بهتر. اگه ناراحتیم سکوت بهترین درمان است. سلامتی دوستای قدیمی صلوات.

روشنی پس از یلدا

به نام خدا

 

ماشین حرکت می کند. توی این بیابان تاریک جز دو ستون نور که جلوتر از ما می رود، چیزی نمی بینیم. برف آرام می بارد. سرما همه را مچاله کرده است. زیر چشم هام چروک شده و لایه اشک خشک شده روی گونه هام ترک ترک شده است. بخاری ماشین جواب نمی دهد.  دست به پنجره می کشم. بخار نفس ها روی پنجره یخ بسته است و هر ساعت به ضخامت آن افزوده می شود. سه ساعتی می شود که ماشینی ندیده ایم. ترس، زبان همه را بسته است. کم کم باورمان شده که گم شده ایم. بالاخره گازوئیل تمام می شود. حالا پانزده نفر آدم منتظر رسیدن کمک هستیم. دیگر از پنجره چیزی دیده نمی شود. سر خود به دنبال سه نفر دیگر پیاده می شوم. تا چشم کار می کند تاریکی است؛ چیزی دیده نمی شود. همه از همدیگر می پرسند که حالا چه باید کرد. سر جایم می روم. پاها یخ کرده است. همه چمباتمه روی صندلی نشسته اند و بچه ها را به سینه چسبانده اند. خوابم می آید. کسی همراهم نیست که از من مراقبت کند. خودم را با تقویم سرگرم می کنم. امشب شب یلداست؛ باز هم این اسم شوم! پس از یک حادثه پلید و یک خیانت کثیف باز هم در این شب سیاه و بلند باید این اسم را بشنوم؟ هیچ گاه چنین بی پناه نبوده ام. همه چیز پای کسی رفت که مرا به هیچ فروخت. چه گونه می شود این همه سیاهی را به سلامت از سرگذراند؟ هر که این شب را به سلامت رد کند بهار را خواهد دید. آیا من طاقت ناجوانمردی یلدا را دارم؟

چشم که باز می کنم همه جا آبی است. سوزش پوست دستهایم که از سرما سوخته و قرمز شده هشیارترم می کند. موقعیتم را درک می کنم؛ چه بیمارستان تمیزی! مادرم دستی به صورتم می کشد. گرمای وجودش زندگی را به من برمی گرداند. فراری به خانه برمی گردد. کابوس یلدا تمام شده و من بهار را خواهم دید.

 

 

 

 دبیر هیأت تحریریه دوره جدید این ماهنامه سید حمید قادری است و بخشی از کارهای علمی و اجرایی آن به دوش اعضای "حلقه سه شنبه" است. "رواق اندیشه" به همت مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما منتشر می شود و پخش عمومی ندارد. مدیران مراکز فرهنگی، علمی و هنری در صورت درخواست می توانند با دبیرخانه نشریه تماس بگیرند تا برای آنان ارسال شود. ۲۹۱۷۴۴۲ـ ۰۲۵۱ 

این نشریه نگاهی فلسفی و علمی به دو پدیده دین و رسانه و شیوه هم پوشانی این دو بر یکدیگر دارد.    

حاصل عمر + خیال ماهی

حاصل عمر: امیلی دیکینسون (1886ـ 1830)

 

اگر بتوانم دلی را از شکستن بازدارم،

زندگی‌ام بیهوده نخواهد بود.

اگر بتوانم روحی بی‌قرار را آرام سازم

یا دردی را تسکین بخشم

 یا سینه‌سرخی ازپای‌فتاده را به آشیانش رهنمون گردم،

عمرم بی‌ثمر نخواهد گذشت.

 

این هم انتخاب و البته ترجمه محمد رضا اسدی است که الان در آمل در حال خوش گذرانی است. یک شعر کوتاه رو هفته پیش خوندم خیلی قشنگ بود با چند بار تکرار حفظ شدم این هم تحفه روز جمعه.

 

 

 

خیال ماهی

 

 

ماهی شده بود باورش

تور اگه بندازن سرش

 

می شه عروس ماهی ها

شاه ماهی می شه همسرش

 

ماهی نبود تو باورش

تور اگه بندازن سرش

 

نگاه گرم ماهی گیر

می شه نگاه آخرش

 

از دفتر خاطرات يك دوشيزه

به نام خدا

 

این داستان را محمد رضا اسدی به همراه چند شعر ترجمه برای وبلاگ فرستاده است. ترجمه این داستان کار ایشان نیست. ولی انتخاب داستان کار خودش است و بنده هیچ مسوولیتی را نمی پذیرم. در مورد شعرها هم چون متن اصلی به همراه آن ها نبود صبر می کنیم آن ها هم برسد و با هم بیاوریم تا امکان تطبیق باشد و دوستان عزیز تلافی این انتخاب را در نقد ترجمه سر ایشان در بیاورند. محمد رضا خونت پای خودته زنده بمان

 

 

نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه


13 اكتبر: بالاخره بخت، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نمي شود.  زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همان جا قدم مي زند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نمي دارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.

 

15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همان جا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دل فريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم "واريا" ادعا ميكند كه« طرف » ، خاطرخواه او شده و به خاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس مي شود. راستي كه خواهرم چقدر اُمّل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباس هايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. مي گفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه مي داند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! اين هم شد حرف؟! مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!


16
اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه «او» مرا دوست مي دارد ،نه واريا را!  يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.
17
اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!


18
اكتبر: برادرم "سريوژا" ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.


19
اكتبر: پست فطرت! مردكه­ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند
  "
او"  امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!

داستانی کوتاه از آنتوان چخوف     
 
 

گزارش خطی

به نام خدا

روزگاری در مکانی و در وقتی که همه خواب بودند، بنا بود اکرانی برگزارشود. از آن جایی که ارباب شب و روز برای آن جماعت اکرانی در باب نشر جریده ای تقلا می کرد گمان برده بود وجهه ای بس نیکو به هم زده ولی روزگار بازی های غریبی دارد.

ارباب بیچاره گمان می کرد نیروهای نشریه درپیتی اش نیازی به کاغذی که آن را دعوت نامه نام کردند ندارند به همین دلیل چند دعوت نامه را همین طوربلا استفاده درجیب کت عهد دقیانوسش نگه داشته بود ارباب به تازگی به گمان این که کلاسش بالا می رود همه جا دیرمی رفت آن جا هم وقتی رسید با اعتراض بعضی عوامل روبرو شد که این هم صحبتان شما چرا ما را این قدر زجرمی دهند ما مزاح کردیم و چیزی پراندیم که شما خیلی اشتباه کرده اید  بدون آن کاغذ مذکور به این جا تشریف آورده اید و شما در زندگی از این اشتباهات بسیارمرتکب شده اید و... اما این دوستان بی ظرفیت شما این مزاح  را بر خودشان حمل کردند و از ما به شدت رمیدند ولی این را بدان که ما نیت سوئی نداشته ایم فقط گفتیم بگذار آن ها عادت کنند هیچ موقع در زندگی بدون داشتن کاغذ جایی نروند که بسیار بد می بینند.

القصه ارباب با مدد گرفتن ازدستگاهی موبایل نام، دوستانش را در خلوتی گرم و هوایی سرد در حالی یافت که دور هم نشسته بودند و حلقه ای کوچک و مملو از صفا تشکیل داده بودند او هم که ازغضب توان نشستن نداشت به یارانش پیوست و جمعشان را با نَفَس اعجاب انگیز و فک پرکارش گرم ترکرد.  حاصل آن به ظاهر بی اعتنایی چیزی شد که اگر عامل آن خود می دانست شاید ... بار دیگر یاران دور هم جمع شدند و مختصر طعامی هم میل نمودند که گر چه همه موجودی را به باد فنا داد اما حاصل همراهی دل ها بود که به دنیا بیرزد.

اما در آخر همه آن جماعت دریافتند که او به عمد آن کار را کرده تا  به خیال خود آن ها را که از هم دور شده اند به هم نزدیک ترکند  بنا بر این هر کدام در دل آن پهلوان را بسیار تحسین کردند و خدا بیامرزادی نثار کردند البته هیچ کدام این امر را به روی خود نیاوردند. بعد از تشکیل آن جمع کوچک فراموش نشدنی تماشایی هم حاصل شد که اشک را برگونه های بعضی و خنده را بر لبان بعضی دیگرنشاند... العاقلُ یکفیه الاشاره .

گزارش از: همان حاجی که از دهی آمده که آباد است و همتی عالی دارد.

 

 

پدر

به نام خدا

۱. داخلي/ روز / هال يك منزل مسكوني

از پشت مردي را مي بينيم كه روي يك صندلي نشسته است. در پس زمينه آشپزخانه ديده مي شود كه چند نفر درون آن هستند. با چرخش دوربين صورت مرد را مي بينيم. چهل ساله با صورت لاغر و ريش هاي جوگندمي،‌ بي حركت نشسته و به روبه رو نگاه مي كند كه چيزي جز ديوار نيست. با باز شدن لنز دوربين، محيط اطراف بيش تر ديده مي شود. او روي يك مبل تك نفره نشسته است. عصايي سفيد و يك عينك دودي روي ميز كوتاه جلوي اوست. كتش روي دسته مبل است. مرد دست مي برد درون كت و كيف پول را بيرون مي آورد. از توي كيف بدون اين كه به پول ها نگاه كند و فقط با لمس دست چند اسكناس جدا مي كند و بيرون مي آورد و دوباره كيف را توي كتش مي گذارد. مرد صدا مي زند:

ـ راحله!

دختري 16 ساله از آشپزخانه به طرف مرد مي آيد ما كم كم با واضح شدن تصوير، او را مي بينيم. مرد پول را به او مي دهد:

ـ بيا دخترم.

دختر: خيلي ممنون بابايي. صورتتون رو بشورين بياييد نهار بخوريم.

مرد بدون نگاه كردن فقط سر تكان مي دهد:

ـ باشه.

دختر دوباره به طرف آشپزخانه مي رود.

 

 

  1. داخلي/ همان زمان/ آشپزخانه

روي ميز نهار خوري نوزادي خوابيده است و پستانك به دهان دست و پاهاي كوچكش را تكان مي دهد. دور ميز يك پيرزن شصت ساله يك زن چهل ساله و يك پسر 12ساله جمع شده اند و به نوزاد نگاه مي كنند. در زمينه دختر را مي بينيم كه از هال وارد آشپزخانه مي شود و رفته رفته تصويرش نمايان تر مي شود تا اين كه جلو مي آيد و به اين ها ملحق مي شود. بحث ادامه دارد:

پيرزن: دستاش به بابا بزرگش رفته. ببين چه قدر استخوني و درشته.

زن (رو به پيرزن) : دماغش به شما رفته. (همه به پيرزن نگاه مي كنند و مي خندند)

دختر: لباش به عمو محسن رفته.

زن: نه بابا كجاش مثل عموته. حالا ابروهاشو بگي يه چيزي.

پسر: چشم هاش به كي رفته؟

دختر: اووووم . به خاله مرضيه.

زن: نچ. چشم هاي اون كه گرده. شكل اون نيست.  

پيرزن: راست مي گه به مرضي كه اصلا نرفته. خدا كنه اخلاقش به اون نره.

پسر به نوزاد خيره شده سر ذوق مي آيد و با صداي بلند مي گويد:

ـ فهميدم فهميدم چشماش به كي رفته اگه گفتي راحله؟

همه به پسر نگاه مي كنند. پسر شاد از اين كه همه به او نگاه مي كنند ادامه مي دهد:

ـ چشماش به بابا رفته. عين چشم هاي باباس مگه نه؟

وحشت و ترس در صورت همه مي‌دود.

 

                                                       اقتباسی از داستان  "پدر"  نوشته   "ریموند کارور"

 

 

انتقام

IN HIS NAME                                                                            

 

Revenge         

An Insurance Agent was trying to induce a Hard

 Man to Deal With to take out a policy on his house.

 After listening to him for an hour, while he painted

 in vivid colours the extreme danger of fire

 consuming the house, the Hard Man to Deal With

 said: "Do you really think it likely that my house

 will burn down inside the time that policy will run?"
     "Certainly," replied the Insurance Agent; "have I

 not been trying all this time to convince you that I

do?"
     "Then," said the Hard Man to Deal With, "why

 are you so anxious to have your Company bet me

 money that it will not?"
     The Agent was silent and thoughtful for a

 moment; then he drew the other apart into an

unfrequented place and whispered in his ear:
     "My friend, I will impart to you a dark secret.

 Years ago the Company betrayed my sweetheart

 by promise of marriage. Under an assumed name

 I have wormed myself into its service for revenge;

 and as

 there is a heaven above us, I will have its heart's

 blood!"
  
   Ambrose Bierce

 

یک مامور بیمه می خواست مرد بد قلقی را متقاعد کند
 که برای خانه اش بیمه نامه بگیرد. مرد بد قلق بعد از یک
 ساعت شنیدن حرف های او که با شور و حال فراوان،
بحران آتش سوزی خانه را شرح می داد، گفت: «واقعاَ
 فکر می کنی ممکنه خونه ام تو همون مدتی که بیمه نامه
 اعتبار داره، آتیش بگیره و با خاک یکسان بشه؟» مامور بیمه
 پاسخ داد: «صد در صد! مگه تو تمام این مدت، سعی نکردم
 خاطر جمعت کنم که این کار رو می کنم؟» مرد بد قلق گفت:
 « پس ... چرا انقد مشتاقی سر شرکتت رو شیره بمالی که
 با من قرارداد ببنده، خونه آتیش نمی گیره؟» مامور لحظه ای
 ساکت ماند و به فکر فرو رفت. آنگاه به صورت اتفاقی، برگه
 دیگری به قید قرعه درآورد و در گوش او نجوا کرد: «دوست من!
 راز کثیفی رو برات رو کنم. شرکت سال ها پیش، نامزد عزیزم رو
 به ... داد. (فنا داد) منم با یه اسم جعلی، خودمو به استخدام
 شرکت درآوردم برای انتقام و تا سایه خدا بالاسرمون هست،
 جیگرشونو خون خواهم کرد

برگردان:‌ محد رصا اسدي

دوستی

به نام خدا

 

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

"دوستی" نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را

                             ـ دانسته ـ

                                      بیازارد!

 

*

 گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آن چنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

 

 

*

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.

 

*

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که درآن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                     مالامال ازیاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آوازبلند:

- شادی روی تو!

                       ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت ازاثر صحبت دوست

تازه،

      عطرافشان

                     گلباران باد.

  

 

 

 

قصه شیرین

 

آه!

           باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه شیرین افتاد :

 

بیستون بود وتمنای دو دست

آزمون بود و تماشای دو عشق

درزمانی که چو کبک ،

خنده می زد "شیرین"؛

تیشه می زد "فرهاد"!

 

 

نه توان گفت به جانبازی فرهاد، افسوس

نه توان کرد ز بی دردی شیرین فریاد

 

*

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است!

عشق در جان کسی ریختن است!

 

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه درآویختن است

 

*

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین

بی نهایت زیباست

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست:

جان چراغان کنی ازعشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

تب وتابی  بودت هرنفسی

به وصالی برسی یا نرسی!

 سینه بی عشق مباد!

 

فریدون مشیری

به نام خدا

 

دارد میان سینه من جار می زند

این قلب بینوا که به تکرار می زند

 

از نقطه عطف اول این راه زندگی

بی کشمکش میان بستر هموار می زند

 

با نیروی کدام ایده جذاب و نو هنوز

در جستجوی آخر غم بار می زند

 

فید به سفیدی

 

این نغمه کدام عاشق خسته است در دلم

در کورسوی ناامیدی من تار می زند

 

و نیروی کدام عشق شرربار می دمد

کاین قلب با چنین محبت سرشار می زند

 

همراه عشق روح هنرمند زنده است

گفتار تلخ روح مرا دار می زند.

(با اجازه از خانم ندیری)

شعر

به نام خدا

دارد برای دلخوشی ام تار می زند

این قلب که انگار نه انگار می زند

 

قلب و صدای تار؟ نه این بمب ساعتی است

که  رفته رفته مرگ مرا جار می زند

 

تنها برای تصفیه خون نه! این فقط

لج کرده است و از سر آزار می زند

 

کات

 

این که آن دیالوگ دل خواه من نبود

گفتار تلخ، روح مرا دار می زند

 

کادر سیاه و بسته خیام کوچک است

سیمرغ من به کوچه عطار می زند

 

چون قهرمان قصه اگزوپری مرا

در آخرین نمای غزل مار می زند.

 

رقیه ندیری

 

زانتیا، نیسان، دوچرخه و البته پیکان جوانان گوجه ای!

به نام خدا

بی گمان او بدترین و شرور ترین مرد این شهر بود. سوار بر ماشین زانتیا ی خود در شمال شهر

 می چرخید و به جنایات و گناهانی که کرده بود لبخند می زد. به کارهایی که کرده بود می اندیشید

 و به کارهایی که باید می کرد .

 ­..............................................

 

 بی گمان او بهترین مرد این شهر بود. مثل هر روز با دوچرخه به حجره می رفت تا کار و کاسبی کند. وقتی از کنار مغازه ها رد می شد، همه با او سلام و احوال پرسی می کردند. وقتی کلید را از جیبش

 در می آورد یک سکه از جیبش بیرون افتاد.

 ..............................................

 

بی گمان او مرد بدی نبود. البته زیاد هم خوب نبود، ولی بهتر از خیلی ها بود. احساس می کرد بار

 تیر آهنی که به نیسان  زده سنگین تر از دفعات قبل است. دستش را روی بوق گذاشت تا پیکان

 جوانان گوجه ای را که جلوی او حرکت می کرد از خواب بیدار کند.

 ..............................................

 

سکه روی آسفالت غلط خورد و درون فاضلاب افتاد.

 ..............................................

 

زانتیا را دور میدان چرخاند و به سوی دفترش پیش رفت. قصد داشت حال کسی را که چکش را

 گذاشته بود اجرا بگیرد. چه طور چنین جراتی کرده بود!

 .............................................

 

 سکه غلط خورد و بر سر موشی از همه جا بی خبر افتاد که آن منطقه از فاضلاب پاتوق او بود. موش وحشت زده شد و درون سیل فاضلاب افتاد. دست و پا زد، ولی بی فایده بود و جریان کثافات او را

 با خود برد .

 ............................................

 

بی حوصله از ترافیک، از فرصت استفاده کرد تا دماغش را انگولک کند. تصمیم داشت ماشینش را

 عوض کند. نیسان بدبخت زیر بار تیر آهن کج و کوله شده بود. چه هوای گرمی بود! شیشه را تا

 آخر پایین کشید .  

...........................................

 

موش نیمی از شهر را با جریان فاضلاب شناور بود. بالاخره توانست خود را نجات دهد. خسته و

 گرسنه بود. رد بویی خوش را گرفت و به لاشه ی گربه ای رسید که قرار بود طعمه ی موش شود.

 روی لاشه پشه و مگس فراوان بود .

 ..........................................

 

در آینه ی زانتیا به موج ترافیک نگاه کرد. پشت سرش یک پیکان جوانان گوجه ای و پشت سر او یک نیسان با بار تیر آهن ایستاده بود. راننده ی نیسان دماغش را انگولک می کرد و پشت سر هم خمیازه می کشید.

 ..........................................

 

موش با ولع به گربه حمله ور شد! البته به جسدش! هزاران مگس به هوا بر خاستند و از روزنه ای

 کوچک به فضای آزاد گریختند.

 ..........................................

 

اودرون نیسان ترافیک را تحمل می کرد و همچنان خمیازه می کشید. ناگهان دسته ای مگس از شیشه داخل شدند و درون ماشین را پر کردند. او که شوکه شده بود بی اختیار پایش را روی پدال گاز گذاشت.

 ..........................................

 

او در آینه ی زانتیا در حال تماشای نیسان بود که متوجه چیز عجیبی شد. درون نیسان سیاه رنگ

 شده بود. گویی شیشه هایش را دودی کرده باشند. بعد نیسان با سرعت به راه افتاد و به پیکان

 جوانان گوجه ای برخورد کرد. تیرآهن ها از بالای پیکان رد شدند و از شیشه ی ماشین مدل بالایش گذشتند و سرش را از بدنش جدا کردند. او همه ی این ها را در آینه دید. حتی چهره ی وحشت زده خودش را هم دید. ولی خوشبختانه نتوانست قطع شدن کله اش را ببیند و الا حتماً سکته می کرد!

 ..........................................

  

جواب سلامی دیگر داد.  در حالی که دوباره دستش را به جیب می برد، چک برگشتی را لمس کرد.

 

رامین (مهمان حلقه)

 

 http://www.nishozanbor.blogfa.com/

 

 

 

وقتی رسید

به نام خدا

 

وقتي رسيد قحطي ايمان تمام شد

بدبختي  مسلّم  انسان  تمام  شد

 

وقتي رسيد در برهوت نياز محض

شعر بلند حسرت باران تمام شد

 

ديوار خانه باز شد و زن صعود كرد

عُزي شكست معني قرآن تمام شد

 

بوي بهشت، بوي خدا، بوي آب و عشق

پيچيد در فضا و زمستان تمام شد

 

شمشير را در اوج خدا سربلند كرد

با او هزار مرتبه طوفان تمام شد

 

در كوچه كوچه سفرة‌ احسان سرود بعد

در خانه خانه دغدغة نان تمام شد

 

اما شبي دسيسة قابيل جان گرفت

مهماني قشنگ يتيمان تمام شد

 

مسجد، علي و مرد غريبه و ناگهان

شمشير، سجده، ضربه پايان

                                 تمام شد!

 

                                                                                             رقيه نديري

 

 

 

آماتور

به نام خدا

1. مي گم ها...
2. خفه شو!
1. يكي داره مياد
2. كي؟
1. شوخي كردم.
2. غلط كردي.
1. خوب خسته شدم مي گي چيكار كنم.
2. بتمرگ صدات در نياد.
پس از چند لحظه...
2. هي بيا اينو بگير... اِ اِ گرفتي خوابيدي!
1. هوي چه خبرته
2. ساكت. من دارم از استرس مي ميرم تو چرت مي زني ؟ بگير اينو
1. تموم شد؟
2. نه مواظب باش صدا نكني . از ديوار برو بالا ... آها دست منو بگير بيام بالا... يواش بدش به من.
1. بذار من بزنم
2. نمي خواد برو اون جلو برق رو قطع كن
1. اين كه خيلي راحته
2. نه! سيم رو قطع كن زود برگرد. جا مي موني، بزنم سريع مي رم
پس از چند لحظه
2. كدوم گوري رفتي هي...كجايي؟ واي اون جا چي كار مي كنه .
... صداي شماره گرفتن موبايل و صداي حرف زدن:
2. الو اين يارو كه رفت تو!
صداي پشت خط: كدوم يارو؟
2. اين دستياري كه فرستاده بودين.
صداي پشت خط: ما دستيار نفرستاده بوديم.
ناگهان صداي تير مي آيد و با صداي آخ صداي افتادن مي شنويم. پس از چند لحظه صداي
آه و نالة 2. مي آيد كه مي گويد: نامرد
و صداي 1. كه مي گويد: مرتيكة‌ آماتور . آدم حسابي قحط بود تو رو فرستادن وزير رو ترور كني!


اخم

به نام خدا

پسر روي خط ممتد سر به هوا قدم مي زد. از رو به رو دختر مي آمد كه روي خط منقطع سر به زير

راه مي رفت و به پسر فكر مي كرد. كم تر از نيم متر مانده متوجه يكديگر شدند، سر برداشتند

و نگاهشان در هم گره خورد. دل پسر ريخت؛ اما مانند هميشه اخم تنها واكنش طبيعي اش بود.

از هم گذشتند. حالا پسر سر به زير روي خط متقاطع راه مي رفت و به دختر فكر مي كرد و دختر

روي خط ممتد سر به هوا قدم مي زد.


چرا؟

مثل روزنامه ها اول همه را سر کار می گذارند
 
بعد آگهی استخدام می زنند
 
بچه های وظيفه يا شاعر شده اند يا خواننده !
 
خدا را شکر در خانه ما کسی بيکار نيست
 
يکی فرم پر می کند يکی احکام می خواند
 
يکی به سرعت پير می شود
 
و آن يکی مدام نق می زند:
 
مرده شور ريختت را ببرد
 
چرا از خرمشهر سالم برگشتی؟
 
 
اکبر اکسیر
 

سرخ و سفید

دخترک به وسط خیابان دوید.

- آقا گل بدم؟ گل سرخ، گل میخک ... .

هشت سال بیشتر نداشت، ولی به اندازه ی یک پیرزن نود ساله سختی کشیده بود. خرج خودش و مادر علیلش را با گل فروشی  در می آورد.

به گل هایش نظری افکند. گل های سرخ و صورتی و بنفش و... ولی یک گل عجیب هم بود. گل سرخ بود، ولی رنگش سفید بود. البته او می دانست که گل سرخ ها رنگ های مختلفی دارند، ولی سفید ... !

 

- دختر جون یه چند تا گل سرخ بده به من.

- واسه خانمتون می خواین آقا؟ اگه واسه خانمتون می خواین گل صورتی ببرین. زنا خیلی گل صورتی دوست دارن!

مرد از درون ماشین مدل بالای خودش خنده ای بلند تحویل چراغ راهنمایی داد.

- باشه ، چند تا گل صورتی بده .

 نزدیک عصر بود . تقریباً تمام گل هایش به فروش رفته بود. ولی گل سفید هنوز آن جا بود. دخترک از فروختن آن دسته گل نا امید شده بود. آن گل سفید مثل یک وصله ی ناجور بود .

ماشینی نزدیک شد :

-خانوم خوشگله ! این دسته گل رو چند میدی؟

درون ماشین یکی از اون دخترهای بالای شهر بود که گویا خیاط ازل در فروختن پارچه به ایشون کم فروشی کرده بود! دختر از این جور آدم ها حالش به هم می خورد. پس با تانی گفت:

- سه هزار تومان !

قیمت معمول یه دسته گل هزار تومان بود. راننده که گویا پولش زیادی کرده بود گفت:

- باشه قبوله .

وقتی دسته گل را گرفت، ناگهان نگاهش به گل سرخ سفید افتاد و بلافاصله گفت:

-این دیگه چیه؟ بیا بگیرش، نمیخوام. پولش هم مال خودت.

 دخترک با عصبانیت  گفت:

- خانوم ، من که گدا نیستم!

و پول را به درون ماشینش پرتاب کرد. راننده با تعجب سری تکان داد و با سرعت دور شد.

دخترک با عصبانیت گل سفید را در آورد تا دور بیندازد. ولی ناگهان بوی بسیار خوبی به مشامش رسید. بو از گل سرخ سفید بود .

 شهرت گل سرخ بیشتر به خاطر رنگش و بار عاشقانه ی این رنگ است. این گل زیاد هم خوشبو نیست .

 مثل این بود که از خود بهشت پایین افتاده باشد. دختر هر چه بیشتر بو می کرد، بیشتر مسحور می شد. گل را جلوی بینی اش گرفت و آن قدر بو کرد که نفسش بند آمد و به سرفه افتاد. حالا دیگر حاضر نبود تمام پول های دنیا را با آن گل عوض کند. دسته گل را به کنار خیابان انداخت و به سوی خانه دوید. گل سفید را به سینه اش چسبانده بود. به مادرش اندیشید که از بوییدن گل چه قدر خوشحال می شد!

و لحظاتی بعد در حال پرواز بود. ولی یک مشکل وجود داشت. او که بال نداشت! پس به زمین خورد. ماشین ها یک بعد از دیگری متوقف شدند و به ماشینی نگرستند که با دخترک برخورد کرده بود. همه دور او جمع شده بودند و همهمه می کردند.

 دخترک حرکتی نمی کرد. خون از سرش فواره می زد.

گل دیگر سفید نبود. اکنون یک گل سرخ واقعی شده بود. چنان سرخ که هیچ گل سرخی نمی توانست باشد.

 

رامين (مهمان حلقه)

 http://www.nishozanbor.blogfa.com/

 

آغوش

مرد معشوقش را بوسيد. زن جاي بوسه را از روي صورتش پاك كرد. مرد لبخندي زد و گفت: زحمت نكش پاك نميشه! و بعد زن را در آغوش كشيد و بوسه اي ديگر از لبانش گرفت. زن هم خودش را در آغوش مرد رها كرد. مرد گفت: ديگه اين عطر رو نزن. شبيه مال اونه. در اين لحظه صداي زنگ تلفن مرد را از خواب پراند. وقتي چشمانش را گشود، زنش را ديد كه در آغوشش جاي گرفته، با سردي او را از خود دور كرد و با استيصال گفت: بازم كه تويي!

جزیره

سبیل بابا

بابا سبیل دارد. برادر سبیل ندارد. مامان می گوید که بابا از بچگی سبیل دارد. اما بابا می گوید او

عقل ندارد. مامان می گوید که بابا از بچگی اصلاْ شعور هم ندارد. بابا اعصاب ندارد. مامان جارو دارد. بابا

لنگه کفش دارد. برادر جای سالم ندارد. حرف های مامان خوبیت ندارد. حرف های بابا که قباحت دارد. بابا

سبیل را تراشید. حالا هیچ کس سبیل ندارد.

 

کریم  دوغی