یک روز برفی
پسر جوان کفش هایش را درآورد. دلش نمی آمد پایش را روی ماسه های خیس بگذارد. پایش را که گذاشت، نم تمام جوراب سفید و پشمی اش را گرفت. کفش دیگرش را هم در آورد. نشست تا جوراب هایش را هم درآورد. حالا دیگر شلوارش هم خیس شد. موج تا زیر بدنش می آمد و برمی گشت. وقتی ایستاد نگاهی به پاهای برهنه اش انداخت که به همین زودی از سرما قرمز شده بودند. آرام به طرف دریا قدم برداشت و چند قدمی جلو رفت. ایستاد. انگار که چیزی بجود مدام فکش را تکان می داد. بغض را به زور پنهان کرده بود. به طرف تخته سنگ بزرگی رفت که موج ها را پودر می کرد و به هوا می فرستاد. پر از گلسنگ بود و لیز و لزج. به سختی از آن بالا رفت و رو به دریا نشست. دلش ترکید. بخار اشک های گرم جلوی چشمش را گرفته بود. نمی دانست چه قدر گذشت اما آرام شد. خواست پایین بیاید. شیب آن طرفی که بالا آمده بود زیاد بود و لیز. به طرف دیگر رفت. توی شکاف سنگ، پارچه سیاهی را دید. پارچه تکانی خورد و از میانه سیاهی صورت زن جوانی پیدا شد. چشم هایش قرمز و صورتش خیس بود. آرام از کنار او گذشت. زن دوباره چادر را روی سرش کشید. پسر جوان سنگ را دور زد و با پاهای خیس، جوراب و کفشش را پوشید. به طرف کافه ای رفت که کنار جاده ساحلی بخار سماور بزرگش آسمان سرد را می شکافت و به طرف ابرهای سیاه می رفت. چای خواست. چای داغ، دلش را که خالی شده بود گرم می کرد. چند کامیون را دید که وارد راه دریا شدند؛ اما میانه راه ایستادند. یکی از راننده ها پیاده شد و سراغ شاگرد قهوه چی آمد و چیزی گفت. شاگرد قهوه چی شانه بالا انداخت و آن ها را به چای دعوت کرد. چهار راننده تازه چای اولشان را تمام کرده بودند که شاگرد قهوه چی اشاره ای به آن ها کرد. پسر جوان هم با آن ها گردن کشید و زن جوانی را دید که از طرف دریا به سمت یک سواری می آمد که وسط راه دریا پارک شده بود و جلوی کامیون ها را گرفته بود. زن چادرش را توی کیفش گذاشت. سوار ماشین شد و به سرعت از میان کامیون دوم و سوم گذشت و به جاده ساحلی پیچید و رفت. پسر چای سومش را که می خورد کامیون چهارمی در حال خالی کردن بار برفش توی دریا بود و سه تای دیگر خالی و سبک برمی گشتند.
حلقهای از جوانان