چه می کردم؟
مثل این که سرش را بردارد و ببرد. سرش را میان دو دستش گرفته بود و می رفت. ناراحت شدم. نباید این طور بهش می گفتم؛ حتی اگر حقش بود و واکنش طبیعی کاری که کرد این بود. بوی خون می آمد و هر طور شده باید جلوی پیش رفتن آنان را می گرفتم؛ اما نمی فهمیدند که مخالفت های من به خاطر دوست نداشتن تغییر نیست، به خاطر روش غلطی است که می خواستند تغییر کنند. خراب کردن، هیچ وقت مقدمه ای برای درست کردن نیست. خانه ای که خراب می کنند به حدّی خراب شده که دیگر ارزشی ندارد. هیچ وقت خانه ای که ارزش دارد را نباید خراب کرد؛ حتی اگر می خواهی خانه ی بزرگ تری بسازی. قدیم ها که این طور بود. حالا را نمی دانم.
محسن و عاطفه سر پدر و مادرهاشان داد کشیده بودند و حالا جفتشان توی خانه ی پدری شان بی آبرو بودند. همان روز اول که عاطفه آمد پیش من و گفت که محسن را می خواهد و محسن به او پیشنهاد ازدواج داده، به او گفتم که باید صبر داشته باشد. به او گفتم اگر می خواهی صد سال داد بزنی باید یک سال سکوت کنی. سرش را تکان داد؛ اما نفهمید. محسن عاقل تر بود. پول هاش را جمع کرد و همانی شد که بهش گفته بودم؛ وقتی به باباش گفته بود می خواهم زن بگیرم، گفته بود من پولی ندارم. محسن هم گفته بودم ازت پول نمی خوام. فقط باهام بیا. باباهه هم دیگر جوابی نداشت بدهد و جلوی همه گفته بود چه بهتر یک نان خور کم تر؛ بعد محسن مشکل اصلی را مطرح کرده بود که من دختر فلانی را می خواهم. معصومه بهم گفت که اگر محسن همان اول جلوی همه گفته بود من دختر فلانی را می خواهم شک نکن که باباش می زد توی گوشش و سر لج بازی هم که شده هرگز رضایت نمی داد؛ اما با روشی که محسن پیش گرفته بود بابایش نتوانست کاری بکند. فقط پوزخندی زده بود و گفته بود: زرنگ شدی پسر!
عاطفه مثل خنگ ها همان اول به مادرش گفته بود و او هم از ترس این که برادرهایش دخترک را ناکار نکنند، حبسش کرده بود و قضیه لو رفته بود. پدرش داد زده بود که محسن را خواهد کشت و برادرهایش هر روز مسیر رفت و آمد محسن را پی جویی می کردند؛ مگر گیرش بیاورند و زهر چشمی نشانش بدهند. دخترک همه چیز را به هم ریخته بود.
محسن که مُرد، اول از همه عاطفه دید؛ جلوی چشم خودش بود. خیر سرمان پادرمیانی کردیم که بعد از سه ماه عاطفه را ببریم خرید. محسن خبردار شده بود و از آن سر خیابان می خواست بیاید این طرف که ماشین رسید و بلندش کرد هوا. عاطفه بعداً گفت که دیده مردی پرت شد توی جوب. نشناخته بودش. مادرش چادر انداخت روی چشم های عاطفه که نبیند. سر و صدایی به پا شد. عاطفه را به خانه برگرداندند. همه فهمیده بودند که محسن بوده جز عاطفه.
هر چه از دادن خبر بد بیزارم باز تا چشم باز می کنم وسط نکبت و مصیبت هستم و همه از حال رفته اند و خودم باید جمع و جورش کنم. مادرش لباسم را کشید که تو باید خبر را به عاطفه بدهی. بیچاره نمی دانست قبلاً یک بار خبر مرگ محسن را به او داده بودم. آن بار عاطفه سرش را میان دو دستش گرفت و به طرفِ در رفت. ناراحت شدم. نباید خبر را این طور به او می گفتم. آن بار وقتی عاطفه دروغ بودن خبر را فهمید برایم پیغام داده بود که: «از شما انتظار نداشتم». این بار چه می کردم؟
حلقهای از جوانان