مسخره بود؛ ولی بود. هیچ چیز دیگری آرامش نمی کرد. آرام و ساکت می نشست و همه چیز

 یادش می رفت. غم داغی که توی دلش بود از توی نفس های آرامش بیرون می زد. بعدش

 تکانی به خودش می داد و بلند می شد. موهای سیاه و موج دارش را که تا روی کمرش

 می رسید پشت گردنش جمع می کرد. روپوشش را می پوشید و با مقنعه سفید، خرمن

 گیسو را پنهان می کرد. نگاهی به لبخند مات زده ی مرد می انداخت. صورتش را می بوسید

 و می­رفت.

    دوباره دلش داغ شده بود. جلوی آینه ایستاده بود و به موهای رها و بلندش نگاه می کرد که

 تمام شانه اش را پوشانده بود. به قول خانم فاضلی موهای او طولانی بود. نفس های سردش

 از همان دل آتش گرفته بیرون می آمد؛ اما هیچ غمی را بیرون نمی داد. دلش هوای آن نوازش ها

 را کرده بود. این بیمارستان جدید بیگانه بود. انگار بیماری به پرستارها و دکترها هم سرایت کرده

 بود. همه شان از همان آرام بخش­ها می خوردند! فضای سرد و تک رنگ آن جا دل را می کشت؛

هر چند صدای موسیقی می آمد و تلویزیون تصاویر رنگی نشان می داد. باید حتی برای چند ساعت

 به بیمارستان قبلی برمی گشت. او را پیدا می کرد و ساعتی کنارش می نشست تا دست بکشد

 روی موهایش و آرامش کند. برای رسیدن به او باید مدیر را می دید؛ اما چه طوری راضی اش

 می کرد؟ مدیر او را به جرم رابطه با بیمار اخراج کرده بود حالا به او بگوید که می خواهد همان

 بیمار را دوباره ببیند! می توانست سراغ سرپرستار برود. خانم فاضلی آدم فهمیده ای بود.

 می دانست که حرف ها دروغ بوده است. زن بود و حال او را درک می کرد. خانم فاضلی مات

نگاهش کرد و گفت:یعنی تو می گی...؟ دختر گفت: آره. راضی شد. دختر رفت تو و در را بست.

 مرد عروسک را کنار گذاشت. موهای بلند عروسک به دقت بافته شده بود و مثل دو ریسمان از

 گوشه های سر پلاستیکی اش آویزان بود. زن روپوشش را درآورد و روی تخت رو به روی او نشست.

 اثری از آشنایی در چشم های مرد بیمار دیده نمی شد. مثل همیشه خیره به دیوار رو به رو نگاه

 می کرد. دختر پشت کرد. از انتهای مقنعه بلندش دسته ای مو بیرون زده بود. لبخندی زد و

 مقنعه اش را درآورد. آبشار موهای سیاه نمایان شد. سرش را نیم دایره تکانی داد و موج بلندی

 بر موها انداخت. مرد پس از مدت ها لبخند زد. دختر بدون این که ببیند می دانست.این تنها موقعی

 بود که چشم های خیره مرد از دیوار رو به رو برداشته می شد. البته به جز مواقعی که موهای

 عروسک را شانه می کرد. مرد دست برد و موها را گرفت. چند بار آرام از روی سر تا انتهای موها

 دست کشید. بعد برس بزرگی را از توی کشو درآورد و شروع به شانه کشیدن کرد. دختر توی این

 دنیا نبود. بی حرکت نشسته بود و با چشم های بسته، لذتی عمیق را تجربه می کرد. ده بار،

 بیست بار و شاید بیشتر موها را شانه کرد. بعد آن ها را دو دسته کرد و هر دسته را سه بخش کرد

 و مثل کلاف کتانی به هم پیچاند و انتهای آن را گره مخصوص ریزی زد.دسته موها را گرفت و بویید و

 رها کرد. مات این نردبان مویین شده بود. دختر برخاست. برگشت و نگاهی به صورت مرد بیمار

 انداخت. همچنان مات بود؛ اما دختر را نمی شد شناخت. صورتش گل انداخته بود. شاد و سرخوش

 به مرد نزدیک شد. بوسه ای گرفت و لباس پوشید. از شیشه بالای در، زنی تماشا می کرد. زن

 دست برد و موهای کوتاهش را لمس کرد و آه سردی کشید.