باغِ بیبرگی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تارِپودش باد
گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بیبرگی، که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پستِ خاک میگوید
باغ بیبرگی
خنده اش خونیاست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
مهدی اخوان ثالث
اين شعر را محمدرضا اسدي به من معرفي كرد. با صداي خود اخوان برايم گذاشت. شعر را دوست داشت و حفظ بود. چه لذتي برديم در آن نيمه شب كه من برايش ويندوز نصب ميكردم و او از ميان كاستهاي نابش برايم شعر پيدا ميكرد. خداش بيامرزاد!
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر ۱۳۸۸ ساعت 11:8 توسط راد
|
حلقهای از جوانان