چشمهایش
به نام خدا
از میان جمعیت به هم فشردهی درون صحن "جمهوری" حرم امام رضا (ع) یاسر با فاطمه دست در دست هم میگذشتند. فاطمه دست یاسر را کشید و گفت: تشنمه. یاسر برگشت و هر دو به سمت آبخوری کنار حوض رفتند. آب که خوردند چشمشان به ضریح افتاد که از کنار پردهی بالا رفتهی حرم دیده میشد. یاسر سست شد و روی یکی از نیمکتهایی که با سنگ سفید ساخته بودند نشست. فاطمه با چشمهای درشت میشی و صورت معصومش نگاهی به او که محو ضریح شده بود انداخت و گفت:
- چیه جوون! حاجت داری؟
و ریز خندید. بعد خودش هم کنار او نشست و مشغول تماشا شد. یاسر دست فاطمه را گرفت. فاطمه برگشت و نگاهی به صورت او انداخت که مثل بهت زدهها به نقطهای خیره نگاه میکرد و از اطراف خودش غافل بود. فاطمه گفت:
- یاسر! چی شد که اومدی سراغ من؟ میگفتن بعد اون قضیه تارک دنیا شده بودی.
یاسر، معلوم نبود با چه کسی، شروع به حرف زدن کرد:
- دیگه هیچ دختری رو دوست نداشتم. از زن جماعت متنفر شده بودم. اومدم همین جا و هر چی دهنم اومد گفتم؛ مگه زن خوب هم داریم؟ همشون یه مشت موجود احساساتی نحیف... اون که فهمیدهترین و با ایمانترینشون بود واسه... هیچ زنی نیست که ارزش داشته باشه یه مرد همهی زندگیشو با اون باشه.
سری به علامت تاسف تکان میدهد. فاطمه کنجکاو شده است. یاسر به خودش میآید. نگاهی به فاطمه میاندازد. بلند میشود و میگوید:
- بریم؟
- بعدش چی شد؟
- مهم نیست.
- میخوام بدونم.
- مثل این که قرار گذاشتیم دربارهی بعضی چیزا حرف نزنیم.
- بگو!
- باشه.
یاسر دوباره مینشیند. خودش را به فاطمه میچسباند. فاطمه متعجب او را نگاه میکند. یاسر زل میزند توی چشمهای درشت و سیاه فاطمه که توی صورت شفاف و قاب مقنعهی مشکیاش مثل دو تا سیاه چاله همه چیز را به طرف خودش میکشد. یاسر لبخندی میزند و میگوید:
- هنوز حرفهام تموم نشده بود که دیدمش. از این خادم افتخاریها بود. اون طرف داشت به یک خانوم که وضو میگرفت تذکر میداد. با دستکش و نقاب. خم نمیشد. با غبار روبش آروم به شونهی زن زد و صحبت کرد. صاف بودن چادرش تو اون قالب تن با بلندی قدش حسابی تو چشم میزد. سرش رو که برگردوند، دلم ریخت. دو تا چشم سیاه از اون طرف حوض از پشت یک نقاب منو نیگا کردند. ناخودآگاه به طرف ضریح برگشتم. همچین چشمهایی رو تا اون وقت ندیده بودم. دیگه نمیتونستم سرم رو بلند کنم. مطمئن بودم دیگه اون جا نیست. اون طرف حوض نبود. یه دفعه کنارم دیدمش. آروم رد شد. سست شده بودم. با این تغییر ناگهانی، از خودم بدم اومد. بلند شدم رفتم کتابخونهی حرم. خودم رو مشغول کردم. طاقت نیاوردم. گفتم برم سینما؛ اما یه دفه دیدم دوباره کنار حوض نشستم.
فاطمه با کنایه میگوید:
- خوب؟
- ناراحت شدی؟
- نه. واسه چی؟
- چرا... بهت نمییاد دروغ بگی. صبر کن آخرش میفهمی که ناراحتی نداره. نمیتونستم برم. با یه دختر دیگه دور حوض میگشتند و تذکر میدادند. یه بار که چادرش باز شد دیدم مانتوی بلند پوشیده بود. تا روی کفشهاش. حالا یادم که مییاد تعجب میکنم چه جوری این کارو کردم. گشتم یکی از خادمهای پیر حرم رو پیدا کردم و جریان رو بهش گفتم. گفتم من زن همراهم نیست اگه نه مزاحم شما نمیشدم. این آدم اگه خودم برم موضع دفاعی میگیره. ازش خواستم دفتر خدام رو بهم نشون بده تا خودم پیجویی کنم. بنده خدا اول یه نگاهی انداخت و بعد آدرس دفتر رو داد. موقع اذون مغرب شد. نمازم رو همون جا خوندم. بعد نماز آروم شده بودم. دیگه اون جا نبود. فرداش رفتم دفتر خادمان افتخاری. بگو چی شد.
- چی شد؟
- هیچی. گفتن دیروز بعد از ظهر تو صحن جمهوری خادم افتخاری خانوم نداشتیم.
حلقهای از جوانان