از دفتر خاطرات يك دوشيزه
به نام خدا
این داستان را محمد رضا اسدی به همراه چند شعر ترجمه برای وبلاگ فرستاده است. ترجمه این داستان کار ایشان نیست. ولی انتخاب داستان کار خودش است و بنده هیچ مسوولیتی را نمی پذیرم.
در مورد شعرها هم چون متن اصلی به همراه آن ها نبود صبر می کنیم آن ها هم برسد و با هم بیاوریم تا امکان تطبیق باشد و دوستان عزیز تلافی این انتخاب را در نقد ترجمه سر ایشان در بیاورند. محمد رضا خونت پای خودته
زنده بمان
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
13 اكتبر: بالاخره بخت، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نمي شود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همان جا قدم مي زند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نمي دارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.
15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همان جا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دل فريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم "واريا" ادعا ميكند كه« طرف » ، خاطرخواه او شده و به خاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس مي شود. راستي كه خواهرم چقدر اُمّل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباس هايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. مي گفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه مي داند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!
16
17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!
18
19 اكتبر: پست فطرت! مردكهي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.
"او" امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!
داستانی کوتاه از آنتوان چخوف
حلقهای از جوانان