مرد کنار جاده ایستاده بود. نگاهش به پشت سرش بود که زن و مردی جوان کنار هم نشسته بودند. دوباره نگاهش را به جاده دوخت. هیچ چیزی در آن دیده نمی شد. سطح صیقلی و صاف آن که بر اثر ریزش باران تمیز شده بود، تا دور دست ها خالی بود. کنجکاوی مجبورش کرد باز به زن و مرد نگاه کند. این بار به نظرش یک دختر و پسر جوان آمدند. بیشتر که دقت کرد متوجه شد که آن دو روی یک قبر نشسته اند. کنار جاده نشست. سنگی برداشت و روی زمین خطی کشید. صدایی به گوشش آمد. ایستاد. از دور هیبت چیزی را روی جاده تشخیص داد. باز که به پشت سرش نگاه کرد، پسر را دید که روی قبر خم شده، دستش را تکیه گاهش کرده و از گریه بدنش می لرزد. دختر هم دست روی شانه اش گذاشته و آرام می گرید.
  مرد کنار جاده رفت و دستش را بلند کرد. ماشین نزدیک می شد. کیف پولش را درآورد و نگاهی به عکس پسر و عروسش انداخت. خودش را ملامت می کرد که چرا به مراسم آن ها نرفته است. قصد کرده بود از دلشان در بیارود. بار دیگر نگاهی به پشت سرش انداخت. کسی پشت سرش نبود. صدایی شنید. تا خواست برگردد، ماشین او را زیر گرفته بود.