امتحان
عمه خانم مشغول سرخ کردن بادنجان است. محسن با داد صدایش می زند. عمه که سرش را بالا می گیرد، پسر عمو می گوید:
- عمه جان یه بادنجون به ما بده!
عمه اشاره می کند که بیا. پسر عمو به تاخت می رود پایین و از ظرف کنار عمه بادنجانی سرخ شده را برمی دارد و پیش ما می آید. با هم توی آشپزخانه می رویم و نان های مانده را در حالی که از تکه های بادنجان داغ شده اند و از میان آن ها روغن می چکد به دندان می کشیم. عمو که وارد حیاط شده داد می زند:
- بچه ها کجا رفتین؟
و بعد رو به عمه می گوید:
- اینا یه جا دارن خرابکاری می کنند که ساکتن.
خنده مان می گیرد. خرابکاری اصلی رو صبح انجام دادیم. صدایش فردا در می آید که البته ما اینجا نیستیم. قرار است فردا با عمو به دریا برویم. بابا فردا که ماشین را ببیند دستش به ما نمی رسد. تا هفته آینده هم که برگردیم دیگر سرد شده است و دلش نمی آید ما را بزند هر چند سرکوفت ها سرجایش هست.
مسأله ماشین از آن جا شروع شد که محبوبه گفته بود می خواهد برود امتحان بدهد و فردا همه جا تعطیل است. رضا این خبر را برای من آورد. با خودم گفتم که این چه جور امتحان کوفتی است که توی مرداد ماه برگزار می شود آن هم روز جمعه. فهمیدیم امتحان نقاشی است. جاسوس ما توی دخترها خواهرم زهراست که هم سن محبوبه است و بیش از دو تا دختر عمو با هم دوست هستند. مشکل محبوبه این است که تک فرزند است و کمی لوس. امتحان برای ورود به هنرستان است. پریروز عصر با هزار بدبختی زهرا را کناری کشیدم و با تطمیع و تهدید راضی اش کردم محبوبه را بیاورد زیر پنجره. از آن جا به محبوبه گفتم که حاضرم او را با ماشین برسانم به شرطی که دهنش قرص باشد. اصلاً قبول نکرد. آن قدر ترسید که از گفتن خودم پشیمان شدم. صبح زود با رضا و محسن ماشین را به هزار بدبختی از توی گاراژ در آوردیم و تا سر کوچه هل دادیم. به راحتی روشن شد. محسن و رضا هر چه قدر التماس کردند یک دور بزنیم قبول نکردم. گفتم فقط محبوبه را می رسانم و تمام. هر چه دهنشان آمد به من گفتند. گفتم که اگر دور بزنیم حتماً کسی ما را می بیند اما محبوبه را که برسانم از جاده پشتی می روم. باورشان نمی شد. آن جاده پر از دست انداز با شیب های تند بود. محسن و رضا قبول کردند برودند اما فهمیدم که پشت درخت ها قایم شده اند. می خواستند ببینید واقعاً از جاده پشتی می روم یا نه. ساعت هفت و ربع محبوبه از خانه بیرون آمد. کتانی پوشیده بود. معلوم بود که خودش را آماده کرده که اگر وسیله ای آشنا گیر نیاورد همه راه را پیاده برود. سر کوچه جلویش سبز شدم. جا خورد. ماشین را نشانش دادم و گفتم که می خواهم او را برسانم. کلی ترسید. گفتم:
- حالا که ماشین را آورده ام، بیا سوار شو!
سوار نمی شد. داد زدم:
- همه اش رو پیاده برو تا با سر و وضع گِلی به امتحان برسی.
خودم پشیمان شدم. رفتم جلویش ایستادم. راهش را کج کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم:
- یک دقیقه حرف من و گوش بده!
- نمی دم.
- محبوبه!
ایستاد. گفتم:
- ببین! از اون جاده پشت درخت ها می ریم توی جاده رسولی بعدش می ریم کنار زمین های کارخانه قند. آخر کارخانه قند پیاده شو از روی پل رد شو برو شهرک. هیچکس نه ماشین را می بیند نه تو را. الان اون جا هیچکس نیست.
آن قدر ترسیده بود که نمی توانست فکر کند. راه افتاد که برود. گفتم:
- مگه ندیدی جمعه ای من بچه ها رو رسوندم باغ. فکر کردی بلد نیستم؟
این آخرین تیر ترکشم بود. اگر نمی گرفت دیگر دنبال محبوبه نمی رفتم و بچه ها را صدا می زدم تا ماشین را طرف گاراژ هل بدهیم و سر جاش برگردانیم. محبوبه ایستاد. خودش هفته پیش دیده بود که ماشین جلوی باغ ترمز کرد و من راننده بودم و بچه ها را آوردم. نمی دانست که سر کوچه بابا ماشین را به من داده بود تا پز بدهم. آن کوچه هیچ چیزی نداشت تا بابا بترسد. حداکثر آن وانت قراضه را به دیوار گِلی می زدم. محبوبه آن روز فقط رسیدن ماشین و پیاده شدن بچه ها را دیده بود. تردید محبوبه را که دیدم جان گرفتم. فهمیدم قلابم گرفته و هر چه بیشتر از این حرف بزنم کار خراب تر می شود بهتر است بگذارم خودش با خودش کلنجار برود. محبوبه برگشت نگاهی به من انداخت و گفت:
- اگر کسی ما را ببیند چی؟
- خوب ببیند. مگه چی کار کردیم. تازه شم من ماشین رو برداشتم. پای من حساب میشه.
رفت طرف ماشین. ذوق کردم. خیلی سعی کردم جلوی خوشحالی خودم را بگیرم. اولین بار بود تنها سوار ماشین می شد. چه برسد که مسافر هم داشتم. نباید می فهمید. خیلی آرام. ماشین را راه انداختم. خیلی یواش می رفتم. محبوبه توی خودش بود و نمی دید چه قدر می ترسم. جاده به درد موتور هم نمی خورد چه برسد به وانت که اصلاً فنر ندارد. دست انداز ها آن قدر بد بودند که محبوبه یک بار سرش به سقف خورد. خندیدم. ناراحت شد و گفت:
- چرا تند می ری؟
خنده ام گرفت. گفتم:
- کجای این تنده؟
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. خداییش یواش می رفتم. خنده اش گرفت. کیف کردم. ادای مردها را در آوردم و حواسم را دادم به شیشه جلو اما هیچ چیز را نمی دیدم. آن قدر فکرم مشغول بود که وقتی از روی یک سنگ رد می شدم یادم می افتاد چند ثانیه پیش آن را دیده بودم و این ضربه به کف ماشین مربوط به آن است. از همه بیشتر دم کارخانه ترسیدم. نگهبان کارخانه ماشین بابا را می شناخت و اگر از شانس بد من هوس می کرد جلو بیاید یا بعداً به بابا می گفت که ماشین را دیده است بد می شد. خوشبختانه هنوز چراغ محوطه کارخانه روشن بود. فهمیدم هنوز بیدار نشده است. آرام از جاده کناری کارخانه رد شدیم تا به آخر جاده رسیدیم. محبوبه که خواست پیاده شود تازه فهمیدم که تمام زمین گِل است. گفتم بیاید از طرف من پیاده شود که مجبور نباشد ماشین را دور بزند. آمد. باز هم دو سه متری را توی گل ها رفت تا به پل رسید. کف کفشش را به سیمان های پل می زد تا گِل هایش بریزد. سرش را بلند کرد و گفت:
- خیلی ممنون.
خودش خجالت کشید. دیگر کفشش را تمیز نکرد و رفت. باید دور می زدم. جاده آن قدر باریک بود که برای دور زدن باید توی زمین های اطراف می رفتم که سطحش پایین تر از جاده بود. جلو که رفتم ماشین افتاد توی چاله کنار جاده و تا به خودم بجنبم نصف ماشین از جاده بیرون رفته بود. آن قدر شیبش زیاد بود که با شکم افتاده بودم روی فرمان. زدم دنده عقب. ماشین زورش نمی رسید بیاید بیرون. تا آخر گاز دادم. دود لاستیک های عقب بلند شد. آخرش صدای خیلی بدی داد و بوی سوختگی آمد اما دیدم که دارد بیرون می اید. به محض این که کمی بالا آمد به سرعت عقب رفت و تا بیایم پایم را از روی گاز بردارم و ترمز بگیرم زد به توری محافظ زمین های پشتی کارخانه و دو سه متر را کند. آن قدر ترسیده بودم که خیس عرق بودم. من که می خواستم هیچکس آمدن و رفتنم را نبیند آن قدر سر و صدا و خرابکاری کرده بودم که همه عالَم داشتند خبردار می شدند. زدم دنده جلو و یواش ماشین را بیرون آوردم. راه افتادم. چند متری که رفتم نگه داشتم. دلم می خواست گریه کنم. آمدم پایین. هیچکس تا دورها دیده نمی شد. اما می دانستم ماشین بابای من را از دور می شناسند. به سپر جلو و عقب نگاهی انداختم. چیزی نشده بود. لامصب تیرآهن بود. کیفور سوار شدم و راه افتادم. سر کوچه ماشینی رد شد. سرم را پایین انداختم و زود پیچیدم. بعد به فکر افتادم اگر من او را ندیدم او که من را دیده است. بهتر بود نگاه می کردم اما دیگر رفته بود. ماشین را کنار درِ گاراژ نگه داشتم و پایین آمد. رفتم توی خانه. بی بی بیدار شده بود. سلام کردم. محسن و رضا از پنجره آمدن منو دیده بودند و به خاطر این که بی بی نبیندشان پشت در بودند. بی بی که رفت دستشویی توی حیاط، آمدند بیرون. در را باز کردیم. از ترس داشتیم می مردیم. رضا شیطنت کرد. در دستشویی را از بیرون قفل کرد. ماشین را که تو بردیم. خیس عرق بودیم. ماشین پر از گِل شده بود. در گاراژ را بسته بودیم و داشتیم گِل ها را تمیز می کردیم که رضا گفت:
- درِ دستشویی!
و پرید توی حیاط. وقتی آمد. می خندید. گفتیم چی شده. گفت هیچی بی بی نبود. نمی دونم چه جوری در رو باز کرده بود و رفته بود. موقع بیرون آمدن بود که محسن گفت:
- این لاستیک ها چرا این جوری اند؟
نگاهم که افتاد فهمیدم قضیه لو می رود. لاستیک ها را انگار با سمباده ساییده باشی. نازک شده بودند و تمام خطوط روی آن ها رفته بود. معلوم هم بود که تازه است. دیگر نمی شد کاری کرد. در را بستیم و رفتیم. تا فردایش هزار بار مردم و زنده شدم. آخر فقط چهارده سال داشتم.
+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 6:10 توسط راد
|
حلقهای از جوانان