خواب سالوادور دالی
تازه رفته بودم حمام و خوشانخوشان و دلیدلیکنان، داشتم لباسهام را میکندم که ديدم بچه گربهای بسیار کوچک از پشت سبد لباسچرکها درآمد و به طرفهالعینی، از زیر پاهام رد شد و پیش از آنکه کاملاً به خودم بیایم، همین طور که هراسان و حیران، با چشمانم او را دنبال میکردم، شبح دیگری پشت سرم ظاهر شد. تا برگردم که آن را درست ببینم، یکی دیگر و یکی دیگر به همان سرعت، از همانجا بیرون آمدند و دور پاهایم به طواف پرداختند. به نظر میرسید چند روزی بیش، از به دنیا آمدنشان نمیگذرد. اما چرا و چه جوری آمدهاند توی حمام؟ پس مادرشان؟ راستش هول برم داشته بود. در همین خیالات سیر میکردم که چشمتان روز بد نبیند؛ بله، اینک والده خانم محترمشان! که چنان با خشم در من مادرمرده مینگریست که زهرهام آب شد. ولی کاش به همین ختم شده بود. دیدم گربۀ مادر به طرفم یورش آورده. در آن فضای تنگ که جای فرار نبود. کمی خودم را عقب کشیدم؛ ولی او دستبردار نبود. چند بار به طرفم پرید و من جاخالی دادم. بالاخره در یک فرصت مناسب، از غفلت من سوء استفاده کرد و با پرشی حیرتانگیز، انگشتانم را به دندان گرفت و ولکن معامله هم نبود. هر چه تقلا میکردم دستم را از دهان آن جانور برهانم، بیفایده بود. در همین گرفت و گیر، ناگهان دستی از غیب برآمد و شیئی سنگین بر سر آن نگونبخت فرود آورد...
وقتی از شوک حادثه به درآمدم، دستم را ورمالیدم و سرم را بالا آوردم. دیدم دوستم مرتضی است که چونان فرشتۀ نجات، با لبخندی پیروزمندانه در کنارم ایستاده و در واقع، اوست که دارد دست خونینم را میمالد. گویا وقتی برای نجاتم از چنگ گربه، چیزی به چنگ نیاورد، ناچار به سراغ کیفم رفت. تنها آلت قتالۀ خوشدستی که در آن یافت، نشان جهانی فرهنگ و هنر فرانسه بود که به پاس خدمات و فعالیتهای فرهنگی، همین دیروز دریافت کرده بودم. آن را برداشت و چنان بر سر گربه کوفت که از دستش رها شد و به دیوار خورد و به دو قسمت مساوی تقسیم شد. حالا مانده بودم حیران که به نشان سپاس، او را در آغوش گیرم و ببوسم که مرا از آن مهلکه رهانده یا مشتی حوالۀ صورتش کنم که این بلا را بر سر نشان نازنینم آورده است... . اینجا بود که برای دومین بار، بیدار شدم.
لابد با خود میگویید این دیگر چه پریشانگویی و چه مهملبافی است؟ این چه خوابی است که به قول آن آوازهخوان معروفه، «مثل خواب سالوادور دالی» است؟ نشان جهانی فرهنگ و هنر فرانسه! چه غلطها؟! بابا عقدهای! خب، چه کار کنم؟ خواب است دیگر.
اما ماجرا از این قرار بود که در انتهای خوابهای آشفتۀ صبح یک روز تعطیل، تا آنجا را دیده بودم که گربۀ نابهکار دستم را گاز گرفته بود. در این لحظه از خواب پریدم. ليلا پشت به من خوابیده بود و من از پشت دوشش، او را بغل کرده بودم. او هم با دو دستش، دستم را سفت چسبیده بود. هر دو به این حالت خوابیده بودیم. وقتی از هول گاز گربه، از خواب پریدم، دستم را بیاختیار از دهانش، یعنی در واقع، از دستان ليلا، به سرعت بیرون کشیدم و نفس نفس زنان و خیس عرق نشستم. نگران به ليلا نگریستم که نکند بیدار شده باشد؛ اما او انگار نه انگار؛ از جایش کمترین تکانی نخورده بود. لحظاتی از سر شگفتی و حسرت، او را در خواب ناز تماشا کردم و دوباره دراز کشیدم. داشتم به این خواب عجیب میاندیشیدم که چطور ممکن است گربهای تازه زایمان کرده، با نوزادانش، سر از حمام خانۀ ما در آورده باشد. در خیالاتم داشتم خوابم را با تعجب برای دوستم تعریف میکردم که وقتی به گاز گربه رسیدم، دوباره خوابم در ربود و ادامۀ آن را نیز دیدم و وقتی به آنجا رسیدم که مرتضی نشان را شکست، با صدای زنگ تلفن، از خواب برخاستم. سراسیمه دویدم و گوشی را برداشتم. اول صدا واضح نبود. هر چه الو الو گفتم، صدایی از پشت خط نشنیدم. بیحوصله خواستم گوشی را بگذارم که صدایی غریب توجهم را جلب کرد. فکر میکنید چه بود؟ خانمی داشت به زبان فرانسه چیزهایی بلغور میکرد...
17 بهمن 1385 . فرزين
بچه ها اين رو يکي از رفقا داده بزنم تو وبلاگ و گفته مي خوام دوستات که اهل نوشتن هستند نظر بدن.
حلقهای از جوانان