الخلیج الفارس

به نام خدا

الخلیج الفارسی یا خلیج فارس یا persian gulf  

این ها نتایج یک وبگردی ساده در اینترنت است که شخصا انجام داده ام
جدال بر سر نام خلیج فارس را که یادتان است
اگر سری به گوگل یزنید و سرچ کنید این نتایج به دستتان می رسد:
برای کلمه الخلیج الفارس 5390000 صفحه وجود دارد
برای الخلیج الفارسی 5640000
و برای الخلیج الع ر ب ی  8010000
عرب ها که عربند و به زبان خودشان حتما باید صفحات بیشتری موجود باشد اما
برای  کلمه خلیج فارس فقط 2430000 صفحه موجود است
و جالب تر که برای خلیج ع ر ب ی  3270000 صفحه
یعنی به زبان دری پشتوی خودمان
فقط در سرچ انگلیسی خلیج فارس جلوتر است آن هم به خاطر وجود اسناد و نقشه های فراوان معتبر در اینترنت است
persian gulf   6210000 p
A      r    a     b i   a   n  gulf  1680000p
گلاب به رویمان ولی باز هم به آن هشت میلیون نمی رسیم
از طرف دیگر ویکی پدیا همان دانشنامه آزاد را که می شناسید
به صفحات فارسی و انگلیسی و عربی اش سر بزنید
فارسی و انگلیسی اش ترجمه یک متن است و نام خلیج فارس را نام معتبر و تاریخی و جهانی می داند اما در نسخه عربی آن وضع از اساس فرق می کند
صفحه ای به نام خلیج فارس وجود ندارد و می پرسد: منظورتان الخلیج الفارسی بود؟
بعد منتقلتان می کند به این صفحه کذایی با عنوان الخلیج ال ع ر ب ی
جالب است در همان سرچ اولیه پیشنهاد می کند صفحه ای با نام خلیج فارس بسازید و همین که اقدام می کنید اخطار می دهد که این صفحه سه بار ساخته شده و حذف شده است
یعنی اگر شما هم بسازید یحتمل حذف می کپنیم چون غیر ملائم است
به هر زبانی هم سرچ کنید باز به همین صفحه می رسید پس بی خود تلاش نکنید
گوگل هم ماجرای جالبی دارد اول اسم جعلی را برای کل خلیج گذاشت بعدا که اعتراض شد دو تا اسم را گذاشت بعد از کلی اعتراض حالا هر دو اسم را برداشته و جایش قسمت اتصالی اقیانوس هند را به نام دریای ع ر ب نام گذاشته است به گوگل مپ بروید و ببینید.
نتیجه اخلاقی : اعتراض ها به گوگل همچنان باید ادامه یابد تا نام خلیج فارس را به نقشه ها برگرداند.  اگر هر کاربر ایرانی یک صفحه با عنوان خلیج فارس به زبان های مختلف خصوصا عربی بسازد وضع کمی عوض می شود
اگر هم کسی بتواند یک صفحه عربی در ویکی پدی ادرست کند و همه به آن هجوم ببرند ممکن است حذف نشود
همچین معلوم هم نیست. 

فاطمه!

به نام خدا

شخصیت علی(ع) پیچیده است! اعتقاد من است که فاطمه تمام بغض های فرو خورده علی است دوران به بند کشیده شدن فاتح خیبر که دلاوران عرب را به رعب می آورد، دورانی که تمام خشم و بغضش را به خون جگر تبدیل کرد و شمشیری از نیام بر نیاورد فاطمه نقطه ضعف علی بود جگرش که بیرون از بدنش بود و بر آن زخم می زدند بی آن که بتواند نعره ای بزند که خندقِ احزاب را بشکافد، آن روز که کسی جرئت نعره ای نداشت و امروز که همه نعره می کشند حتی بر سر زنی که باردار است و دهان علی بسته است، سخت است برای کسی که تمام حجاز روزگار شکوهش را دیده اند و امروز نمی تواند مانع زخم های زهرا شود. علی پس از ان هرگز به روزهای شکوهش بازنگشت و بغض هایش هرگز آزاد نشد اعتقاد من است که عباس همه ی شخصیت فرو خورده علی پس از آن روزها بود همه بغض های در گلو نشسته و شمشیر های از نیام برنیامده عباس!

حیف که آن روز نبود.

انشا

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و به نام آنهایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند انشای خود را آغاز می کنم. انشای من در مورد کمک کردن به دیگران است ما باید به همه کمک کنیم و به فقیرها پول بدهیم تا خدا ما را دوست داشته باشد خدا آدم های بد را دوست ندارد این بود انشای من.

ماجرای لندرور

به نام خدا

اسم اصلی اش لندرور است ما بهش می گوییم لندیور بعضی ها هم می گن لاندیور. اسم یک خودرو است که دایی جواد دارد از این گاری دارهایش (وانت لندیور) توی حیاط بزرگ خانه اش آن پشت مشت ها قایمش می کند تا کلاس ماشینهایش را پایین نیاورد برای روز مبادا.

روز مبادا را می گفتم چقدر توی این عیدی روز مبادا پیش آمد می ریخیتم توی گاری و کله اش می زدیم به کوه و بیابان از سنگلاخ هم بالا می رفتیم خدایی بود از توی گاری هیچ کس بیرون نمی افتاد انقدر می رفتیم که دیگر با شتر هم نشود ادامه داد همانجا آتش می کردیم چایی آتیشی با آویشن درست می کردیم توی کوه ها دنبال مشک ترا مشک می گشتیم پیدا نمی کردیم دنبال هم میذاشتیم کلی خار روی هم جمع می کردیم کبریت می زدیم به طبیعت تا بی فرهنگی مان را اثبات کنیم از بچگی بی فرهنگ بودیم همیشه کبریت توی جیبمان بود برای همین کارها! البته آنجا که ما می رفتیم هیچکس نمی رود کفتار و پلنگ دارد خود خود طبیعت است ما هم مثل همان پلنگ ها احساس طبیعت بهمان دست می دهد. زن ها سعی می کردند در مقابل خوشگذرانی ما مردها روشنفکر باشند انقدر ما خوشگذراندیم که حسودیشان شد با اینکه اصلا علاقه ای به لندیور نداشتند آن ها هم طالب شدند. یک روز بعد از ظهر نزدیک بیست نفر زن و مرد سوار یک لاندیور زدیم به کوه! آن روز دیگر حتما خدا بهمان رحم کرد چپ نکردیم برویم دیار باقی! ولی از همه این ها گذشته لندیور مرد است تایر هایش هم مرد است یکی از این ماشین های شاسی بلند جدید اگر مرد است بیاید آن جا که ما می رفتیم.

لاندیور مرد است.

محض اطلاع و تسلی

 

 سلام. همون طور که از قسمت "ویرایش تاریخ و زمان ارسال مطلب" توی بلاگفا و پیامکهای معدود برخی دوستان برمیآید، الان سال 1390 است و سال عوض شده.

 فقط محض اطلاع و اینکه اشکالی ندارد... طبیعی است... به هر حال میگذرد دیگر... چندان ناراحت کننده نیست.

 

ماجرای گرگ ها

به نام خدا

دوستان بت پرست ما پست نمی دهند ما روی هم می زنیم تا بلکه از گاومیش شیطان پیاده شوند و سرشان به سنگلاخ بخورد بمیرند از دستشان راحت بشوم خودم را هم وسط همین وبلاگ آتیش می زنم دور هم گرم بشیم.

و اما بعد :

بچه که بودم سیاه زمستون هیچی گیر گرگ ها نمی آمد می زد به سرشان بزنند به مناطق مسکونی و گوسفندهای محله را ببرند کفتار ها هیچ وقت همچین جرئتی نمی کردند فقط اطراف محله گاهی می آمدند اما گرگ گرسنه همان یه ذره عقل را هم ندارد. خبرش پیچیده بود توی محله که گرگ به طویله ی چند نفر زده پدربزرگم خدا بیامرز یک چوب بلند و محکم ساخته بود شب می رفت روی پشت بام طویله که مشرف به حیاط بود می خوابید اگر گرگ آمد بزند تا فرار کند ما هم گیر می دادیم و می رفتیم کنارش می خوابیدیم خدابیامرز هر جوری ما راحت بودیم راحت بود. مادربزرگ هم می آمد توی ایوان می خوابید. چند روز گذشت و گرگ نیامد ما هم اون بالا حوصله مان سر رفت پی سرگرمی بودیم که جور شد...قیافه هامان بدجنس شده بود.....مادربزرگ!!!!

سنگ ریزه بر داشتیم پرت کردیم به طرف مادربزرگ! بنده خدا از خواب پرید و دور برش را گشت و خوابید. دوباره و دوباره روسری اش را در آورد و تکاند... ژاکتش را هم در آورد که صدای خنده ی ما را شنید و فهمید و سر و صدا و ...

نصف شب بلند شدیم روی پشت بام خانه ها آنتن ها را می گرداندیم طرف کوه رِوَند تا صبح مردم خواب کفتار ببینند هر کی هم توی کوچه رد می شد یه عنایتی بهش می کردیم خدا ما ببخشد دو سه نفر را گمانم زهره ترک کردیم همه محله عاصی شده بودند و شاکی. پدربزرگ هم گور بابای گرگ ول کرد آمد پایین ما دست ورداریم مگر ما دست ورمیداشتیم با طناب از دیوار بلند می رفتیم توی باغ کناری هر چی بود می دزیدیم(دزد هم بوددیم و خبر نداشتیم) البته کتکش را همیشه می خوردیم اهالی محله یکی را هم از قلم نمی انداختند و شکایت پیش پدر بزرگوار می بردند ایشان هم می آمد ما را با کتک می برد خانه و تحریم می کرد که خانه پدربزرگ برویم همان شب بود که آمد و با کتک مفصلی بردمان خانه! ما که دوباره در می رفتیم ولی اینجای هرکی که بگه اون کتک ها حقت بوده.

در ضمن گرگ ها سراغ گوسفندهای پدربزرگ نیامدند که نیامدند.

گاومیش ها

به نام خدا

انسان ها تا پیش از این که پدری مادری چیزی شوند گاومیش هایی هستندکه بر دل و روح و روان و مغز و زندگی والدینشان ترک تازی میکنند در عنفوان کودکی گاومیش های نفهمی هستند که معذورند چون هیچی نمی فهمند البته در آن دوران در زندگی و متعلقات والدینشان کار دیگری می کنند بعد ها که به شکوفایی عقلی می رسند آن وقت تغییر ماهیت داده و به گاومیش های فهمیده تبدیل می شوند. دوستان گاومیش ما می فهمند که حق آزادی و انتخاب سرنوشت دارند و مثلا من همین نصف شبی می خوام برم سیبری یا یه گورستون دیگه ای که به هیچ (...) مربوط نیست (..........) این آخریه صدای شکستن یه چیزی بود که ما تصویر نداشتیم نفهمیدیم چی بود،گاومیش است دیگر . یا تصمیم میگیرد توی همان سیبری با یک دختر سرخپوست ازدواج کند یا به وحشی های آمریکای لاتین شوهر کند!! اگر منتظرید زمانی برسد که انسان ها تغییر ماهیت بدهند و دیگر گاومیش نباشند همینجور منتظر باشید حضرت ابوالفضل هم پشت و پناهتان باشد ما و کل بچه های حلقه هم برایتان دعا می کنیم به مقصودتان برسید، انسان ها هم همینجور به حرکت گاومیشی خود ادامه می دهند تا این که خودشان والدین شوند. این جا دیگر تغییر ماهیتی داده نمی شود و آن ها فقط به ماهیت خود علم پیدا می کنند و می فهمند که گاومیش بوده و هستند و حالا هرچقدر تلاش می کنند به بچه گاومیششان حالی کنند گاومیش! زندگی تو بخش مهمی از زندگی منه، همیشه دلهره آسیب دیدن تو رو دارم گوساله! ببخشید عذر می خوام، گاومیش!!. نمی فهمد، گاومیش ها که فهم و شعور ندارند گاومیش قصه ی ما حالا می فهمد چه بر سر پدر و مادر خود آورده و حالا تاوان همان گاومیش بازی ها را باید بدهد این قصه هم همینجور ادامه دارد و گاومیش ها این جوری زندگی می کنند.   شما هنوز منتظر هستید!؟!

بوی نفت

به نام خدا

الان اسم نفت ما را یاد بازار جهانی نفت و استخراج و پتروشیمی می اندازد یک زمانی این جوری نبود و اسم نفت ما را یاد بوی نفت می انداخت!
زمستان بدجوری طرف های ما اذیت می کرد انقدر که اگر شب بیرون می ماندی شرط می بندم می مردی. همه توی اتاق دنج خانه که هیچ دیوار و پنجره ای به فصای باز نداشت جمع می شدیم دور یک بخاری! نفت همه زندگیمان بود همه زندگیمان هم بوی نفت میداد. تکه تکه هم از قالی و پتو هامان از دست این چراغ آلادین ها سوخته بود و همه ی زمستان را بمبو می زدیم. بمبو می دانید چیست؟ ماشین نفت هر چند وقتی می آمد و ما صابون به سوراخ بشکه های نفت می مالیدیم تا بند بیاید و رمق زندگیمان را به باد ندهد اسم نفت من را یاد برادر کوچکم می اندازد که نفت خورد و نزدیک بود بمیرد. نفت می ریخیتم توی شیشه شربت سرما خوردگی فتیلیه می ذاشتیم روی سرش بشود چراغ الکلی خیر سرمان! کار دستی هم با نفت درست می کردیم. توی محله هم یک مسئول نفت داشتیم که بهش می گفتند وزیر نفت! پسرش سرکلاس فارسی همون درس شهید تندگویان بهش افتاده بود بخواند: دست ها روی ماشه بود تا فشار دهد صدایی آمد : صبر کنید من وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران هستم!!!!
بچه ها انقدر خندیدند که کلاس تمام شد هنوز هم بهش می گویند وزیر نفت. یک نفر تانکر نفتش سوراخ شده بود و همه نفت هاش رفته بود توی جوب آب و زمین های کشاورزی مردم! غصه ی این را می خورد که نفتش از دستش رفته. یکی دو خانه با همین نفت ها با آدم هایش سوخت چند تا زن هم می شناختم که با همین نفت ها خودسوزی کردند مادر یعقوب هم از همین کار را کرد. اسم نفت من را یاد یتیم شدن یعقوب خدابیامرز می اندازد مادر خودم هم وقتی کفرش را در می آوردیم می گفت نفت می ریزد روی خودش خودش را میسوزاند این ها مال وقتی بود که نفت زیاد شده بود دوران قحطی و جنگ, می آمدند توی خانه ی بی در و پیکرمان نفت هایمان را می دزدیدند نفتمان به بخاری نمی رسید با همان چراغ آلادین ها تا می کردیم غذا هم روی همان می پختیم یکبار وسط خانه مان آتش گرفت پتو انداختیم روش خاموش شد دود کله خانه را برداشت رفتیم توی حیاط سرما بخوریم تا دودها برود.
الان دیگه دوران این شر و ور ها گذشته و ما هم باید متفکر بشیم و درباره نفت در اقتصاد نوین حرف بزنیم و این که اقتصاد نفتی چه معایبی داره و نفت چگونه نمدونم چیکار می کنه.
حالا قیمت نفت توی بازار جهانی چنده؟

سیبیل بابا22

به نام خدا
زهرا رفته بود تمام دفتر کتاباي من را به باد فنا داده بود. بابا برايم خريده بود براي آينده ام چيز ياد بگيرم که زهرا همه را نابود کرد رفت پي کارش. داشت اول مهر مي شد و به قول دايي جواد ستاره ستم داشت مي زد تا نه ماه ديگه، بابا مي گفت برو از اون مامانت دفتر و کتاب بگير من که سر گنج نَشِستم. مامان هم مي گفت خبر مرگ تو و اون بابات، بچه رو که نمي تونم با ميخ طويله ببندم! نيم ساعت دعوايشان شد آخرش هم گفتند تقصير خود جونمّرگت هست امسالو با همين پاره پوره ها تا مي کني تا آدم بشوي.
دويي رضو داشت وسايل آبدارخانه را آماده مي کرد جواد (مدير مدرسه) هر روز توي محله با جيپش گشت مي زد بچه ها هم دنبال کيف و کتاب و دفتر و مفتر و از اين حرف ها بودند، يعقوب هم نبود.     همان روز درو بود که با آجي اش رفت و ديگه پيدايش نشد، خانه شان خالي بود دويست باري رفتم آنجا ولي انگار رفته بودند، وسط محله عوض آقو و هفت هشت نفر ديگه داشتند عکس تاق مي زدن عوض آقو مي گفت ديده بودشان که مي رفتند :«باباش اومد دنبالشون رفتن همو گرميسير ولي اين زن باباش خيلي خره وَه...هميجور الِکي مي خواست من رو از وسط کپّه کنه وَه» يکي داد زد «جواد اووووومد!» همه ي بچه ها از در و ديوار فرار کردند عوض آقو هم تا عکس هاش را جمع کرد جواد رسيد بالاي سرش! همه را داد تحويل! دو سه تا پس کله اي هم خورد تا اول مهر. وسط محله داد مي زد:«اسم همه تون رو در ميارم! عکس برا من تاق مي زنيد، پدسّگا» عوض آقو را انداخت توي جيپ و رفت. جواد هميشه خودش را باباي ما مي دانست. بقيه ي پدسّگا هم از در و ديوار پايين آمدند دوباره تاق بزنند عکس مي گذاشتند روي هم دو دستي رويش مي زدند هرچه بر مي گشت مالشان مي شد.
ماماني يک مشت پول از جيب بابايي ورداشته بود داد دايي جواد من را ببرد برايم دفتر و کتاب بخرد، پشت موتور هشتاد پدر بزرگ دستهام را دور دايي جواد قلاب کرده بودم دايي جواد انداخته بود پشت يک تريلي باد بهمان نخورد خدا خيلي رحم کرد که دفتر و کتاب خريديم برگشتني رفت دم دکان محمود موتوري تا محمود، کش باطري موتور را درست کند محمود موتوري اول صبحي پول خوبي گيرش آمده بود کلي خوشحال بود بشکني زد و گفت : «آقو جواد!! موتور رو محکم بيگير!» من سوار موتور بودم و دايي جواد که فکر نمي کرد منظورش انقدر محکم باشد دسته ي موتور را گرفت محمود، کش را محکم کشيد موتور در رفت افتاد و خورد توي سر محمود موتوري، من هم افتادم رويش، دفتر و کتاب هام هم پخش شد کف روغن هاي دکان!، انگار قرار نبود ما امسال دفتر و کتاب داشته باشيم محمود موتوري انقدر از درد خشمناک شده بود که مي خواست دايي جواد را مثل گرگ پاره کند من را هل داد توي روغن ها، موتور را هم هل داد روي  دايي جواد تسمه را برداشت رفت سراغ شاگردهاش! دايي جواد اصلا تلاش نمي کرد يک کمي نخندد محمود که کله اش ورم کرده بود داد زد: «آقو جواد! اين چيزا اصلا خنده نداره! هِي هر روز هر روز اين قراضه رو مياره ميگه راهنما نمي زنه! چي چي نمي زنه! مگه تريليه که راهنما نمي زنه، برا چي چي مي خندي؟...» حرف زدن با دايي جواد اصلا فايده نداشت تسمه را ورداشت دوباره رفت سراغ شاگردها، کل روزش را خراب کرديم. دايي جواد تا خانه خنديد، به دفتر کتابها و سر تا پاي روغني من هم مي خنديد نيم ساعت هم جلوي ماماني خنديد تا با کتک هاي ماماني خنده اش بند آمد معذرت خواهي کرد و رفت براي علي ضامن تعريف کند .
مدرسه دخترانه کنار مدرسه ي ما بود انگار جشن گرفته بودند نميدونم دخترها چرا انقدر مدرسه را دوست دارند مدرسه که مي رفتند شعر مي خواندند برمي گشتند هم شعر مي خواندند اصلا زندگيشان توي مدرسه بود زندگي ما هم هرجايي بود، توي مدرسه نبود. دويي رضو حالش بد بود، از بس ما اذيت کرديم گندم هايش يک هفته بعد از همه تمام شد دنبه گاوي* افتاده بود رويش، مريضي اش هم به خاطر همان بود حتما. دیر رسیدم مدرسه با کتاب و دفتر روغنی رفتم سر صف، جواد سر صف راه مي رفت و يک تسمه ي ماشين دستش بود : «کدوم پدسّگايي بودن اون روز تاق مي زدن؟ خودشون بيان در، دوتا بيشتر نمي خورن، خودم بيارم ده تا مي زنم» عوض آقو را آورد بيرون تا بگويد کيا تاق مي زدند «اجازه خودمون تنها بيديم!» تسمه ي اولي که به بدتر جايش خورد اسم همه را گفت.
 دويي رضو توي کلاس آب پاشي کرده بود و بوي نم توي کلاس مي آمد سر نميکت ها دعوا بود جاي من کنار يعقوب بود يعقوب هم که نبود پس هيچي برايم مهم نبود هفت هشت نفري مي خواستند کنار دريچه بشينند همديگه را داشتند مي کشتند جواد هم آن طرف حياط داشت پدسّگ ها را کلاغ پر مي برد کامران با آن هيکلش که اصلا به کلاغ نرفته بود هاه هاه هاه، معلممان آمد تو! بعد از اينکه جيغ زد فهميديم معلممان است به گمانم مي خواست داد بزند! بچه ها خنديدند و به دعواشان ادامه دادند جواد يکدفعه پشت دريچه آمد:«خانم آرمند!، طوري شده؟!» بچه ها جلوي دريچه توي نيمکت گير کرده بودند خون جلوي چشم جواد را گرفت از جلوي دريچه که رد شد دو ثانيه بعد با تسمه اش توي کلاس بود هر قسمت از بدن بچه ها که بيرون از نيمکت بود با تسمه کباب کرد خودش مي گفت کتک را بايد جايي بزني که نشود نشان داد. خانم آرمند هم براي اين که دلخراش نشود رويش به تخته بود. جواد که از کلاس بيرون مي رفت کل کلاس مرتب و منظم نشسته بودند رفت به طرف پدسّگ ها که داشتند توي حياط خروس جنگي بازي مي کردند.
تمام استکان ها از دست دويي رضو افتاده و شکسته بود و چايي راه افتاده بود توي کُليدُر، شيشه ها دستش را بريده بود خون هم قاطي چايي ها شده بود ول کن هم نبود مي خواست خورده شيشه ها را جمع کند در کلاس باز بود و خانم آرمند دلخراش شده بود.
زنگ خونه کيفم را روي پشت بام خانه انداختم دويدم طرف مزرعه ها. بعضي زمين ها را داشتند مي سوزاندند، تا پاي کوه دويدم همان جا مثل لاشه افتادم روي تخته سنگ، دل و روده ام داشت از حلقم در مي آمد فکر يعقوب بودم که الان با زن بابايش چه کار مي کند بوي گندم سوخته و دودش تا پاي کوه مي آمد حالم که جاي خود آمد هوا داشت تاريک مي شد و کفتارها داشتند در مي آمدند از ترس کفتار ها خودم را به موتور حاج اصغر رساندم و سوار شدم حاج اصغر کلي به من زل زده بود ببيند آدم هستم يا کفتار، چشمهاش توي گرگ و ميش اصلا نمي ديد خدا رحم کرد نکشتمان! من را وسط محله ول کرد و رفت. جلوي مسجد شلوغ بود صداي گريه  و جيغ مي آمد دويي رضو افتاده بود روي زمين تمام استکان هاي مسجد را هم شکسته بود از اين ماشين ها که چراغ روي سرش دارد آورده بودند تا دويي رضو را تويش بيندازند، دويي رضو مرده بود! مطمئن هستم، همان صبح که کمکش استکان هاي شکسته را توي مدرسه جمع کردم لبخند مي زد اشک هم توي چشمهاش بود دويي رضو هيچ وقت اين جوري نبود، دويي رضو مرده بود.

*. دنبه گاوی روی کسی می افتد که درو گندم هایش آخر از همه تمام شود و بای یک گوسفند قربانی کند.

زنبور ها جنگجویان کوهستان

به نام خدا

چند وقتیه زدم تو کار حیات وحش چند وقت دیگه سر از آفریقا یا آمازون در میارم یه عکس با گوریل های آفریقا می ندازم میفرستم براتون! اگر کاری اون ورا دارید حتما در خدمتتونم نامه ای برای عمه ای خاله ای شیر کوهستانی یا برای ریس جمهور دارید می برم منظورم رییس جمهور کومور بود فکر نکنید من سیاسی می نویسم من اصلا سیاسی نمی نویسم

زنبور های عسل ماجراهایی برای زندگی دارند ملکه که تخم می ریزد جنسیت هیچ کس معلوم نیست همه خواهر و برادرند و بر اساس شیوه ی نگهداری تعیین می شود کی ملکه و کی کارگر و کی زنبور نر است. دسته ی عمده کارگر می شوند دسته ی کوچکی نر و دسته ی خیلی کوچکی ملکه! کارگر ها کار می کنند نرها فقط می خورند و ملکه ها در انتظار سقوط ملکه ی مادر می نشینند و بازهم فقط می خورند و می خوابند تا روز جفت گیری که ملکه قوی تر تعیین می شود و بقیه نابود می شوند(یقین هر چه خوردند از دماغشان یا یک جای دیگه از بدنشان در می آورند) آن وقت ملکه ی منتخب پرواز می کند همینجوری به سمت بالا و نرها هم به دنبالش تا از پا بیفتند و یکی با ملکه تنها بماند که پس ار جفت گیری حتما می میرد فکر کنم ملکه او را می کشد بقیه ی آن بدبخت بیچاره ها که غذا هم بلد نیستند بسازند بهتر است بروند بمیرند چون اگر به کندو برگردند کارگران نگهبان سرشان را می کنند(فکر می کنید جنیست این نگهبان ها چیست؟) و اما ملکه خیلی به او خوش می گذرد با احترام برمی گردد و تخم می گذارد و تا روز مرگ می خورد و می خوابد البته نمی دانم چقدر عمر می کند ولی عمرش از همه ی زنبور ها بیشتر است و اما کارگران که همه ی عمرشان را کار می کنند و یک روز توی راه می افتند و می میرند هیچ کس هم سراغشان را نمی گیرد اگر گم هم بشوند کسی سراغشان را نمی گیرد بیچاره ها به اولین کندویی که می رسند وارد می شوند و اینجا دو حالت دارد یا شهد با خود دارند که می فرمایند تو و یا دست خالی هستند که همان نگهبان های کذایی سر از تنشان جدا می کنند

شک نکنید زنبورها از من و شما فایده ی بیشتری دارند البته ما بیشتر به زنبورهای نر یا همان ملکه شباهت داریم و بعضی ها هم شبیه آن نگهبان های کذایی هستیم حالا شما کدامشان هستید؟!